کد خبر: ۳۰۳۶
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۶
پپ
گفتگوی صمیمانه با «فائضه غفار حدادی»؛ نویسنده نسل جوان
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه اقوامی

دنیای اعجاب‌انگیزی است این دنیای کلمات... مخصوصا وقتی با قلمی هنرمندانه پشت سر هم قطار می‌شوند، نیرویی جادویی پیدا می‌کنند و می‌توانند شما را در یک چشم بر هم زدن از میان روزمرگی‌هایتان جدا کنند و بگذارند وسط زندگی آدم‌هایی که برایتان غریبه‌اند... آن‌وقت شما می‌توانید پابه‌پای آن‌ها خاطرات و اتفاقات زندگی‌شان را مرور کنید و بدون اینکه خودتان رنج و زحمتی بر دوش بکشید، توشه تجربیات‌تان را پر بار کنید و بهره‌های فراوان ببرید و روح‌تان از لذتی شیرین سیراب کنید... این لذت شیرین را کسانی نصیب ما می‌کنند که دوستی‌شان با دنیای کلمات صمیمی‌تر از ماست... آن‌‌هایی که با به کارگیری هنرمندانه کلمات، راوی می‌شوند و ما را مهمان دنیای خودشان یا دیگران می‌کنند و از آنچه تقدیر در قدیم یا همین روزگار ما برایشان رقم زده، روایت می‌کنند... درست مثل روایت‌گری هنرمندانه قلم «فائضه غفار حدادی» مهمان این هفته مجله ما... او متولد سال 63 است... با اینکه تحصیلات دانشگاهی‌اش در رشته زیست دریا فرسنگ‌ها از دنیای نویسندگی دور بوده اما یک اتفاق باعث شده پای او به این دنیای جذاب باز شود و حالا او مادری است که کنار مادرانگی‌های خود، دست به قلم است و از دنیای بزرگ‌مردان و اتفاقات زندگی خودش گفتنی‌های شیرین و جذابی می‌نویسند... با ما برای خواندن صحبت‌های این نویسنده نسل جوان همراه باشید.

رشته زیست دریا هیچ قرابتی با فضای نویسندگی ندارد، چرا چنین رشته‌ای را برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کردید؟

در دوران کودکی دلم می‌خواست معلم شوم اما رفتن به سمت رشته زیست قربانی نظام آموزشی اشتباه ماست. من از همان دوران مدرسه به نوشتن علاقه داشتم. معلم‌ها و پدر و مادرم هم این مسأله را متوجه شده بودند که من توانایی‌ام در این زمینه بیشتر است اما در مدرسه‌ ما اصلا رشته انسانی وجود نداشت. از آنجایی که خودم و خانواده‌ علاقه‌ای به تغییر مدرسه نداشتیم، ناگزیر در دوران دبیرستان رشته تجربی را انتخاب کردم. در کنکور، حتی در رشته پزشکی دانشگاه آزاد قبول شدم اما چون از این رشته متنفر بودم، به سمت آن نرفتم و نهایتا رشته زیست دریا دانشگاه شهید بهشتی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم.

و چطور وارد فضای نویسندگی شدید؟

از دوران دبیرستان متن ادبی و دلنوشته زیاد می‌‌نوشتم و با فضای نوشتن بیگانه نبودم تا اینکه یک بار در دوران دانشگاه، اطلاعیه‌ یک مسابقه داستان‌نویسی با موضوع بیوتکنولوژی را در دانشگاه‌مان دیدم. آن زمان برهه‌ای بود که من در زمینه بیوتکنولوژی کار می‌کردم و اطلاعات خوبی در این حوزه داشتم، علاقه به نوشتن هم که از قبل در من بود. همین‌ها انگیزه شد و داستان کوتاهی نوشتم و برای آن جشنواره ارسال کردم. این اولین تجربه داستان‌نویسی من بود. چند ماه بعد از طرف آن جشنواره تماسی گرفتند و خبر دادند که داستان من رتبه اول را کسب کرده است و من را به برای مشاوره به آقای امیرخانی معرفی کردند. البته بماند که ایشان ابتدا بعد از خواندن داستانم گفتند اصلا داستان خوبی نیست و کدام جشنواره‌ آن را برنده اعلام کرده است؟! ولی در نهایت گفتند اگر واقعا اولین داستانت هست دنبال نویسندگی برو.

و شما از چه راهی این مسیر را دنبال کردید؟

این حرف گوشه ذهنم بود اما چون پسر اولم علیرضا به دنیا آمد، پیگیر این مسأله نشدم. وقتی علیرضا سه، چهار ساله شد، از آنجایی که او را در مهد کودک ثبت‌نام کرده بودم، مقداری وقتم آزاد شده بود و به کلاس تصویرگری می‌رفتم تا اینکه خیلی اتفاقی از طرف گروهی با من تماس گرفتند و گفتند قصد داریم یک کارگاه داستان‌نویسی برگزار کنیم، تو هم شرکت کن. زمان و مکان کلاس را که گفتند دیدم با شرایط من کاملا همخوان است و تصمیم گرفتم به صورت تفریحی در این کلاس شرکت کنم. استاد آن کلاس آقای قاسم‌پور بودند که در حال حاضر هم در حوزه هنری مشغول فعالیت هستند. بر طبق نظر ایشان من بین افراد شرکت‌کننده قلم بهتری داشتم به همین خاطر در پایان دوره مسئولیت نوشتن کتابی درباره زندگی شهید «ناصر جمال‌بافقی» را به عهده من گذاشتند که الحمدالله تأیید و چاپ شد.

ایده نوشتن کتاب «خط مقدم» چطور شکل گرفت؟

همان کتاب شهید جمال‌بافقی باعث شد نوشتن کتابی درباره شهید «تهرانی‌مقدم» را به من پیشنهاد بدهند چون شهید جمال‌بافقی هم از شهدای موشکی بودند. بعد از شهادت شهید تهرانی‌مقدم با من تماس گرفتند و خواستند برای سالگرد شهید کتابی بنویسم. چون آن زمان تازه پسر دومم به دنیا آمده بود و ما اصلا ایران نبودیم گفتم نمی‌توانم برای تحقیقات اقدام کنم. آن‌ها گفتند تحقیقات کاملی انجام شده است. وقتی تحقیقات را تحویل من دادند دیدم واقعا کامل و جامع است. در واقع این تحقیقات به پیشنهاد خود شهید تهرانی‌مقدم و طی 9 سال برای تدوین تاریخچه موشکی انجام شده بود. بعد از شهادت شهید تهرانی‌مقدم، کمی هم درباره ایشان تحقیق کرده بودند که نتیجه‌اش آن تحقیقات جامع شده بود. من وقتی آن را مطالعه کردم گفتم اگر بخواهیم برای سالگرد کتابی بنویسیم حیف می‌شود، شما دست من را در این زمینه باز بگذارید تا بتوانیم کتاب کاملی بنویسم. خودم هم مصاحبه‌هایی با خانواده شهید انجام دادم و نهایتا بعد از دو سال کتاب «خط مقدم» به چاپ رسید. البته برای اولین سالگرد ایشان هم کتاب کوچکی که به صورت روایت‌هایی از زندگی شهید تهرانی‌مقدم بود، نوشتم و به چاپ رسید.

نوشتن روایتی داستانی درباره فضایی که خودتان در آن اصلا حضور نداشتید و با آن بیگانه‌اید، تجربه سختی نبود؟

چرا کار سختی بود، مخصوصا برای من که کار اولم بود و تجربه نوشتن روایت داستانی به این صورت را نداشتم. خیلی آزمون و خطا کردم. هم کارهایی که در این زمینه‌ نوشته شده بود را خواندم و هم بارها نوشتم و کنار گذاشتم تا به آنچه می‌خواهم برسم. حتی یادم هست یکبار صد صفحه نوشتم اما آن را کنار گذاشتم و از روش دیگری شروع به نوشتن کردم. خلاصه که سخت شکل گرفت. بعد از اتمام کار هم چندین ماه افراد مختلف آن را خواندند و از لحاظ محتوایی و ادبی نظرات‌شان را گفتند و کار ویرایش شد. الحمدالله کار بدی هم از آب درنیامد و در سال 94‌ـ 95 در انتخاب کتاب سال دفاع مقدس تقدیر شد.

روند نوشتن چنین کتاب‌هایی به چه صورت است؟

ایده نوشتن کتاب «خط مقدم» که از جانب خودم نبود و به من پیشنهاد شد. البته این را بگویم بعد از شهادت ایشان وقتی پیام حضرت آقا را شنیدم که خیلی انگیزه پیدا کردم درباره شهید تهرانی‌مقدم بیشتر بدانم چون در آن پیام با سه تعبیر خیلی خاص سردار عالی‌قدر، دانشمند برجسته و پارسای بی‌ادعا از ایشان یاد شده بود و برای من سؤال بود کسی که من حتی او را نمی‌شناسم کیست که رهبر انقلاب درباره او چنین می‌گویند.

اما سبک نوشتن من برای چنین کتاب‌هایی به این صورت است که اول کل مصاحبه‌ها که در اختیار دارم کامل می‌خوانم. بعد سراغ کار خلاصه‌نویسی و فیش‌برداری از آن‌ها می‌روم. روند زمانی مطالب را هم به دست می‌آورم یعنی مطالبی که در مصاحبه‌ها گفته شده است را از نظر زمانی مرتب می‌کنم. بعد از این کارها و قبل از شروع نوشتن، توسلی به شهید می‌کنم، سر مزار او می‌روم و برای شروع کار اجازه می‌گیرم. بعد از شکل‌گیری این ارتباط قلبی طرح داستانی را می‌نویسم. طرح داستانی هم بستگی دارد به اینکه بخواهم از کجای زندگی شروع به نوشتن کنم. درنهایت هم نوشتن را آغاز می‌کنم و بر طبق آن چیزی که در ذهنم دارم، روزی یکی دو صفحه می‌نویسم.

نوشتن درباره زندگی شهدا چه تأثیری در زندگی خودتان دارد؟

اثرات خیلی زیادی دارد. ظاهری‌ترین اثر آن آشنایی و ارتباط با خانواده شهید است. برای کتاب خط مقدم من مدتی هر هفته خدمت همسر و دختر شهید می‌رفتم و همین رفت و آمد باعث شکل‌گیری یک دوستی پر برکت برای من و خانواده‌ام بود. هم از آن‌ها درس گرفتم و هم ارتباط عاطفی بین ما شکل گرفت.

از جنبه روحی و روانی هم یک انس بسیار خوبی بین شما و شهید شکل می‌گیرد. شما دو سال صبح تا شب به یک نفر فکر می‌کنید که آن یک نفر، یک نفر عادی نیست. یک نفری است که هم زمان حیاتش بعد روحی وسیعی داشته و هم مطمئنا بعد از شهادت در این دنیا اثرگذاز هستند. من وقتی درباره شهید تهرانی‌مقدم می‌نوشتم، از هر زمینه‌ای که وارد زندگی‌شان می‌شدم، یک دریا بود. در زمینه فوتبال بهترین بودند، در زمینه علم دانشمند بودند، در زمینه اخلاص زبانزد بودند، در زمینه کار جهادی، مدیریت به بهترین نحو فعالیت داشتند، در رابطه با خانواده، دوستان، ولی‌فقیه و... هم الگو بودند. آدم با مرور زندگی این افراد می‌بیند یک انسان چقدر می‌تواند در جنبه‌های مختلف رشد کند اما ما خودمان را محدود کرده و پایین نگه داشته‌ایم. ایشان قبل از اینکه شهید بشوند خیلی آدم دست و دلبازی بودند و به اطرافیان‌شان توجه داشتند و خواسته‌های آن‌ها را اجابت می‌کردند و من مطمئنم این اخلاقشان بعد از شهادت هم ادامه دارد،‌ دست‌شان هم که بازتر شده و فقط کافی است یک توسل بزنید. در این دوسال آن‌قدر با این شهید دمخور بودم که احساس می‌کنم مثل پدرم هستند. الان هم یکی، دو سالی است که مشغول نوشتن کتاب شهید وزوایی هستم و با این شهید هم انس گرفتم که همه این‌ها تأثیرات مستقیمی روی زندگی من و خانواده‌ام داشته است. بچه‌ها هم با این فضاها و مفاهیم بیشتر آشنا شدند.

خوب است کمی هم درباره کتاب «دهکده خاک بر سر» برایمان بگویید. ایده این کتاب به چه صورت شکل گرفت؟

چند سال پیش به خاطر تحصیل همسرم سفری به کشور سوئیس داشتیم. آن زمان من وبلاگی داشتم و اتفاقات روزمره‌ام را می‌نوشتم. وقتی این سفر پیش آمد، به کارم ادامه دادم و اتفاقات و حوادثی که در این سفر برایمان رخ داده بود را هم نوشتم. وقتی دوران اقامت‌مان تمام شد و برگشتیم این مطالب تا 6 سال بعدش همانطور در وبلاگم ماند. تا اینکه یک روز همسرم گفت این‌ مطالبی که نوشتی یک موقع از دست می‌رود و حیف است، آن‌ها را پرینت بگیر و نگه دار. برای عمل به پیشنهاد همسرم به آن‌ها سری زدم تا کمی مرتب‌شان کنم و پرینت بگیرم. احساس کردم همگن و یکنواخت نیستند. یک روز حالم خوش بوده طنز نوشتم، یک روز از زبان اول شخص نوشتم، یک روز طور دیگری مطالب را یادداشت کردم و... به نظرم آمد خوب است آن‌ها را بازنویسی کنم و بعد پرینت بگیرم. آن زمان به خاطر به دنیا آمدن پسر سومم حسن، کاری قبول نکرده بودم و وقتم آزاد بود. وقتی نوشته‌هایم را بازنویسی کردم و پرینت گرفتم برای استادم آقای قاسم‌پور هم بردم تا مطالعه کنند. ایشان گفتند این قابلیت چاپ دارد آن وقت تو می‌خواهی در خانه نگهداری کنی؟

این مطلب هم جالب است برایتان تعریف کنم. من کتابم را به نشر اطراف دادم که با وجود تمایل به چاپ به دلایلی آن را به نشر کتاب قاف تحویل داده بودند. یک روز صبح به من اطلاع دادند که مسئولین نشر کتاب قاف گفتند ما ناشر تخصصی کتاب‌های طنز هستیم و سفرنامه چاپ نمی‌کنیم. عصر همان روز از خود انتشارات کتاب قاف با من تماس گرفتند که ما کتاب شما را خواندیم، تشریف بیاورید برای چاپ با هم صحبت کنیم. گفتم شما که گفته بودید فقط کتاب طنز چاپ می‌کنید. گفتند مگه کتاب شما به سبک طنز نوشته نشده؟ ما خواندیم، کلی هم خندیدیم.

ویژگی کتاب دهکده خاک بر سر چیست؟

این کتاب با سفرنامه‌های دیگری که به چاپ رسیده، این تفاوت را دارد که من چون اتفاقات روزمره را در آن نوشتم، سبک زندگی یک مسلمان شیعه که مقید به آداب و رسوم اسلامی است به نمایش گذاشته شده، آن هم در کشوری که خیلی به این چیزها توجه نمی‌شود. شما از توجه نجس و پاکی بگیرید تا نخوردن گوشت حرام و دست ندادن به نامحرم و... همه این‌ اتفاقات، تضادها و تناقضاتی بین سبک زندگی ما و زندگی روتین مردم آنجا به وجود می‌آورد که به نظرم بار طنز این کتاب روی دوش این مسأله است و از اینجا نشأت می‌گیرد. من نخواستم در فرهنگ آنجا حل بشوم و همه چیز را آنطور که بوده روایت کردم. سعی کردم به مسائل نگاه صادقانه داشته باشم، اگر رفتار یا مسأله‌ای در آنجا خوب بوده، از آن تعریف کردم. جایی هم که ما جلوتر و غنی‌تر بودیم، بیان کردم. خیلی‌ها که کتاب را خوانده‌اند از این تعادل راضی هستند و می‌گویند تو فقط یک آینه گذاشتی تا ما بتوانیم آنجا را ببینیم. شاید یکی از دلایلش این باشد که من با هدف نوشتن کتاب سراغ این مسأله نرفتم و مطالب دقیقا در همان زمان، یا همان حسن و حال و جزئیات نوشته شده است.

به نظرتان روایت زنانه از چنین تجربه‌هایی، چه تأثیر مثبتی می‌تواند در پی داشته باشد؟

در کل من فکر می‌کنم ادبیات ما خیلی مردانه است. حتی وقتی خیلی از خانم‌ها دست به قلم می‌شوند یا خیلی مردانه می‌نویسند یا به تقلید از غرب می‌روند سراغ موضوعاتی مثل زجرها و ظلم‌هایی که به زن شده است. متأسفانه از آن حس ناب و لذتی که یک زن مسلمان شیعه در کشور ایران می‌تواند تجربه کنده ـ و واقعا اگر کسی این لذت نمی‌برد، خودش کم کاری کرده ـ نوشته نشده است. این حس و لذت را در همین اتفاقات زندگی روزمره می‌شود پیدا کرد و نوشت. یعنی نوشتن از سبک زندگی یک زن خانه‌دار یا یک زن شاغل بچه‌دار با تمام سختی‌هایش. به نظرم اینکه تا به حال نتوانستیم این را مطلب نشان دهیم، تقصیر کم‌کاری ادبیات و خانم‌هاست. به نظرم واقعا جای چنین مطالب در ادبیات ما خالی است.

در سفر، مثل سفری برای من پیش آمد، خوراک بیشتری فراهم است و راحت‌تر می‌توان در این باره نوشت اما شاید در زندگی روزمره فرد بگوید از چه بنویسم. هرچند که من معتقدم از همین زندگی روزمره می‌شود مطالب بسیار جذابی نوشت و آن لذت‌های ناب را حتی به دنیا شناساند. تجربه زندگی یکساله من نشان می‌دهد آن‌ها از ما هیچ چیزی نمی‌دانند. اولا ایران را درست نمی‌شناسند، دوما از زن ایرانی و جایگاهش اطلاعات درستی ندارند. در آنجا من با مرکز زنان آشنا شدم. این مرکز به زنانی که از کشورهای دیگر به لوزان آمده بودند، زبان فرانسه را آموزش می‌داد. خانمی که قرار بود برای شرکت در کلاس مرا تعیین سطح کند، وقتی درباره تحصیلاتم سؤال کرد و فهمید من 6 سال در دانشگاه درس خواندم با تعجب می‌گفت مگر خانم‌ها در ایران به دانشگاه می‌روند؟! این نمونه‌ تصوری است که آن‌ها از زنان ایرانی دارند. ما می‌توانیم با ادبیات داشته‌هایمان اول به مردم کشور خودمان و بعد هم به آن‌ها بشناسانیم. در آنجا وقتی من می‌گفتم ما زن‌ها وظیفه‌ای برای کار کردن نداریم و هزینه زندگی به عهده مردها می‌باشد، دستیابی به چنین مسأله‌ای برایشان یک آرزو بود. تمام آن‌ها با حسرت می‌گفتند خوش به حالتان، ما مجبوریم کار کنیم. آن‌ها به شدت بچه دوست داشتند اما به خاطر کار خیلی مواقع مجبور بودند از آن بگذرند. ما گنجینه‌هایی داریم که بقیه آرزوی آن را دارند، اما ما اینجا می‌خواهیم مثل آن‌ها شویم. اگر از این گنجینه‌ها بنویسیم هم خودمان بیشتر لذتش را درک می‌کنیم و هم مردمی که می‌خوانند این احساس خوشبختی را متوجه می‌شوند. چون خیلی چیزها از فرط بدیهی بودن و جلوی چشم بودن به چشم‌مان نمی‌آید ولی اگر از آن‌ها بنویسیم کشف‌شان می‌کنیم.

چه سالی ازدواج کردید؟

من سال 81 همزمان با سالی که کنکور دادم و وارد دانشگاه شدم، عقد کردم و سال 82 هم مراسم عروسی‌مان را برگزار کردیم. ما تبریز زندگی می‌کردیم، همسرم دانشگاهش تهران بود، من هم دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم، به تهران آمدم و در اینجا ماندگار شدیم. سال 85 پسر اولم علیرضا به دنیا آمد، 4 سال بعد حسین به جمع‌مان اضافه شد و دوباره بعد از 4 سال حسن قدم به زندگی ما گذاشت.

نویسندگی و مادری را چطور در کنار دنبال می‌کنید؟

واقعیتش این است که من اول از همه یک مادرم و نویسندگی هنوز جزئی از شخصیتم نیست. ولی به صورت کلی نویسندگی و مادری خیلی در تضاد با یکدیگر هستند. نویسندگی چیزی است نیاز به تمرکز دارد، سکوت و فکر آسوده می‌خواهد. حداقل برای من به این صورت است که فضای اطرافم باید کاملا ساکت باشد، نگرانی و استرسی نداشته باشم، فکرم آزاد باشد تا بتوانم تمرکز کنم و چیزی بنویسم. زمان‌هایی که استرس داشتم و چیزی نوشتم بعد که آن را خواندم، دوباره نوشتم چون به نظرم انگار استرس کامل روی کلمات ریخته است. برای همین وقتی که متعلق به بچه‌هاست را نمی‌توانم برای نویسندگی بگذارم. من معمولا صبح بعد از نماز یا ظهرها که بچه‌ها ‌خواب هستند، به نوشتن اختصاص می‌دهم.

همسرتان چقدر در این مسیر همراه‌تان هستند؟

همسرم به خاطر شرایط کاری‌، فرصت کمی در منزل هستند و عملا اکثر کار خانه و بچه‌ها بر عهده خودم هست و همسرم نمی‌تواند خیلی در کارها به من کمک کند اما از جهت روحی و تشویق من به ادامه راه خیلی مؤثرند. خیلی مواقع من گفتم دیگر نمی‌نویسم و خسته شدم ولی همسرم به من روحیه داده و گفته درست می‌شود. برای همین کار شهید وزوایی که در دست دارم، یک تابستان به جز پنج‌شنبه و جمعه من هر روز برای مصاحبه می‌رفتم. بچه‌ها را در خانه می‌خواباندم و می‌رفتم. گاهی وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم مثلا با هم دعوا کردند یا‌ مشکلی پیش آمده است. شب وقتی برای همسرم تعریف می‌کردم، یکبار هم نگفت نرو و ادامه نده. تلاش می‌کرد من شرایطم بهتر شود مثلا می‌گفت فردا با آژانس برگرد. همیشه در شرایط مختلف مشوقم بوده و هیچ‌وقت گله و شکایتی نداشتند.

تا به حال تصمیم گرفتید درباره زندگی روزمره و ارتباط‌ با فرزندان‌تان کتابی بنویسید؟

بله، ناشر کتاب «دهکده خاک بر سر» از من درخواست کرده که مادرانه‌های خودم را بنویسم. ولی چون کتاب شهید وزوایی را در دست دارم، هنوز به سراغش نرفتم. فقط یکسری یادداشت برداری و فیش‌برداری کردم. خودم هم خیلی دوست دارم در این زمینه بنویسم. طیف کاری مثل کتاب «دهکده خاک بر سر» از من انرژی نمی‌گیرد چون خیلی روان و راحت می‌نویسم. اما کار خط مقدم یا کتاب شهید وزوایی بسیار سخت است. چون من باید به فضایی که تا به حال نبودم، نزدیک شوم. هم از نظر زمانی و هم شخصیتی با آن‌ها فاصله دارم، من یک خانم هستم و آن‌ها مرد و فردی نظامی. من از میان فضای خانه‌داری‌ و با بچه‌ها سر و کله زدن یکدفعه باید وسط یک عملیات بروم. در عرض چند دقیقه باید فضای ذهنی‌ام را کاملا عوض کنم. چون در روایت‌های داستانی پاراگراف‌ها به هم متصل هستند اول باید فضای متن قبلی که نوشتم را به دست بیاورم و بعد شروع به نوشتن کنم. انصافا سر نوشتن چنین کتاب‌هایی چند سال پیر می‌شوم، البته به آن علاقه دارم و جدا از نظر روحی شارژ می‌شوم.

درباره چه موضوعی دوست دارید بنویسید ولی هنوز موفق به انجامش نشدید؟

خیلی دوست دارم در حوزه کودک و نوجوان ورود کنم و برای نوجوانان رمان بنویسم. دلیل این قضیه به قبل از نویسندگی من برمی‌گردد. به عنوان یک مادر، دنبال کتاب برای بچه‌ها می‌گشتم اما واقعا کتاب خوب برای بچه‌ها خیلی کم است. اکثر کتاب‌های خوب ترجمه هستند. در میان کتاب‌های خودمان کتابی که یک خانواده مذهبی بخواهد با عشق آن را برای فرزندش بخرد، نیست. من سعی می‌کردم اصلا کتاب مذهبی نخرم چون به نظرم آسیبش بیشتر بود. دلیل اصلی علاقه‌مندی من به نوشتن برای کودک و نوجوان، این نیاز بود. اوایل این توانایی را اصلا در خودم نمی‌دیدم چون نوشتن در این حوزه بسیار سخت است. ولی حالا چند وقتی است در مجله کودک و نوجوان می‌نویسم و قلمم در این حوزه راه افتاده و اساتیدی در این مجله فعالیت دارند می‌گویند قلمت به این فضا می‌خورد.

جلسات نقد درباره آثار یک نویسنده چه اثری روی کار او دارد؟

اگر منتقد منصف باشد و افرادی در جلسه نقد شرکت می‌کنند کتاب را خوانده باشند به نظرم یکی از بسترهایی است که به نویسنده کمک می‌کند در آثار بعدی‌اش پیشرفت کند. اما به نظرم کاش این امکان برای نویسنده فراهم بود که کتاب‌هایش به دست اساتید ادبیات برساند و آن‌ها نظرشان را بگویند. اگر چنین امکانی فراهم بود بسیار عالی می‌شد.

از دیدارتان با رهبر انقلاب بعد از جلسه رونمایی کتاب «فرنگیس» برایمان تعریف کنید.

در پایان آن جلسه اعلام کردند غیر از خبرنگاران بقیه چند لحظه‌ای بمانند. به ما که مانده بودیم گفتند سریع حرکت کنید تا به نماز آقا برسیم. شور و شعف خاصی در جمع به وجود آمد چون هیچ کدام از این دیدار مطلع نبودیم. بعد نماز آقا برایمان صحبت کردند. از اینکه خانم‌ها وارد این فضا شدند و با یک نگاه جزئی‌بینانه و خانوادگی از افرادی که در دوره دفاع مقدس حضور داشتند، می‌نویسند، ابراز رضایت کردند و فرمودند این نیاز امروز ماست. خطاب به آقای سرهنگی فرمودند این نویسنده‌ها را نگه دارید که باید تا بیست سال بنویسند.

و به عنوان آخرین سؤال بگویید بزرگ‌ترین آرزویتان چیست؟

یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این است که بتوانم مثل حضرت ام‌البنین پسرهایی تربیت کنم که هر جایی امام زمان‌شان کمک احتیاج داشت بتواند به اسم صدایشان کند و به آن‌ها امید داشته باشد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: