کد خبر: ۳۰۱۸
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۴:۴۵
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب‌بانو

ماجرای دکتر افخمی

پول زیادی نداشت. معمولا آخر مجلس می‌آمد و معمولا هم با یک دست کت و شلوار قهوه‌ای رنگ و رو رفته و سیگاری که هرگز نمی‌کشید اما انگار که بدهکار همان یک نخ سیگار باشد همیشه گوشه لب، آماده باش نگهش می‌داشت. اگر کسی هم با فندک یا کبریت روشن سراغش می‌رفت دست لاغر و استخوانی‌اش را محافظ سیگار قرار می‌داد و نمی‌گذاشت شعله به سیگار برسد. انگار آن سیگار خیس خورده‌ خاموش خودش بود که نمی‌خواست شعله‌ور و تمام شود .

همه می‌گفتند تو که سیگاری نیستی برای چه ژستش را می‌‌گیری و ادایش را در می‌آوری؟ شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و می‌گفت: ما خیلی وقت است با هم دوستیم و کار از این حرف‌ها گذشته است! دوستی‌اش با یک نخ سیگار برمی‌گشت به زمانی که روی تخت بیمارستان ماسک اکسیژن را روی دهانش گذاشتند که؛ آخرین نفس‌های زندگی‌ات را بکش و غزل خداحافظی را بخوان! این کابوس زندگی‌اش بود و قول داده بود که دیگر سیگار نکشد ولی همیشه یکی داشت که کنج لبش بگذارد‌. افراد فامیل زیاد تحویلش نمی‌گرفتند، اصلا به آن فامیل نمی‌آمد، انگار وصله ناجور قهوه‌ای یا سورمه‌ای بود که در مهمانی‌های مجلل به گوشه قبای فاخر فامیل آویخته باشی اش؛ نه می‌توانستند دعوتش نکنند و نه وقتی که دعوتش کردند دل و دماغ و حوصله تحویل گرفتنش را داشتند. با یک ماشین اجاره‌ای کهنه قدیمی می‌آمد و باز می‌گشت‌. افتاده بود وسط یک فامیل پولدار و تقریبا کسی چشم دیدنش را نداشت و به خاطر ریش سفید و تنک پدرش بود که دعوتش می‌کردند. یک آقای دکتر بی‌رمقی هم می‌انداختند ابتدای فامیلی‌اش، بعد از شام می‌نشستند به گپ و گفت. زن‌ها کاردیگری می‌کردند و سرگرمی خودشان را داشتند و درباره چاقی و لاغری و مزون و آرایشگاه حرف می‌زدند و مردها و جوان‌تر‌ها که ادعای روشنفکری داشتند می‌نشستند پای خواندن کتاب و پز دانستنی‌هایشان را می‌دادند. اکثرا هم از یک آدم مشهوری مثال می‌زدند به اسم دکتر افخمی هر کسی از دکتر افخمی چیزی می‌گفت و خاطره‌ای تعریف می‌کرد. کتاب‌ها و مطالبش چند سالی بود که دهان به دهان می‌گشت به عنوان نویسنده و محقق و مترجم. هر کسی که کتابش را خوانده بود از دکتر افخمی چیزی می‌گفت. جالب بود که هیچ عکسی از دکتر هیچ کجا نبود؛ نه در روزنامه‌ها نه در کتاب‌ها نه در مجله‌ها! برخی غریبه‌ها که یکبار او را دیده بودند می‌خواستند با او عکس بیاندازند اما دکتر نمی‌گذاشت.

به دادن نشانی و آدرس که می‌رسیدند نشانی‌ها از دکتر متناقض بود. یکی می‌گفت چاق است و قد کوتاهی دارد، یکی می‌گفت بلند است و لاغر است، یکی می‌گفت تازگی‌ها کم مو شده و یکی از موهای افشان روی شانه‌اش قصه‌ای می‌گفت، خلاصه هر کسی از دکتر چیزی می‌بافت .دکتر اما خودش در میان جمع سکوت می‌کرد کل فامیل فکر می‌کردند او بیسواد است که سراغ کتاب‌های دکتر افخمی نمی‌رود و نظری هم ندارد! هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد که او خود خود دکتر افخمی باشد!

ماجرای نقی‌زاده

بزرگ و پولدار و نامدار فامیل بود! گفت: خط بزن‌! گفتم‌: دیگر کسی نمی‌ماند آقا‌جان! گفت: میدانی این آدم در سال اصلا گردش مالی ندارد، در شش ماه اصلا مسافرت خارج از کشور نمی‌رود و در ماه ماشینش را عوض نمی‌کند و در هفته یک دست لباس برای خودش نمی‌خرد، حالا بماند که در روز یک وعده غذای درست و حسابی توی حلقش نمی‌ریزد و از گلویش پایین نمی‌رود.

به اسم بعدی رسیدیم، گفت‌: این یکی را خط نزن اما یک علامتی چیزی بگذار کنارش که اگر مهمان‌ها به حد نساب رسیدند و خارج از ظرفیت خانه شدند حذفش کنیم. اگر هم مهمان‌ها اندازه و به قاعده بودند که می‌گذاریم این یکی هم بیاید.

تک تک مهمان‌ها را همینطوری دعوت می‌کرد، هر ماه قبل از شروع دعوت لیست اسامی مهمان‌ها را عوض می‌کرد، همیشه همان قبلی نبود و فرق داشت!

آقا‌جان همیشه ماهی یکبار مهمانی می‌داد. توی مهمانی هم آمار کار و بار همه آدم‌ها را می‌گرفت از صغیر تا کبیر باید می‌گفتند چکار می‌کنند. یک جور حاضری زدن بود. نمی‌رفتی ناراحت می‌شد اما اگر دعوتت نمی‌کرد نباید به دل می‌گرفتی. کنایه‌‌ها را مستقیم جواب می‌داد و اشاره می‌کرد به شکست‌ها و ناکامی‌ها، یعنی هر کس در طول زندگی‌اش اگر شکست مالی خورده بود یا ماشینش مدل پایینی داشت یا درآمدش از یک حدی و یک سقفی پایین‌تر بود می‌دانست به مهمانی دعوت نمی‌شود و باید تلاشش را بکند! اما اگر به مهمانی دعوت می‌شد به این معنی بود که آنجا می‌توانست آدم‌های بانفوذی را پیدا کند و راه و چاه کارش را بیابد و اصطلاحا بارش را ببندد .

البته هیچ کس نمی‌دانست علیرضا نقی‌زاده را چرا دعوت می‌کرد! او که نه ماشینی داشت و نه گردش مالی و نه رفت و آمدی‌! حتی یک دست لباس هم به زور می‌گرفت و می‌پوشید و می‌آمد اما همه می‌دانستند یک پای ثابت مهمانی‌های آقا‌جان همین دکتر علیرضای یک لا قباست. یکبار جرأت کردم بپرسم که آقاجان این بنده خدا را چرا دعوت می‌کنید؟ اینکه چیزی ندارد!

اخم‌هایش را توی هم کشید و گفت چطور چیزی ندارد؟ همه از اول تا آخر مجلس درباره آنچه دکتر علیرضا دارد حرف می‌زنند و پزش را می‌دهند چشم می‌درانی روی مهمان‌ها و از سرتا پایینشان را نگاه می‌کنی گوش‌هایت را هم باز کن ببین درباره چه کسی دارند حرف می‌زنند! ثروت او بیش‌تر از ثروت همه ماست منتهی کسی از این ثروت خبر ندارد!

روبه قبله

اصلا تا سیگار بعدی را روشن نمی‌کردم یادم نمی‌آمد چه چیزی می‌خواهم بنویسم. از عالم و آدم کنار نکشیده بودم اما مستقیم هم توی چشم‌هایشان زل نمی‌زدم معتقد بودم باید آدم‌ها را از کنار دیدی و نباید قاطی‌شان شد، باید از دور نگاهشان کرد و درباره‌شان تحقیق کرد و نوشت. اینها را از استادم یاد گرفتم، او هم همینطوری بود، می‌گفت: آدم‌ها از نزدیک عوض می‌شوندو با آدم‌هایی که از دور دیدم فاصله دارند. نمی‌شود قاطی آدم‌ها شد، توی مغز و دلشان که می‌روی می‌بینی که چقدر فرق می‌کنند عوض می‌شوند و دیگر آن آدم‌های سابق نیستند اصلا جنس آدمیزاد از دور، بین است از نزدیک که ببینی انگار چشمت و قلمت اذیت می‌شوند و حالت را می‌گیرند!

‌این‌ها را خودش با خودش می‌گفت و کاغذ‌ها را سیاه می‌کرد و سیگار پشت سیگار می‌کشید انگار می‌خواست حالا که مبتلا به مرض جامع نگاری و مردم‌نویسی شده است، همه چیز را از پشت لایه غلظ سیگار ببیند تا اینکه یک روز همین طوری الکی الکی شروع کرد به سرفه کردن، بعد دید الکی الکی خون از گوشه دهانش راه می‌گیرد و می‌ریزد روی سیاهه‌های کاغذ‌های سفید.

دکتر خوب معاینه‌اش کرد و گفت: دیگر ریه نداری که با آن نفس بکشی، بهتر است به فکر یک جایگزین باشی. نمی‌دانست جایگزین سیگار چه چیزی می‌توانست باشد؟ آن سیگار انگار خودش بود! دکتر دانه آخر نیم سوخته را به دستش داد و گفت: این را که بکشی خلاص می‌شوی، عمرت به اندازه همین یک نخ نصفه سیگار مانده است، به همین کوتاهی! باور نمی‌کنی، روشنش کن و رو به قبله دراز بکش!

بعد از آن دوباره از مردم می‌نوشت و از خودش با سیگار خاموشی بر لب! با یک قدم کوتاه فاصله با مرگ می‌گفت از اینجا هم آدم‌ها طور دیگری هستند شفاف‌ترند و آن هاله دود تاریک دور و برشان نیست انگار در یک قدمی مرگ آدم زلال‌تر می‌شود به همه چیز صادقانه‌تر نگاه می‌کند سعی می‌کرد هر جا که می‌رود این یک قطره زندگی این یک قدم تا مرگ این خط فاصله کوتاه را هم هر طور شده باخودش کنج لبش بگذارد و ببرد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: