گلاب بانو
بیرونمون مردمو کشته
اصلا اینطوری که میگن نیست. صغری خانم و اسماعیل آقا چندهفتهای بود که با هم حرف نمیزدن و قهر بودن. خودش پریروز تو پروفایلش نوشته بود: امان از زبان «بعضیها» و یک درختچه تیغدار کاکتوس گذاشته بود که سه شاخه اصلی و یک شاخه کوچک فرعی داشت. «بعضیها» تو زندگی صغری، یعنی خواهرهای اسماعیل آقا که همگی یه کنترل از راه دور توی دستشون دارن و در حال زیررو کردن خونه زندگی برادرشون هستن و شاخه کوچک هم مادرشونه که زبان نرمتری نسبت به دختر هاش دارد و دلش به حال خانه و زندگی پسرش میسوزد.
ثریا بچهدار نمیشود و کل فامیل اسماعیلآقا ملاقه به دست در حال هم زدن زندگی او هستند. حالا عکس دوتایی از خودش و اسماعیل آقا را به عنوان؛ چشمتان در بیاید! برای دوستان و دشمنان گذاشته و بعد در جواب سکوت طولانی پدر میگوید:شاید هم آشتی کردن!
به هر حال اطلاعات من مربوط میشه به سه چهار روز پیش که تو نانوایی محل دیدمش. دهانش رو که باز میکرد گدازههای آتش از بابت دخالت اطرافیان بیرون میریخت و از اسماعیل برای دهن بین بودن و سکوت در برابر آنها شکایت داشت! و بعد دوباره خودش ادامه میداد: من مطمئن هستم این چیزهایی که اینها مینویسند واین عکسهایی که تو تلگرام میگذارند همهاش دروغ است. بیا ببین تو رو خدا ثریا و اصغر آقا اصلا خیلی وقته بیپول و بدبخت شدن و هشتشون گرو نه شونه، آنوقت اومده از سرویس قاشق و چنگال و سرویس طلاش رو نمایی کرده و گذاشته تو پروفایل تلگرامش. تو اینستاگرمشم پر کرده. انگار از اینجا معلومه طلا راستکیه یا قلابی؟ خوبه با خودم رفتیم از بازار دوزار دادیم خریدیمشون. البته این خنزر پنزرها رو که نه، ولی یه چیزهای دیگه گرفتیم. حالا اینها هم مثل همون! و بعد عکسی را نشانمان داد و شروع کرد به تفسیر عکس: نگاه کنید! دهن اصغرآقا این هوا باز مانده که مثلا در حال غذا خوردنه که قاشق طلا رو نشان بدهد!
پدر پرسید :از کجا میدونی دهن اصغر آقا است؟ اینکه صورتش معلوم نیست!
مادر با قیافهای حق به جانب عکس را تا آنجا که میتوانست بزرگ کرد، پسر دراز و لاغری روی دسته قاشق بود که از طول کشیده شده بود. همان پسر به شکل چاق و فربه پشت صفحه براق کفگیر بود، خود سهراب بود، پسر اصغر آقا و ثریا خانم! یک دست لاک خورده هم آن وسطها یک لیوان نقاشی شده با آب طلا را نشان میداد که انگشتر درشت نگین کاری شدهای به انگشت داشت که تقریبا کل منطقه جوادیه تا شوش در دستان ثریا خانم دیده بودند. پدر، پسر اصغرآقا یعنی سهراب را از عکس پشت کفگیر شناخت. اگرچه عکس تصویر صورت را به شکل قلمبه نشان داده بود اما از عینک دور مشکی پسر جوان معلوم بود سهراب است. پس دهان مذکور متعلق به اصغرآقا بود. پدر در پی این کشف مادر سؤال سادهای پرسید: شام چی داریم؟ و مادر چیز جدیدتری در عکس کشف کرد؛ تابلو فرشی که هرگز در خانه ثریا ندیده بود!
مادر گفت: شام رو ول کن! بدبختها اصلا رفتن خونه فامیلهاشان با وسایل اونها عکس گرفتن. خوبه روشون شده بذارن تو استوری خودشون !
پدر نگاهی به آشپزخانه سوت و کور و بدون آب و رنگ مادر انداخت که داشت با دقت بیشتری عکسهای بعدی دوستان و همسایگان را بررسی میکرد. ناگهان خیز مذبوحانهای به سمت دم و دستگاه خالی آشپزخانه برداشت و به سمت ظرف درداری دوید که مادر رو اپن گذاشته بود. مادر بدون اینکه نگاهی به پدر بیندازد گفت :خالیه واسه قشنگی گذاشتمش اونجا...
پدر که انگار کمرش از بابت شنیدن این فاجعه رگ به رگ شده بود با سرعت کمتری به راه خود ادامه داد که خودش را به یخچال برساند. یخچال را من قبلا دیده بودم، جز نان یخ زده و پنیر و چند عدد گوجه و خیار و خرما چیز دیگری نداشت. پدر همینها را بیرون آورد و روی میز چید و به من که داشتم به تفاسیر مادر گوش میکردم گفت: بدو برو گوشی منو بیار! میخوام از دستپخت امشب مادرت استوری بذارم.
مادر دستپاچه عکسها را رها کرد و گفت: من تازه استوری گذاشتم.
من و پدر در حال تماشای عکسهای اینستاگرامی مادر بودیم که از انواع و اقسام غذاهای خوشمزه گذاشته بود و زیر هر غذا هم به تفصیل، توضیحاتی درباره چگونگی پخت و فوت و فنهای آشپزی داده بود! آخرین عکس مربوط میشد به نیم ساعت قبل از نان و پنیر خوردن پدر!
رخش فریدون
فریدون راننده میانسال تاکسی زرد، ترمز دستی را آزاد کرد و هل داد روی عدد یک رنگ و رو رفتهای که روی ترمز دستی بود! سر و شکلش را با تک سرفهای صاف و صوف کرد. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید یقه مردانهای به تن داشت. سی چهل سالی از اولین باری که پشت فرمان تاکسی نشسته بود میگذشت! تصدیق پایه دو و یک را روی تاکسی گرفته بود و به قول خودش افتاده بود کف جاده! توی آینه کج و کوله تاکسی به فوکل در مانده و کم پشت روی سرش نیم نگاهی انداخت که ته مانده موهای فرفری مثل سیم ظرفشویی کهنه به رنگ خاکستری وزٌه و سرخوش ایستاده بودند. تاکسی از بیرون درب و داغان بود و موقع روشن شدن با استارتهای پشت سر هم و پیاپی که هم میزد و هم نمیزد، خفه میکرد! فریدون عرق روی پیشانی را با دستمال چرکی که روی شانه داشت گرفت و دوباره شروع به استارت زدن کرد. ماشین بعد از صدای قژ کشیدهای انگار که با تنفس مصنوعی دوباره احیا شده باشد و به زندگی بازگشته باشد نفس تازه کرد و روشن شد. لبخندی از سر رضایت تمام چروکهای پیشانی و چانه فریدون را باز کرد و انگار که به صدای لالایی مادرش گوش بدهد چشمهایش را بست و به روکش چرمی و سفید صندلی تکیه داد و با رضایت به صدای موتور تاکسی گوش داد. صدای موتور نرم و آرام بود. پت پتهایی هم داشت که فریدون مثل یک دکتر حاذق تشخیص میداد متعلق به کدام بخش است و آیا اهمیت دارد یا نه! از اطمینانی که در صورتش موج میزد معلوم بود که مشکل، جدی نیست! بعد گوشی موبایل را که روی هولدرمشکی روی داشبورد نسب کرده بود، روشن کرد و در حالی که لبخند ملیحی در آینه میزد سعی کرد که کنارههای دهان عقبتر از جای خالی دندانهای کرسی نروند و همان چند تا دندان پیش و نیش باقی مانده را پوشش بدهند! با همان لبخند آنکارد شده و قاب گرفته وارد اینستاگرام و صفحه شخصی شد تا تصویر خود را به صورت لایو در اینستاگرام بارگذاری کرد بعد از سلام و علیک گرم با دوستان و آشنایان و افراد حاضر در اینستا، شروع کرد به تعریف کردن یک روز کاری:
عرضم به حضور سروران گرامی! من و این رفیق قدیمی امروز رو هم به خوبی و خوشی شروع کردیم. از چشم بد بدور، تاکسی با اولین استارت مثل بیست سال پیش شروع به کار کرد!
این را که گفت تیمور برایش لبخندی فرستاد .فریدون همانجا دستی برای تیمور بلند کرد و گفت: به خدا! آخ نمیگه این رفیق... دارم میرم ایستگاه مسافرهای زیادی منتظر هستند. سیروس یک لایک فرستاد و نوشت: تعمیرگاه نبینمت رفیق! فریدون لبخندش را رها نکرد و چشمکی برای سیروس فرستاد! اما دلخور و ناراحت به صندلی تکیه داد.
داخل ماشین رو به راه بود روکشهای سفید و چرمی برق میزدند و میمونی به زنجیر آویخته از وسط آینه این ور و آن ور میپرید. صدای موتور در آمد و با مکثهای کوتاه نزدیک ایستگاه از نفس افتاد و خاموش کرد. فریدون سریع از لایو خارج شد تا کسی خاموش کردن تاکسی و موتور ماشینش را نفهمد. دوباره شروع به استارت زدن کرد. ماشین مثل حیوان زبان بستهای که در حال جان دادن باشد شیهه میکشید و خاموش میشد. فریدون شیشه را پایین داد که هوایی تازه داخل تاکسی بیاید. آن طرف خیابان تیمور لایو اینستاگرامش را فعال کرد و دوربین موبایلش را گرفت رو به سمت تاکسی زرد فریدون؛
با سلام یک روز کاری فریدون خان!
اکثر دوستان مشترکشان لبخندی برای تیمور فرستادند. تیمور زنگزدگیها، رنگپریدگیها و تو رفتگیهای بدنه تاکسی را خوب نشان مردم میداد با همراه چهره درهم و عرق کرده فریدون که با بیچارگی خاصی در حال استارت زدن بود! و میمون آویخته از وسط آینه ساکت و آویزان نگاهش میکرد.