مردی در کاروانسرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. پرسیدند: « چرا غمی نخوری؟» گفت: « گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیاز داشته و برده که صدقه من بر او از مالم محسوب میشود، یا نیاز نداشته و برده، پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمیدانستم و او مال حام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.»
*****
خیر من در همین است
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهشهای نفسانی در من قوت میگیرد و در نتیجه از یاد خدا غافل میمانم. خیر من در همین است که در همین حال باشم و از پروردگار کیخواهم تا گناهانم را بیامرزدو لطف و رحمتش را از من دریغ نکند و آنچه را سزاوارم به من عطا کند.
*****
تسلیم نشو!
در یک سمینار رموز موفقیت سخنران از حضار پرسید: « آیا برادران رایت هرگز تسلیم شدند؟» حضار فریاد زدند: «نه!» سخنران گفت: « آیا توماس ادیسون تسلیم شد؟» حضار پاسخ دادند: «نه! نشد» سخنران پرسید: «گراهام بل تسلیم شد؟» حضار گفتند: «نه! نشد» سخنران گفت: « مارک راسل تسلیم شد؟» مدتی سکوت در سالن حاکم شد. سپس یکی از حاضران پرسید: « مارک راسل دیگر کیست؟ ما تا الان اسم او را نشنیدهایم!» سخنران گفت: «حق دارید که اسمش را نشنیدهاید، چون او تسلیم شد!» برای ماندگار شدن باید ایستاد و تسلیم نشد وگرنه فراموش میشویم.
******
خانهات کو؟
درویشی را گفتند: تو پیر شدهای و عمری تباه کردهای، توبه کن و به حج برو. گفت: خرج سفر حج نباشدم. گفتند خانه ات بفروش و هزینه کن. گفت: چون بازگردم کجا سکونت گزینم؟ و اگر بازنگردم و مجاور خانه کعبه مانم، خدایم نمیگوید ای ابله نادان از چه رو خانه خود بفروختی و در خانه من منزل گزیدی؟!
*****
به آنچه گفتم عمل کن
راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمیدهد، گرفتندش و تا توانستند شکنجهاش دادند. ساعتها دهانش را پر از برف کرده بودند یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم از دستشان فرار کرده بود اما دیگر نمیتوانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابش برد. توی خواب صدایی شنید: «برو پیش امام، دوایت را میداند.» بعد هم امام را دید که گفتند: «زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت، خوب میشود.» از خواب که بیدار شد، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانهاش در نیشابور. مردم میگفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امامبرای شکوه از مشکلش. امام گفت: «به آنچه گفته بودمت عمل کن.» گفت: چه؟ گفتند: «یادت رفته، عالم خواب. زیره، سعتر و نمک»
*****
تصمیمات خدا
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی میکند برویم. میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر مشقات نمیکند. دیگری گفت: موافقم اما من برای ثابت کردن ایمانم میآیم. وقتی به قله رسیدند، شب شده بود.در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید. شهسوار اولی گفت: میبینی؟ بعد از چنین صعودی از ما میخواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم محال است که اطاعت کنم! دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالصترین الماسها بودند.