صدیقه شاهسون
تقدیم به شهدایی که در زیر شکنجههای ساواک رژیم پهلوی جان دادند
شیدا آرام و قرار ندارد. مدام کنار پنجره میرود و به منظره حیاط زل میزد؛ تا شاید خیالات موهوم ذهنش چون برگهای پاییزی درخت توت پایین بریزند و او را از نگرانی نجات دهند. به ساعت مینگرد. عقربهها برایش بازی در آوردهاند و یادشان رفته دست از بیخیالی بردارند و بگذرند. لحظات، سنگین سپری میشوند. هوای دم کرده اتاق برایش غیر قابل تحمل میشود. از اتاق بیرون میزند از ننه حوا که گوشه ایوان مشغول پاک کردن سبزیها است، میگذرد و لب حوض مینشیند. انعکاس آب در چشمهای عسلیاش گم میشود. نگاه سرگردانش را به ماهیهایی که مدام در شش ضلعی حوض بیسر و سامانتر از خیال اویند، میدوزد. سؤالهای بیجواب سوار چرخ و فلک افکارش میشود و بیهوده در کاسه سرش دور دور میزند.
ـ یعنی چی به سر سمیه اومد؟ از کجا دنبالمون بودن که متوجه نشدیم. با اون همه احتیاط کاری که ما کردیم بعید بود به این راحتی گیر بیفته! امروز چهار روزه که همهمون ازش بی خبریم. خدا کنه گیر ساواک نیفتاده باشه که اگه این طور باشه...
بغض راه گلویش را میبندد و قطره اشکی بر گونهاش جاری میشود.
ـ غیر ممکنه جون سالم به در ببره. اگه اون اعلامیهها رو تو دستش دیده باشن پوست از سرش میکنن... خدا کنه اسامی بچههایی رو که میدونه لو نده... مقصر منم که...
خندهها و چشمان براق سمیه در خیال شیدا جان میگیرد و او را یاد اولین دیدارش در دانشگاه میاندازد. روز اول دانشگاه، دختر شهرستانی با مانتو خاکی رنگ و روسری سه گوش زرد، که پشت گردنش گره زده بود با آن گوشوارههای فیروزه که از زیر لچگ روسری بیرون افتاده و در هوا تاب بازی میکردند. کنار شیدا روی نیمکت نشسته بود و با لبخند ملیح و صدایی بدون خش دستش را دراز کرده و گفته بود: «سلام خوب هستین؟ من از همدان اومدم اینجا... به خاطر قبولی تو دانشگاه مجبور شدیم بیایم تهران و خونه عمهام ساکن بشیم... یکی دو تا از بچهها یه چیزایی ازت برام گفتن که خیلی خوشم اومد.
شیدا کنجکاو شده بود بداند دیگران برای دختر شهرستانی چه بافتهاند که دلش را بردهاند.
ـ خب... چی برات گفتن دختر همدانی؟
ـ این که والیبالت چقد خوبه... این که واحدا رو خوب پاس میکنی... این که ترشیهای مادربزرگت تو دانشگاههم مشتری داره!
آن روز چشمهای شیدا از شنیدن این موضوع از دهان دختر شهرستانی چهار تا شده بود.
ـ اینو دیگه کی بهت گفته؟ غیر از فهیمه کسی نمیدونست که یکی دو تا از استادا مشتری ترشیهای ننه حوای من هستن...
ـ همون دیگه... بابای فهیمه از فامیلهای دور مادرم هستن...امروز اتفاقی فهمیدم... همین جوری با فهیمه آشنا شدم... بهش گفتم بچهها رو برام معرفی کنه.
ـ ای فهیمه دهن لق! باید یه قفل برا دهنش بخرم.
ـ ازت خیلی چیزای خوب دیگهام برام گفت. دوست دارم با هم دوست باشیم... هستی؟
دستش را دراز کرده بود و لای دستان شیدا چپانده بود. این شده بود همه بهانهای که یک دختر شهرستانی کمکم توی دلش جا باز کند و بشود دوست گرمابه و گلستان شیدا.
نفس مانده در سینه شیدا مثل دستمالی بر شیشه خاطراتش کشیده میشود و همه را با خود میبرد. اشکهایش را با پشت دست پاک میکند و سر میچرخاند. ننه حوا دیگر همه سبزیها را پاک کرده است و ساقههای ریحان را به دل بقچه میدهد و چهار گوشه آن را گره میزند.
ـ یادت باشه شیدا خانوم حالا ما دیگه غریبه شدیم... الان چند روزه که دمغی و تو خودتی. حرفم که باهامون نمیزنی... تو که اینقد تو دار نبودی دختر.کسی چیزی بهت گفته؟ تو دانشگاتون خبریه؟ دختر چرا لال شدی؟
زن عینک روی چشمهای کم فروغش را جابهجا میکند و سعی میکند از در باغ دیگری وارد خیالات دختر شود.
ـ از زیر پاک کردن سبزیها که در رفتی. یه دختر باید تو خونه اقلا یه کم خونه داری رو بلد باشه، یهو دیدی در زدن گفتن حاج خانوم اومدیم یه نون از تو سفرهتون برداریم! اون وقت من نونی که هنوز بوی خامی میده بدم دستشون؟
پیرزن به زحمت قد راست میکند.
ـ پاشو شستنشون با تو... میشنوی چی میگم شیدا؟ بعدشم دس بجنبون بیا این ترشیها رو درس کنیم به مشجعفر قول دادم همین هفته به دستش برسونیم مغازهاش بی ترشی مونده.
شیدا هنوز دمق لب حوض چسبیده است.
صدای دستهایی که بر سینه در نواخته میشود حواس هر دو را به سمت خود میکشاند و پایانی میشود برای غُرهای پیرزن. شیدا از جا کنده میشود. روسری تترون گل قرمز را از بند رخت وسط حیاط میکشد. گلهای ریز قرمز در هوا چرخ میزنند و روی موهای بلندش مینشینند. دستش به لنگه در میرسد و از پشت قاب آن فهیمه نمایان میشود. فهیمه با عجله و بدون هیچ حرفی خودش را توی حیاط میاندازد.
ـ شیدا برو تو زود در ببند! این روزها به هیچکی حتی این مش جعفرم اعتماد ندارم.
با غیض ادامه میدهد.
ـ مرده وایساده دم دکانش کیشک محل و میده! بیخود نیس بهش میگن جعفر زاغی! میگن هفته پیش گرفتاری حاج آقا نوری هم کار همین بوده.
ـ چی میگی فهیمه؟!... خوبه خودتم بچه همین محلهای... الان چند ساله که مش جعفر تو این محل مغازه داره... اگه این جوری بود تا حالا مردم دکانشو خورد کرده بودن... انگار داری هذیون میگی اتفاقی افتاده؟
فهیمه به در تکیه میدهد.
ـ پول هر کاری با آدم میکنه شیدا، فقط پول!
انگشتان شیدا روی دهان فهیمه میچسبد.
ـ تو رو خدا فهیمه یواشتر... مگه نمیبینی ننه حوا رو ایوون نشسته؟
شیدا با دیدن رفتار فهیمه متوجه ننه حوا میشود. ترس و عصبانیت توی صورتش را به خورد پوستش میدهد و رگههایی از لبخند لبهای نازکش را میشکافد.
ـ اه...سلام ننه حوا...خو...بید؟
گوشه لبش را میگزد.
ـ شیدا چرا نگفتی... به خدا من حواسم نبود پیرزن داره ما رو نگا...
پیرزن سلانه سلانه از پلهها پایین میآید.
ـ بیا که خوب اومدی فهیمه جون... بیا بگو ببینم بیرون چه خبره که ازش فرار کردی. بگو ببینم حاج آقا نوری چیکار کرده بود؟ بگو ببینم این شیدا چشه دو سه روزه با من و خودش قهر کرده؟ نکنه پای خواستگار ماستگار در پیشه که این دختر این همه تو فکره؟
فهیمه با زنجیر گردن آویزش که تا روی دکمه بالایی مانتواش پایین افتاده بازی میکند و زیر لب از شیدا میپرسد:«شیدا واقعا باهاش قهر کردی؟ سر چی؟»
ـ ول کن فهیمه...
در مورد سمیه که بهش چیزی نگفتی هان؟
ـ نه بابا این ننه حوام بیکاره من فقط حال و حوصله نداشتم.
فهیمه سمت پیرزن میچرخد.
ـ ننه حوا به نظرم شیدا این ترم امتحاناشو خراب کرده میخواد لو نده بدجنس!
پیرزن نگاهی عاقل اندر سفیه به فهیمه میاندازد.
ـ نخوردیم نون گندم دیدیم دس مردم. اول سالی امتحان کجا بود مادر؟! الان چند روزه دمغ... منو کشت از نگرانی.
ـ چیز خاصی نیست، شما نگران نباش ننه حوا. استادا هفتهای امتحان میگیرن. من خودم کمکش میکنم امتحانش جبران کنه.
فهیمه گوشه چادر دختر را میکشد.
ـ بیا شیدا... میشه بریم تو اتاقت باید یه موضوع مهمی رو...
انگشت نازک شیدا به نشانه سکوت روی لبش مینشیند.
ـ نه میترسم ننه حوا بیاد پشت در گوش وایسه چیزی بشنوه باز سردردش عود کنه...
شیدا دروغ را زیر پوست صورتش پنهان میکند، لبخندی زوری به لبان نازکش میراند، رو به پیرزن میگوید: «ننه حوا اون میل بافتنیها تو زیرزمین بود دیگه؟ فهیمه خانم دیده زمستون داره میاد، ممکنه یه وقت گردن آقا تیرداد یخ کنه... هوس کرده براش یه شالگردن سر بندازه. برا همین اومده اینجا، میریم زیرزمین پیدا کنم، بهش بدم»
فهیمه چشم غرهای به شیدا میرود.
ـ چی داری میگی دیونه؟ تیرداد این وسط چیکارس؟
پیرزن در حالی که برای دروغ مصلحتی آنها تره هم خورد نمیکند، میدان را خالی میکند و سمت آشپزخانه میرود.
ـ آره جون خودت... خیال کردی تو این نوزده، بیست سالی که عمرمو گذاشتم پای بزرگ کردنت داشتم این گیسا رو تو آسیاب سفید میکردم... خوب یه کلام بگو برو دنبال نخود سیاه، خودم تا آخر خط میرم مادر، چه کاریه دختر مردم مجبور میکنی تو انباری که مثل بازار شام میمونه دنبال سوزن بگرده!
شیدا دست فهیمه را میگیرد و سمت خود میکشاند.
ـ بیا بریم تو پلههای زیرزمین بشینیم اونجا راحتتر میتونیم حرف بزنیم. هر دو سمت زیرزمین میروند.
تشویش و نگرانی در چشمهای شیدا موج میزند و مژههای بلندش به دهان فهیمه دوخته میشود.
ـ فهیمه زود بگو ببینم چه خبره؟ از سمیه خبری شده؟
ـ سؤال شیدا داغ دل فهیمه را هم تازه میکند:
ـ کاش خبری شده بود. بچهها هر چی سراغشو گرفتن چیزی دستگیرشون نشده. یکی از بچههایی که تازه از زندان ساواک آزاد شده میگفت تو این چند روزه متوجه ورود زندانی زن جدیدی هم نشده.
ـ یعنی ممکنه هنوز گیر نیفتاده باشه؟
ـ چی بگم فعلا که آب شده رفته تو زمین! موضوع مهمت چی بود؟
ـ امشب تو مسجد صاحب الزمان قرار داریم...
شیدا وسط حرفش میپرد.
ـ چرا اونجا؟ اونجا که خیلی دوره؟ اگه ننه حوا بفهمه که نمیزاره بیام.
ـ رضا میگه تا وقتی از سمیه خبری نشده یه مدتی باید پاتوقمون عوض بشه... من باید زود برگردم. یادت نره امشب موقع نماز مغرب باید همه اونجا باشیم.
شیدا با اکراه قرار را قبول میکند.
ـ باشه سعی میکنم یه جوری سر پیرزن شیره بمالم بیام.
ـ خیلی خب من دیگه باید برم. بیا یه سرک بکش تو کوچه ببین این مش جعفر رفته تو دکان یا هنوز داره زاغ سیاه مردم چوب میزنه؟
ـ چیکار اون داری فهیمه؟!... ما الان چند ساله تو این کوچهایم چیزی از این پیرمرد ندیدیم.
فهیمه برمیگردد. چشمانش را تنگ میکند. چند خط ریز روی پیشانیاش خط میاندازد.
ـ وقتی اسم پول بیاد وسط، آدما دیگه اونی که میشناسی نیستن. از روزی که سمیه نیست شده دیگه به همه شک دارم.
شیدا روسری روی سر میکشد و تا نیمه خودش را از لای در توی کوچه میاندازد. پیرمرد مثل هر روز با نزدیک شدن به ظهر با کمک چوبی بلند کرکره دکان را تا نیمه پایین میکشد و جلوی در مغازه هایل میکند و توی مغازه میرود تا بساط نهارش را باز کند و نمازش را وسط دکان بخواند و چرت بعد از ظهرش را بزند. فرصت خوبی است تا فهیمه جیم شود.
ـ بیا برو فهیمه... تا یکی دوساعت دیگه خبری از به قول تو نگهبان محل نیست.
ـ باشه من رفتم... قرار یادت نره... خداحافظ
صدای بسته شدن در حیاط که توی خانه میپیچید، ننه حوا سرش را از پنجره کوچک آشپزخانه بیرون میدهد.
ـ اقلا بیا نهارتو زودتر بخور، کار ترشیها رو یه سره کنیم... بلکه به قرارت برسی.
دختر با عصبانیت حرص میخورد.
ـ اِ ننه حوا باز شما از پشت پنجره لبخونی کردی ما چی گفتیم؟ ننه حوا به خدا کار درستی نیست.
پیرزن اخم میکند.
ـ اگه جای من بودی و خون دل خورده بودی میومدی همون وسط وا میستادی ببینی چی میگین. تو دس من امانتی دختر. عمرمو گذاشتم پای بزرگ کردنت تا اینقدی شدی حالا واسم زبون در آوردی خانوم! وقتی بهم نمیگی چت شده، مجبور میشم این کارو بکنم.
شیدا که متوجه بیادبی خودش شده بهتر میبیند توی اتاق برود و به برنامه شب و قانع کردن پیرزن فکر کند.
***
لامپهای زرد رنگ زیر کاسه فلزی بالای تیرهای چراغ برق در حال روشن شدن است. شیدا بعد از وضو گرفتن دست و صورتش را خشک میکند. پالتو میپوشد و روسری را از میان لباسهای آویزان در کمدش بیرون میکشد و با لباسش ست میکند. همین که میخواهد از اتاق بیرون برود تصویر لبهای بیرنگ و رخش از آینه کنده نمیشود. نگاه عاشقانه در ذهنش جان میگیرد. مدتی است که نگاههای دزدانه و دایمی رضا برادر فهیمه دوست و هم بازی کودکی و بزرگ سالیاش در محوطه خیالش شیدا را به دام انداخته است.
تمام مدت ننه حوا در حالی که کنار سماور نشسته و کتاب ادعیه را ورق میزند از زیر شیشههای بزرگ عینکش شیدا را دید میزند.
ـ دیر نکنی مادر بعد نماز زود بیا خونه جای دیگه نریها؟
ـ ننه حوا شاید یه کم دیر بشه؛ نگران نشی... آخه میخوام به یه کتاب فروشی هم سر بزنم.
ـ حالا واجبه شبی بری کتاب فروشی. تو این اوضاع و بگیر و ببند؟ نمیشه نری؟ خب دختر ظهر تا حالا میرفتی؟
ـ آخه اون کتابفروشی که میخوام برم، این موقعها بازه. نگران نباشین تا قبل از حکومت نظامی مییام دیگه.
شیدا با هر ترفندی شده پیرزن را راضی میکند و به دل خیابان میزند. شیدا از میان مردمی که هر کدام با عجله به سمتی میروند تا کارشان قبل از ساعت حکومت نظامی تمام کنند میگذرد. طولی نمیکشد که به چهارراه و ایستگاه اتوبوس میرسد. از اینجا تا مسجد صاحبالزمان حداقل باید چهار پنچ ایستگاه را رد کند. از آن همه مسافری که به زور توی اتوبوس جا شدهاند نگاهش روی دختر بچه کوچکی مات میشود که با ولع بستنی قیفیاش را لیس میزند. دخترک تا متوجه نگاه شیدا میشود سرش را پشت سر مرد جوانی که او را بغل کرده؛ میبرد و دزدانه از پشت موهای بلند مرد سرک میکشد. دخترک نمیداند بستنی که دارد به آن لیس میزند و بزرگترین آرزوی دنیای کودکانهاش است، شاید تا آخر عمر مأمور عذاب شیدا شود. شیدا سرش را زیر میاندازد و به خودش لعنت میفرستد.
ـ اگه از سمیه خبری نشه خودمو نمیبخشم. طفلک گفت امکان داره دنبالهمون باشن ولی من با اصرار بیجا و هوس بیموقع باعث شدم جلوی بستنی فروشی ردمونو بزنن...
صدای کشیده شدن لاستیکهای اتوبوس بر تن جاده و از پی آن عجله همه برای پیاده شدن افکار دختر را پاره میکند. شیدا هنوز نگاهش بر صورت کثیف دخترک که دارد از اتوبوس پیاده میشود، خشک شده که تنه محکم عابری او را به خود میآورد.
مرد میانسال با شرمی که در نگاهش جاریست زیر لب «ببخشیدی» میگوید و به سرعت دور میشود. شیدا پلههای اتوبوس را دو تا یکی میکند و با عجله پیادهرو را طی میکند و توی کوچه کم عرضی میپیچد. تا به مسجد برسد مؤذن مسجد صاحب الزمان گل بانگ اذان را بر سر منارهای کاشیکاری شدهاش سر داده است. همانطور که مسیر را طی میکند به آسمان چشم میدوزد. ابرهای خاکستری سقف آسمان را پوشانده و حال و هوای باریدن دارد. حس سرما توی تن شیدا رسوخ میکند. بستنی را دخترک لیس زده اما لرزش به جان شیدا افتاده.
ـ نکنه سمیه گیر افتاده باشه و همه چیز لو رفته باشه؟ نکنه دارم تعقیب میشم؟
با تردید پشت سرش را میپاید. مردمک سیاه چشمهایش دو دو میزنند و عکس سر و ته کوچه را با تمام اشیاء و آدمها به مغزش مخابره میکنند. چیز غیر عادی نمییابد. خودش را بیشتر توی پالتو کرم رنگش جمع و قدمهایش را تند میکند.
وارد حیاط مسجد میشود؛ از فهیمه یا بقیه بچهها هنوز خبری نیست.
ـ شاید رفته باشن تو.
با عجله کفشهایش را در جا کفشی چوبی کنار دیوار جا میدهد و داخل مکان مسقف مسجد میشود. با شنیده شدن صدای «قد قامت الصلاة» مکبر، همه صفها منظم میشود. شیدا کنار زنی که دارد با وسواس جانمازش را مرتب میکند میایستد. لبه آستینهای پالتو را با دو انگشت میگیرد.
زن وسواس همانطور که مشغول مرتب کردن چادر نمازش است میگوید: «دخترم چند تا چادر نماز اون طرف رو اون میله هست. با چادر ثوابشم بیشتره.»
شیدا بیاعتنا به حرف او قامت میبندد. رکعتی از نماز را که میخواند تازه میفهمد دلشوره نگذاشته به حرف زن توجه نشان دهد. حتما بعد از نماز با چشمهای ناراحت و نگاه خیره خیره او رو به رو خواهد شد. بین دو نماز به بهانه چادر آوردن لای صفها میچرخد اما خبری از فهیمه یا دیگر بچههای گروه نیست. پرده سفید چلوار که قسمت زنانه مردانه را از هم جدا کرده را، بالا میدهد. در میان چند مردی که دور روحانی میانسال جمع شدهاند و آهسته چیزهایی به هم میگویند دنبال رضا، مهرداد و تیرداد میگردد؛ اما هیچکدام از چهرهها برایش آشنا نیست. دلش رختشورخانه میشود. حالا دیگر صدای تپش قلبش را تندتر از قبل میشنود. نمازش را فُرادا و با عجله میخواند و به سرعت از مسجد بیرون میرود و کفشهایش را از میان قفسههای فلزی جاکفشی بیرون میکشد. همین که میخواهد خم شود و آنها را جفت کند، متوجه ورود مشکوک یکی، دو مرد بلند قد به حیاط مسجد میشود. یکی از آنها پالتویی شبیه گارگاهها پوشیده، از پشت شیشهها داخل سالن مسجد را دید میزند. دیگری که تاسی سرش را زیر کلاه پوشانده سعی دارد بیسیمش را زیر کت تنگش مخفی کند. کروات گردن و سبیلهای کلفتش جار میزند که مأمور ساواک است. شیدا بدون معطلی به همراه چند زن که در حال خارج شدن از مسجد هستند بیرون میرود. با دیدن ماشین جیپی که سربازها با لباس و اسلحه سر کوچه منتهی به مسجد آماده باش ایستادهاند، حدسش تبدیل به یقین میشود. زبانش تکهای چوب میشود و به کامش میچسبد. نفس گرمش بیشتر کامش را میخشکاند. دختر جوان راه فرعی را در پیش میگیرد و داخل کوچه میدود. چند صد متر که دورتر میشود پایش به لب آبراه وسط کوچه گیر میکند و او را نقش زمین میکند. شیدا با دردی که در تنش میپیچد خودش را جمع و جور میکند.