کد خبر: ۳۰۳۲
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۱
پپ
صفحه نخست » یار مهربان

اغلب زندگی‌ها ناصافند. بالا و پایین دارند. دره و تپه می‌شوند. دور می‌خورند. گاهی برمی‌گردند سرجای اولشان. گاهی سینوسی می‌شوند و مجموع بالا و پایین رفتنشان یکی می‌شود. گاهی هم بعد از هر سقوط شیب می‌گیرند و افتان و خیزان خودشان را به جایی بالاتر از نقطه اول می‌رسانند. اما خط زندگی بعضی‌ها از یک جایی به بعد نمایی می‌شود و بالا می‌رود. آن‌قدر که آخرش دیده نمی‌‌شود.

خط زندگی «حسن طهرانی‌مقدم» پر از حادثه است. پر از بالا پایین‌های ناگهانی و حساس. پر از موانع پیچیده. پر از نمی‌توانی‌ها و دیگر نمی‌شودها. پر از جمله اینجا دیگر آخر خط است. پر از سنگ‌هایی که جلوی راهش افتاده و موانعی که جلوی پایش سبز شده. اما راه را گذرانده. هیچ وقت نایستاده و توقف نکرده است...

کتاب «خط مقدم» روایت داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی در ایران با محوریت زندگی شهید «حسن طهرانی‌مقدم» است.

بخشی از کتاب

جلسه با محسن رضایی با حضور حسن‌آقا و حاجی‌زاده و سیدمجید و سیدمهدی و سیوندیان و چند نفر دیگر، فردای همان روز تشکیل شد. آقا محسن چند بار سؤال خود را تکرار کرد.

ـ شما مطمئنین که خودتون می‌تونین موشکو پرتاب کنین؟

و هربار حسن‌آقا مطمئن‌تر از بار قبل پاسخ مثبت داد.

ـ به نظر من که حتی اگه شما بتونین موشک‌ها رو شلیک کنین بازم امید زیادی نیست. چرا که لیبیایی‌ها با این روندی که دارن ادامه می‌دن بعیده که دیگه به ما موشک بدن. چند تا از قبلی‌ها مونده؟

ـ کمتر از ده تا.

آقا محسن باشوخی ادامه داد:

ـ مقدم! این بچه‌هایی که دور خودت جمع کردی از بهترین بچه‌های جنگن. من الان فرمانده گردان نیاز دارم. فرمانده تیپ نیاز دارم. اینا رو ولشون کن بیان!

حسن‌آقا خنده‌ای کرد.

ـ این چه حرفیه آقا محسن؟ یعنی الان از یه فرمانده گردان کمتر دارن به جنگ خدمت می‌کنن؟ نه ما هرطور شده نمی‌ذاریم کار موشکی بخوابه... بعد از خواندن نماز مغربوعشا که پشتش همراه با توسل و دعا بود، تیتان به همراه چند ماشین سواری معمولی که به عنوان محافظ جلو و عقبش می‌رفتند، از پادگان حرکت کرد. احمد خودش توی سواری پشتی بود و امیدوار بود که مثل همیشه مشکلی پیش نیاید و به سلامت این موشک سیریش را به موضع برساند. قبلش کلی سر اینکه این موشک عاشق ایران شده و دوست دارد همین جا بماند با بچه‌ها گفته و خندیده بودند. به شوخی قرار گذاشته بودند که اگر امشب هم نپرید، همان جا دفنش کنند و یک موشک دیگر را آماده کنند!

به پلیس راه که رسیدند، افسر پلیسی جلوی تیتان را گرفت. سواری‌ها هم نگه داشتند. احمد در حالیکه از ماشین پیاده می‌شد به بقیه اشاره کرد.

ـ کسی پیاده نشه من ببینم چه خبره.

پلیس با بی‌محلی و درحالیکه حواسش به ماشین‌های دیگر بود گفت:

ـ بارتون ترافیکیه. باید صبر کنین صبح بشه.

احمد بازوی پلیس را گرفت و او را برگرداند طرف خودش. درجه‌های روی اورکتش سه تا ستاره داشت.

ـ ببین جناب سروان! ما همین پریشب از همین جاده با همین بار رد شدیم. کسی هم جلومونو نگرفت.

سروان با بی‌محلی گفت:

ـ بخشنامه‌ جدید اومده. از این به بعد تردد بارهای ترافیکی از اول شب تا صبح ممنوعه.

احمد به دست و پا افتاد.

ـ آخه جناب سروان! بار ما فرق می‌کنه. باید بریم. مأموریت داریم. عجله هم داریم.

ـ من مامورم و معذور. کاری نمی‌تونم براتون انجام بدم.

احمد حکم ماموریتش را از جیب شلوارش در آورد و شروع کرد به کلنجار رفتن با او. هر چه بیشتر از اهمیت کارشان و واجب بودن مأموریتشان می‌گفت، کمتر نتیجه می‌گرفت. جناب سروان اصلا به حرفهایش گوش نمی‌داد. حواسش به جاده بود و در آخر هر جمله‌ احمد یک «مأمورم و معذور» تحویل می‌داد. خیلی که احمد التماس می‌کرد، او فقط یک جمله‌ تکراری به جمله‌ قبلی‌اش اضافه می‌کرد.

ـ اگه شما الان برید با یه اتوبوس تصادف کنین، جز من چه کسی باید پاسخگو باشه؟ اونوقت منم که دادگاهی می‌شم.

احمد خسته و عصبانی شده بود. هفده شبانه‌روز تمام موانع عجیب و غریبی را از سر راه برداشته بودند که مجموع تلاش‌های ابر و باد و مه و خورشید و فلک بود. حالا یک پلیس راه جمهوریاسلامی راهشان را بسته بود و جلوی کارشان را گرفته بود. احمد در نهایت استیصال فکری به ذهنش رسید...

شناسنامه کتاب

کتاب «خط مقدم» نوشته «فائضه غفارحدادی» و به کوشش «محمدحسین پیکانی» در 550 صفحه منتشر و به همت انتشارات منظومه شمسی به چاپ رسیده است.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: