کد خبر: ۲۹۲۸
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۸:۲۲
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

ماه منیر داستانپور

قسمت دوم

خلاصه قسمت قبل

داستان ما از گره‌ای که بر کلاف عشق نرگس و امید افتاده است شروع شد... نرگس از دکترش شنیده که نمی‌تواند از امید دارای فرزند شود که اگر بشود بچه‌ای ناقص یا معلول به دنیا خواهد آورد.. حالا او مانده بر سر یک دوراهی سخت... قید بچه را بزند و امید را انتخاب کند، یا عشقش به امید را به فراموشی بسپارد و بگذارد او طعم شیرین پدری را بچشد... سردرگم است و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد این است که راهی شهر و دیارش شود تا با فکر آزاد تصمیمی سخت بگیرد...

و حالا ادامه ماجرا...

باید برمی‌گشت به شهر و دیار خودش تا این بندناف را از بیخ و بن ببرد. بندی که انگار پیش از تولد او را به امید وصل کرده و قرار بود تا آخر دنیا متصل به هم نگهشان دارد. بندناف کودک ناقص و نارسیدی که اگر به دنیا می‌آمد قاتل عشقشان می‌شد. نرگس امید را با همه وجود می‌خواست اما نه وقتی قرار باشد روزهای باقی‌مانده عمرش، دل در دست گرفته و عنکبوت شک در ذهنش تار بتند که امروز به فکر تجدید فراش خواهد افتاد یا فردا. یا از آن بدتر، ممکن بود این و آن مجبورش کنند خودش برای شوهر آستین بالا زده و همسر جدیدی به خانه آورد. آه از نهادش بلند شد. او قطعا نمی‌توانست این بی‌وفایی را از امید بپذیرد. در توان دل رنجور و زخم خورده‌اش نبود که کناری بنشیند و عاشقانه‌های او و همسر تازه از راه رسیده‌اش را تماشا کند! با خودش فکرکرد «چطور یک زن می‌تواند همسرش را با مرد دیگری شریک شود؟!» پس می‌رفت و انگ بی‌مهری را با کمال میل به جان می‌خرید تا این مصیبت را به چشم نبیند. مگر اهمیتی داشت بعد از او چه کسی خانم خانه همسر سابقش می‌شود؟ باید از همین‌جای سرنوشت راهش را از او جدا کرده و خوب یا بد، مسیر دیگری برای ادامه زندگی پیش می‌گرفت.

ماشین را به حاشیه جاده هدایت کرده و صدای فریادش اتاقک آهنی اتومبیل را پر کرد. خودش که می‌دانست همه حرف‌هایش صدتا یک غاز هم نمی‌ارزد و نه تنها نمی‌تواند حضور زن دیگری کنار امید را تحمل کند؛ تصور نام همسر سابق هم برای او، فکری خوفناک است! انگار دارش زده و جسدش به چنگ کرکس‌های گرسنه افتاده باشد؛ همه جانش درد می‌کرد. چطور می‌توانست شکنجه تقدیر را تاب بیاورد؟! باز ذهنش پرکشید به سال‌های قبل که تازه رفته بود دانشگاه و پدر و مادرش را در دیار اجدادی تنها گذاشته بود.

روزهایی که انگار استخوانی در گلو داشت و نمی‌توانست حتی کلمه‌ای با کسی حرف بزند و شب‌هایی که به اندازه همه عمر طولانی شده و کش می‌آمدند. ایام تنهایی و غربت که هرچه می‌گشت، کمتر خودش را لابه‌لای آن همه چهره ناشناس و غریبه می‌یافت. تا این‌که یک روز در اوج بی‌خبری، آن هم پس از گذشت یک سال خون دل خوردن و راه به جایی نبردن، امید دوباره عین همان شوالیه سیاه‌پوش روزهای کودکی، سر و کله‌اش پیدا شد. بدون هیچ توضیحی، نه درباره ایامی که خودش را به زمین تف دیده جنوب تبعید کرد و نه کلمه‌ای، که در آن اشاره به دلیل بازگشت کند. او فقط آمده بود تا نرگس دوباره عین گل، پژمرده نشود. آمد و آن سال به پایان نرسیده، اجازه ازدواج را با سماجت عجیبی از پدر دختر گرفت. شاید چون راه و رسم کار و تجارت را در همان روزهای غربت نشینی آموخته و قبایش را نو کرده بود.

عمه خانم نبود وقتی آقاجان نرگس، عروس و داماد را دست به دست داد و به خانه بخت فرستاد؛ که اگر بود، خدا می‌دانست چطور حذ قد و قامت داماد را کرده و با دیدن لبخند عروس قند در دلش آب می‌شد. بعدترها آقاجان هم نبود وقتی قباهای امید از یک و دوتا گذشت و خانه‌اش عین تاک انگور بزرگ و وسیع شد؛ که اگر می‌بود، خیالش بابت داشتن و نداشتن دختر و خالی نماندن دستش مثل روزهای کودکی، راحت می‌شد و آرام‌تر به خواب ابدی می‌رفت. اما مادرها بودند و دیدند سپیدبختی فرزندانشان را! زن عمو بود که لاحول و لا بخواند و با افتخار، ببالد به ریشه دواندن پسرش که دیگر امثال آقا ابراهیم نمی‌توانستند بچه یتیم خطابش کنند.

نمی‌دانست چرا، ولی حس می‌کرد باید این راه را تا شهر آبا و اجدادیش برود؛ تا به جواب برسد. باید با آن‌ها درد دل می‌کرد. باید به مادر و زن عمویش که این سال‌های تنهایی را در کنار هم زندگی می‌کردند؛ همه چیز را می‌گفت و از درایت مادرانه‌شان مدد می‌گرفت. باید می‌رفت و یک چیزها و جاهایی را دوباره می‌دید. شاید تجدید خاطرات این‌جای زندگی می‌توانست دست عقلش را گرفته و از این باتلاق آدم‌کش بیرونش بیاورد. باید عشق زن عمو به پسرش، کوچه باغ‌های روستایی و قدیمی، درختی را که خدا می‌داند چقدر کنارش نشسته و به صدای قصه گفتن‌های عمه خانم گوش کرده بودند؛ و آسمانی که شاهد خوشی‌ها و ناخوشی‌هایشان بود را بار دیگر به چشم دیده و تصمیمش را می‌گرفت.

پایش را گذاشته بود روی گاز و چنان می‌راند که انگار یا از مرگ می‌گریزد یا به سوی حیات ابدی می‌شتابد! می‌دانست اگر فکرش عملی شود؛ دیگر او را بین هیچ کدام از صفحات دفتر خاطرات قدیمی‌اش نخواهد یافت! اما می‌رفت که شاید بتواند خودش را زیر خاکستر خاطرات گم و گور کند؛ طوری که یافتن دوباره‌اش محال باشد و محال!

آفتاب غروب کرده و ماه شب چهارده، در آسمان خودنمایی می‌کرد. لبخند تلخی نشست روی صورتش، یادش افتاد عمه خانم حسابی خرافاتی بود و می‌گفت قرص ماه که کامل می‌شود؛ دیوانگی رواج پیدا می‌کند و بعید نیست آدم‌ها مجنون‌وار راهی کوچه و خیابان شوند. سرش را به نشانه تأسف پایین انداخته و به حال خودش خندید. آری، تیر خرافات عمه خانم این‌بار به هدف خورده و اوهامش به حقیقت تبدیل شده بودند. مگر کسی مجنون‌تر از او زیر این آسمان مهتابی پیدا می‌شد؟

مادر و چشم‌های حیرت‌زده او را که آن‌طور عجیب و هراسان به صورتش دوخته شده بودند؛ نگریست. باورش شد مُهر دیوانگی بدجور به پیشانی تقدیرش نشسته و این آوارگی دلیل مناسبی برای اثباتش بود. از شدت خستگی، حتی نمی‌توانست یک کلمه با میزبان‌های متعجبش حرفی بزند. تنها یک نفس برایش باقی مانده بود که ترغیبشان کند، به امید از آمدن او حرفی نزنند. اما این خستگی و درماندگی موجب نمی‌شد روز بعد هم مادرهای بیچاره دلشان کف دستشان نباشد و نخواهند سیر تا پیاز ماجرا را از زیر زبانش بیرون بکشند. او هم بی‌آن‌که هیچ نگفته‌ای باقی بگذارد؛ صدر تا ذیل قصه پر غصه‌اش را برای آن‌ها تعریف کرد و از درایت مادرانه و عقل دنیا دیده‌شان کمک خواست. داستانش که تمام شد، صورت هر سه خیس از اشک بود و دلهاشان بی‌تاب. مادرها کنار سنجش سود و زیان فرزند خود در این معامله کذایی، دلسوز غم دیگری هم بودند. ولی او فقط به فکر امیدش بود که نمی‌خواست ناامید شود. چرتکه انداختن‌هایشان که تمام شد؛ هر دو مادر با حساب و کتاب نسلی که آرزو داشتند از فرزندانشان در این زمانه یأجوج مأجوج باقی بماند؛ حکم دادند به این‌که رابطه نرگس و امید هرچه زودتر تمام بشود برای هردوتایشان بهتر است و کمتر صدمه می‌بینند.

پس او با مصیبت نامه‌ای که خانم دکتر گذاشته بود کف دستش، راه خانه پیش گرفت و در برابر امید عصبانی که دو شب و روز کامل از او بی‌خبر مانده و خدا می‌دانست چقدر از این و آن جویای اثری از او شده، رفت سراغ چمدانش. مرد بینوا هاج و واج به حرکاتش چشم دوخته و بوی خطر بینیش را پر کرده بود. تا به آن روز جر و بحث و دعوا که می‌گویند نمک زندگیست را کم نچشیده بودند؛ گرچه همیشه به شوخی و خنده ختم می‌شد ولی هرچه می‌گشت دلیلی برای این قهر بی‌مقدمه نمی‌یافت.

نرگس با خود اندیشید «اگر حتی یک کلمه حرفی از دهانش بشنوم که مانع رفتنم بشود؛ برای ابد کنار او خواهم ماند و تمام بلایای عالم و آدم را به جان خواهم خرید». پس قبل از آن‌که امید چیزی بگوید، جوابیه پزشک را گذاشت پیش رویش تا کل ماجرا از میان آن چند کلمه دستگیرش شود. تمام افکاری که به ماندن ترغیبش می‌کرد را پس زد و با چمدانی که انگار به اندازه همه غم‌های عالم سنگین شده بود به سمت در ورودی قدم برداشت. نگاه ناباورانه امید را که از روی کاغذ بلند و به او دوخته شد؛ دید و قدم برداشت رو به جدایی. می‌اندیشید چقدر برای مردش سخت است باور این‌که، فقط برای مادر شدن، همسرش را ترک و طرد می‌کند. آن هم نرگس که آن‌قدر او را دوست داشت! دلش می‌خواست برگردد و برای آخرین بار دست‌های قوی مرد را در دست بگیرد؛ شاید می‌توانست این گرمای جان‌افزا را تا آخرین نفس‌های زندگی با خود نگه دارد. اما تنها یک نگاه به پشت سر کافی بود تا امید چشم‌های خیس او را دیده و تمام نقشه‌اش را تا آخر بخواند. قدم بعدی را بلندتر برداشت و به هر سختی که بود؛ نعش بی‌جانش را به خط پایان این نبرد نابرابر بین خواست خود و بی‌رحمی تقدیر، رساند. گویی دستی ماورایی یکی یکی استخوان‌هایش را می‌شکست و زمین‌گیرش می‌کرد تا بیش از این مرد جوان را از وفای خود ناامید نکند. اما رفت و انگار از پشت سر دید که زانوهای امید خم شد و شکست.

مدتی بعد هر دو، همراه مادرهایشان در دادگاه، روبروی قاضی عبوس نشسته بودند؛ و وکیل نرگس سعی می‌کرد علت درخواست موکلش را به وضوح برای او شرح دهد ولی نه او دیگر نرگس سابق بود؛ نه امید، همان مرد مهربان قبل. شده بود یک آتشفشان فعال که هر آن احتمال فوران داشت و سخت می‌شد به چشم‌های خشمگینش نگاه کرد. او این زن را با یا بدون فرزند می‌خواست و عقلش قد نمی‌داد چطور نرگس راضی شده به طلاقی که فهمیده بود بی‌ربط به مصلحت‌اندیشی برای امید نیست؛ که او بیش از این‌ها دختر عموی لجوج اما عاشقش را می‌شناخت.

دیگر با دیدن ساختمان دادگستری ناله پاهای خسته‌اش درمی‌آمد و شاید امید همین پشیمانی را می‌خواست که چند ماهی سردوانده بودش و رضایت به جدایی نمی‌داد. تا این‌که وکیل کاربلد یک قدم مانده به منصرف شدن زن جوان، کار را تمام کرد و حکم طلاق را با استناد به مشکل پزشکی آن‌ها گرفت. اما این‌ها باعث نمی‌شد که امید از آن جلد آتشین و ناسازگارش بیرون بیاید. پس صیغه طلاق هم غیابی خوانده شد و مرد داستان بی‌هیچ خبر و اثری دوباره، مثل همان روزهایی که رفت جنوب، ناپدید شد. با این تفاوت که این‌بار زن عمو هم نمی‌دانست فرزندش کجاست و عذاب این بی‌خبری برای مادری که غیر از تنها فرزندش، ستاره‌ای در هفت آسمان نداشت بیشتر از سخت و دردآورتر از رنج بود. شاید چون فکر می‌کرد این دل‌آشوبه دوری از فرزند، جزای گناه بریدن پیوندی است که به قول عمه‌ خانم در آسمان‌ها بسته شده. نرگس می‌دانست مرد آرزوهایش آن‌قدر شکننده نیست که دست به کار احمقانه‌ای بزند اما با این همه نتوانست مانع خود برای سرزدن به تمام بیمارستان‌های شهر شود.

سه سال از رفتن امید گذشته و حالا هر سه زن زیر یک سقف جمع شده و نفسشان به یکدیگر بند بود. دیگر زن عمو دل قرص کرده بود به این‌که او گرچه مادرش را نبخشیده و همه اطرافیان را یک‌جا را دور انداخته، اما به یقین زنده است و گوشه‌ای از دنیا همراه با زن و بچه تازه‌اش که پیرزن امیدوار بود؛ وجودشان حقیقی باشد؛ زندگی می‌کند.

اوایل همه به چشم یک زن بی‌وفا و زندگی برباد ده به نرگس بیچاره نگاه می‌کردند. هیچ‌کس نمی‌توانست این طغیان را تاب آورده و ببیند یک زن همسرش را تنها برای مادر شدن؛ ترک کرده و از او جدا شود. اما آرام آرام با دفاعی که زن‌عمو از او می‌کرد و مادرش که عین کوه پشت سر نرگس ایستاده‌ بود؛ همه چیز عادی شد و آب از آسیاب دهان‌های همیشه وراج و یک کلام چهل کلام کن فامیل و همسایه، افتاد. هر چه می‌گذشت حرف و حدیث کمتر می‌شد و رفته رفته دق‌الباب خانه به قصد خواستگاری از نرگس شروع شده و برق چشم‌های مادرش دیدن داشت! تا این‌که زن جوان مطلقه و هنوز دلبسته به پسرعمو، آب پاکی را ریخت روی دست هر دو پیرزن که خوشبختی‌اش را می‌خواستند و یک کلام گفت «نه» تا دیگر آن‌قدر سوهان روحش نشوند برای تشکیل یک زندگی جدید. او فقط مردی را می‌خواست که سه سال قبل خود خواهان جدایی از او بود و می‌دانست نمی‌تواند به روزگار داشتنش بازگردد. مردی که لابد در این سه سال نه تنها زندگی تشکیل داده که صاحب فرزند هم شده بود. و خدا می‌دانست او چقدر فرزند ندیده او را دوست دارد.

کلید را در قفل چرخاند و رفت داخل. این بی‌نظمی و دیرآمدن‌های حمیده خانم، آبدارچی شرکت، کفرش را درآورده بود. اگر از نیاز مالی زن به این کار خبر نداشت، تا به حال هزار بار عذرش را خواسته و فرد منظمی را جایگزینش نموده بود. تازه چای را دم کرده و داشت به سمت دفترش می‌‌رفت که او با یک بغل نان، هن‌هن کنان، از راه رسید؛ و آن‌قدر شرمگین بود که نتواست سرش را برای سلام و احوال‌پرسی صبحگاهی بالا آورد. پس به احترام سن و سال پیرزن، خودش پیش‌قدم شد به سلام، و از آشپزخانه خارج شد. از دیدن دخترک آبی پوشی که مقابل در ورودی ایستاده و کنجکاوانه به آکواریوم پر از ماهی نگاه می‌کرد؛ دلش غنج رفت. تا به حال نوه حمیده خانم را که عجیب به چشمش دوست‌داشتنی می‌آمد؛ ندیده بود! بی‌اختیار پاهایش کشیده شد به سمت دخترک و کنارش زانو زد. طفلک معصوم با آن چشم‌های درشت و سیاهش برگشت به سمت نرگس و با دیدن شکلاتی که زن مشتاق، مقابلش نگه داشته بود؛ لبخند زد و بی‌مقدمه صورت نرگس را بوسید. یک‌دفعه انگار ته دل زن هیچ‌وقت مادری نکرده خالی شد و حس خوش طعمی دوید توی قلبش. محو دخترک بود که صدای آشنایی از فاصله نزدیک، رشته افکارش را از هم گسست. آهنگ کلامش نرگس را پرتاب کرد به سال‌ها قبل، به همان روزهایی که پسرکی با او عهد بسته بود، هیچ‌وقت نمی‌گذارد کسی آزارش دهد. لازم نبود سر بچرخاند و صاحب صدا را ببیند تا به هویتش پی ببرد. سال‌ها با او زندگی کرده و خوب می‌شناختش. اما با این دوری سه ساله و بی‌خبری از امید، دلش عین کبوتر بال شکسته، بی‌قرار پریدن بود؛ اما نمی‌توانست حرفی از این اشتیاق بر لب آورد. گرچه شوهر سابق که حالا دوباره شده بود پسرعمو، خوب حرف نگاهش را می‌خواند.

می‌دانست امید اهل توضیح آن‌که کجا بوده و چه کرده نیست؛ پس نپرسید و حرفی نشنید. فقط نگاه پر سؤالش را دوخته بود به موهای یکی در میان سپید مرد جوان که وقتی می‌‌رفت مثل شب سیاه بودند. تازه آن‌جا بود که فهمید، آرزو، نه نوه حمیده خانم که دختر اوست و آمده تا مادربزرگش را ببیند. امید آمده بود تا پس از سه سال دوری، مادرش را با خود ببرد و این یعنی تنها رشته پیوندشان هم بریده می‌شد.

گوشش به صدای مادر و زن‌عمویش که قربان صدقه آرزو می‌رفتند بود و دستش بند کارهای آشپزخانه که بهترین بهانه بودند برای کشیده نشدن سمت اتاق. همان اول صبح شرکت را رها کرده و به همراه آن‌ها به خانه بازگشته بود و حالا جرأت نمی‌کرد برود کنارشان. نمی‌دانست چرا مادر بچه همراهش نیست و می‌ترسید هر آینه از راه برسد.

در افکار به هم ریخته‌اش غرق بود که یک‌دفعه چای به جای فنجان سرازیر شد روی دستش و ناله‌اش بالا رفت. کسی سراسیمه دوید سمت فریزر و قالب یخ را بیرون کشید. چشم‌هایش مات مانده بود روی مردی که وحشت‌زده کیسه یخ را روی دستش می‌گذاشت و خدا می‌دانست چقدر دلش برای این دلسوزی‌های عاشقانه تنگ شده! افکارش را پس زد و به خود یادآوری کرد امید این روزها به زن دیگری تعلق دارد.

امید و دخترکش چند روزی کنارشان ماندند و او متحیر بود از مادر آرزو که چطور دوری فرزند دو ساله‌اش را تاب می‌آورد؟! یک شب مانده بود به بازگشت آن‌ها و رفتن زن عمویش که امید آن‌ها را به شام دعوت کرد و قرار بود حسابی غافلگیرشان کند. با خودش فکر می‌کرد حتما قرار است چشمشان به جمال مادر آرزو روشن شود و هیچ دلش نمی‌خواست او را ببیند. اما نمی‌توانست درخواست پسرعمویش را رد کند.

آن‌جا بود که فهمید این کودک از یک آتش‌سوزی مهیب، به دست امید نجات پیدا کرده و مادربزرگ پیرش، تنها بازمانده خانواده کوچک خود را به او سپرده و از دنیا رفته. تازه آن‌جا بود که فهمید امید نتوانسته هیچ‌کس را به جای او بر شاه‌نشین قلبش بنشاند و این دخترک قرار بود برای ابد کنارشان مانده و آرزویشان را برآورده کند.

پایان

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: