کد خبر: ۲۹۳۰
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۸:۲۳
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقابیگی

خانه، بسیار بزرگ بود و گوش تا گوش پر از مبل‌های زیبا و مد روز. نه از آن مبل‌های وا‌رفته دستی سه میلیون تومانی که توی خانه هر کارمند و معلم و فقیر و بیچاره‌ای پیدا می‌شد. بلکه از آن مبل‌ها که یک دست کاملش کمِ کم، ده یازده میلیون قیمتش می‌شد. به هر دیواری یک تابلوفرش نفیس ابریشمی آویزان بود و هر کنج و گوشه‌ای را بوفه‌ای یا مجسمه‌ای پر کرده بودند. حتی پیانو هم داشتند. از آن پیانوهای واقعی که برقی نبود و قشنگ اندازه یک قالی شش متری فضا اشغال می‌کرد. دو خانواده مثل مهره‌های شطرنج روبروی هم ردیف شده بودند. دختر و پدر و مادرش نزدیک ورودی پذیرایی. پسر و مادر و پدر و خواهرش هم بالای پذیرایی، در جایگاه مهمانان محترم مستقر شده بودند. وسط خواستگاری حس خوش‌طبعی پسر گل کرده بود. با خودش فکر می‌کرد اگر پدرزن احتمالی آینده‌اش شرط گذاشت که باید حتما بیاید در این خانه زندگی کند، شرطش را بپذیرد یا نه! از این فکر لبخندی نرم روی لب‌هایش نشست. لبخندش از چشمان مادر دختر دور نماند. لبخند را به‌حساب رضایت پسر گذاشت و به دخترش فرمان داد: «مامان جون پاشو یه چیزی واسه پذیرایی از مهمونا بیار!» دختر خرامان‌خرامان رفت. خواهر پسر آرام زیر گوش پسر زمزمه کرد: «چادرش رو دیدی؟ قشنگ پونصد ششصد تومن قیمتشه!» پسر زمزمه کرد: «اصلا ما چرا اینجاییم؟! اینا هزار برابر ما پول دارن.» دختر اخم کرد. «وا! فکر کردی می‌تونن گوهر ارزشمندی مث تو رو با ثروتشون بخرن؟ از خداشونم هست که تو اومدی خواستگاری دخترشون.» پسر ابروهایش را بالا داد و آه کشید. دختر از آشپزخانه برگشت. سینی بزرگی دستش بود پر از فنجان‌های رنگارنگ. سینی را اول‌ازهمه گرفت جلوی مادر پسر. پدر پسر گفت: «به‌به! به این میگن عروس سیاستمدار!» همه خندیدند. دختر فقط لبخند زد. بالأخره نوبت به پسر رسید. فنجان نارنجی‌رنگی انتخاب کرد و برداشت. عطر نسکافه داخل فنجان مشامش را پر کرد. از آن نسکافه‌های درجه‌یک بود. یک‌دفعه چیزی به ذهن پسر آمد. چینی به پیشانی‌اش افتاد. پدرش شرط کرده بود توی جلسه پای سیاست و دین را وسط نکشد. پسر قول نداده بود. بحث هم نکرده بود. فقط گفته بود پای دین و سیاست همه‌جا هست. مگر دست خودمان است. و مادر در حمایت از پدر گفته بود اگر بازهم می‌خواهد آبروریزی درست کند همین حالا بگوید تا اصلا نروند! دختر، به مهمانان کیک تعارف کرد. مادرش تأکید کرد کیک‌ها را خود دخترش پخته و بعد هم توضیحات مفصلی درباره کدبانوگری و خانه‌داری و هنرمندی او داد. حواس پسر به حرف‌های مادرزن احتمالی آینده‌اش نبود. نگاهش به فنجان نسکافه بود و توی ذهنش داشت مارک‌های مختلف نسکافه را زیرورو می‌کرد و هر چه بیشتر جستجو می‌کرد مطمئن‌تر می‌شد این همان نسکافه معروف است. با صدای مادر دختر از فکر و خیال درآمد. «چرا نسکافه‌ات رو نمی‌خوری پسرم؟ سرد شد.» پدر دختر گفت: «شاید عادت به نسکافه ندارن. آره پسرم؟ چای هم هست‌ها» تا آمد بگوید چای را ترجیح می‌دهد تا هم نسکافه را نخورده باشد و هم شر درست نکرده باشد، مادرش پرید میان بحث. «وا! این چه حرفیه جناب؟! پسرم روزی دو سه لیوان نسکافه می‌خوره.» پسر نفسش را تند بیرون داد. فنجان را برداشت. مانده بود میان خوردن و نخوردن. آخرش هم نتوانست لب به آن بزند. فنجان را برگرداند سر جایش. با صمیمی‌ترین لحنی که می‌توانست به صدایش بدهد پرسید: «ببخشید، مارک نسکافه‌تون چیه؟!» صدای نچ پدرش را شنید و صدای خواهرش که زیر لبی گفت: «باز شروع کرد!» مادر دختر صاف نشست و بادی به غبغب انداخت و گفت: «نستله... اصلِ اصلِ!» پدر دختر اضافه کرد: «بله، همیشه به برادرم سفارش میدم از سوئیس برام می‌فرسته.» و دختر حرف را کامل کرد. «از نمایندگی رسمی نستله برامون می‌خرن.» پسر لبخند کمرنگی زد و سر تکان داد. مشغول خوردن کیکش شد. مادر دختر پرسید: «نسکافه نمی‌خورین؟ مشکلی با این مارک دارین؟» پسر گفت: «خب... والله... از این مارک هیچ‌وقت نمی‌خورم.» خانواده دختر تعجب کردند. دختر پرسید:«ببخشید، چرا؟!» مادر پسر فوری گفت: «بهش نمی‌سازه! دلش درد می‌گیره!» پدر دختر گفت: «نخیر سرکار خانم! بنده متوجه شدم جریان چیه! نمی‌خورن چون سرمایه‌گذاران شرکت نستله اسرائیلی هستن! حتما می‌خواین با این کارتون از فلسطین حمایت کنین!» پوزخند زد. خودش را روی مبل جلو کشید. «شما جوونا ساده این. نصف حرف رو بهتون گفتن، نصفش رو نگفتن. همه چی از هر مارکی استفاده می‌کنین، به نسکافه نستله که می‌رسین مسلمون میشین! اصلا بگو ببینم نوشابه چه مارکی می‌خوری؟! » پسر ابرو بالا انداخت. «دلستر می‌خورم. عالیس!»

ـ موبایلت مارکش چیه؟

ـ لنوا!

ـ یخچال‌تون چطور؟

ـ الکترواستیل!

ـ لباسشویی؟

ـ اسنوا!

ـ‌ تلویزیون؟

ـ سامسونگ!

مرد مکث کرد. کمی فکر کرد و یک‌دفعه گفت: «کدوم شبکه خبری خارجی رو می‌بینی؟» پسر شانه بالا انداخت. «خارجی نمی‌بینم اصلا!» پدر دختر کلافه شد. «دیگه مارک جاروبرقی تون حتما بوش آلمانِ دیگه؟!» پسر سر تکان داد. «نه، اونم پارسه!» دختر پرید میان حرفشان. «ای‌بابا بسه دیگه.» رو کرد به پسر. «ببینید آقا، اسرائیل با نخوردن این یه فنجون نسکافه متزلزل نمیشه. با خوردنش هم از اینی که هست قوی‌تر نمیشه. سخت نگیرین!» پسر لبخند زد. «شاید واسه اونا فرقی نکنه. اما واسه من فرق می کنه، نمی‌خوام نمک‌گیر صهیونیستا بشم!»

***

گرچه دختر فی‌المجلس و بی‌معطلی به پسر جواب رد داد و گفت نمی‌تواند با یک آدم خشکه مذهبی زیر یک سقف زندگی کند. اما موقع خداحافظی خودش و پدر و مادرش تا دم در خانه بدرقه‌شان کردند و حتی منتظر شدند پسر و خانواده‌اش سوار ماشینشان شوند و بروند. پدر با سرعت راند و همین‌که دو تا خیابان دور شدند ماشین را نگه داشت. سر پسر داد زد: «از ماشین من گم شو بیرون پسره خشک‌مغز زبون‌نفهم وقت‌نشناس!» پسر بی‌آنکه چیزی بگوید پیاده شد. پدر گفت: «این آخرین باری بود که همراهت اومدم خواستگاری!» بعد هم گازش را گرفت و رفت. پسر از گوشه پیاده‌رو راه افتاد. بعد از نیم ساعت خواست سوار تاکسی شود. اما یادش آمد اصلا کیف پولش را با خودش نیاورده است. تا خود صبح طول می‌کشید که به خانه برسد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: