حسنی احمدی
ابوهاشم جعفری در تنگنای سختی گرفتار شده بود، احساس خستگی میکرد، هر چه تلاش میکرد تا از گرفتاریها نجات پیدا کند، نتیجهای نمیگرفت. روزی نزد فرزند حبیبم هادی رفت و در محضر او نشست. هنوز سخن نگفته بود که علیبنمحمد شروع به سخن گفتن کرد: «ای اباهاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است میتوانی شکر گذار او باشی؟
ابوهاشم هر چه فکر کرد پاسخی به ذهنش نرسید پس سکوت کرد. هادی لحظهای تامل کرد و ادامه داد: خداوند ایمان را روزی تو کرد و به وسیله آن بدنت را از آتش دوزخ مصون کرد و عافیت و سلامتی را نصیب تو گردانید و تو را بر اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و از اینکه خوار و بیآبرو گردی حفظ کرد.
هادی لحظهای سکوت کرد و بر چهره اباهاشم نگریسته و گفت: ای اباهاشم من در آغاز این نعمتها را به تو یادآوری کردم چرا که گمان بردم میخواهی از کسی که آن نعمتها را به تو بخشیده شکایت کنی. حالا برخیز و برو، من دستور دادهام صد دینار به تو بپردازند، آن پول را دریافت کن و مشکلاتت را حل کن.