کد خبر: ۳۰۰۴
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۸
پپ
صفحه نخست » شما و ما

همیشه خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش‌هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه می‌کرد. یک روز عصر، که از سنگر تدارکات می‌آمدیم، عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت. فریاد زدم حاجی سنگر بگیر! اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «چی؟ سنگک؟»

من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر بگیر!!»

سوت خمپاره‌ای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم.

ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید: «سنگک؟»

زدم زیر خنده. حاجی همیشه همین‌طور بود از همه کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.

******

سوال جوان و جواب موسی‌علیه‌السلام

روزی جوانی نزد حضرت موسی‌علیه‌السلام آمد و گفت: ای موسی‌علیه‌السلام خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟‌ حضرت موسی علیه‌السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم. و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)الانوار النعمانیه

******

ماجرای بخیل و کفش‌های مهمان

آورده‌اند که بخیلی به مهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت. به محض این که مهمان وارد شد بخیل پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره‌ای که داری به ما بده. او گفت: کره‌ای به تو خواهم داد که مثل شیره انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم و گفتم از بهترین شیره انگورت به ما بده، او گفت: شیره‌ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کافی آب داریم... این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آن‌قدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش‌های مهمان را پوشیده بودم!‍!

****

سرچشمه پاک

عمربن‌عبدالعزیز از مرد شامی پرسید فرمانداران من در شهر شما چطور رفتار می‌کنند؟ مرد شامی گفت: سرچشمه اگر پاک باشد نهر گوارا خواهد بود.

****

پند دزد

گویند ابوحامد‌محمد‌غزالى آن چه را فرا مى‌گرفت در دفترها مى‌نوشت. وقتى با کاروانى در سفر بود و نوشته‌ها را یک جا بسته با خود برداشت در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان کرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید، دیگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. دزدى پرسید که این‌ها چیست؟ چون غزالى به آن‌ها آگاهى داد که بسته‌ها چیست، دزد راهزن گفت: علمى را که دزد ببرد، به چه کار آید؟ این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از کسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد که علم را در دفتر جان بنگارد.

*****

مُرده

منصور توی تاریکی قصه مُرده و چوپان می‌گفت و اکبر کاراته هم هی به خودش می‌پیچید. اسماعیل گفت: چته؟ می‌ترسی؟ اکبر کاراته گفت: نه، دستشویی دارم.

ـ خب برو دستشویی.

ـ می‌ترسم. از مُرده می‌ترسم.

منصور گفت: خب پاشید تا با هم بریم. توی راه بقیه‌شو می‌گم.

همه رفتنه بودند داخل توالت‌ها و فقط اکبر کاراته مانده بود بیرون. داشت به قصه مُرده فکر می‌کرد که کسی با لباسِ سر تا سر سفید درو باز کرد و اومد بیرون. اکبر کاراته نگاهش کرد و جیغ زد و گفت: یا اباالفضل مُرده منو خورد! بچه‌ها مُرده! و بعد پا گذاشت به ‌فرار. می‌دوید و جیغ ‌و داد می‌کرد، که همه از توالت‌ها پریدیم بیرون و پا گذاشتین به‌ فرار. می‌خندیدیم و می‌دویدیم که کسی گفت: اکبر کاراته! بچه‌ها! منم حاج‌آقای مقر. حرفش تمام نشده بود که پخش زمین شدیم و از خنده ریسه رفتیم. می‌خندیدیم که منصور از داخل توالت گفت: خاک‌برسرا! همه قصه‌ام دروغ بود. من گفتم: خاک بر سر تو که آبروی ما رو بردی پیش حاج‌آقا!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: