کد خبر: ۲۹۲۷
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۸:۲۱
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

با انداختن تکه‌ای ماهی داخل تابه، صدای جلیز و ولیز روغن بلند می‌شود. عمه ملوک دست به کمر رو به مادر می‌کند:

ـ آخه من چندبار بگم ماهی رو اینجوری سرخ نمی‌کنن!

مادر درحالی که جای پاشیده شدن روغن داغ را روی دستش می‌مالید، خودش را از جلوی اجاق گاز کنار می‌کشد و رو به عمه می‌کند:

ـ بفرمایید ملوک خانوم! این گوی و این میدان

عمه پشت چشمی نازک می‌کند و به سمت اجاق گاز می‌رود:

ـ آخه الکی نیست که هر کی بتونه آشپزی کنه! ماهی سرخ کردن روش داره که میناخانوم شما بلد نیستی، قبول کن!

مادر که از شدت ناراحتی سرخ شده رو به من آرام زمزمه می‌کند:

ـ بذار ببینم خودش چیکار می‌کنه، اگه رو دست من یه چیکه روغن پاشید، شک نکن تا ماهیتابه پر از روغن رو روی خودش نریزه بی‌خیال نمیشه!

ای بابا، چه کل کل بچگانه‌ای به راه انداخته بودند. چند تکه ماهی سرخ کردن که دیگر این همه قیل و قال نداشت. مادر که حرف عمه به او برخورده، با بغض به پذیرایی می‌رود. به دنبالش وارد پذیرایی می‌شوم:

ـ مامان عمه رو ولش کن، اصلا بهتر، بذار اونم تو این خونه یه کاری کرده باشه!

مادر بغضش را فرو می‌دهد:

ـ همچین از فوت و فن آشپزی میگه، انگار چقدر تا حالا آشپزی کرده! اون که ماشاالله فقط تو کار خوردن و خوابیدنه...

عجب روزی بود امروز! به گمانم امروز قمر در عقرب بود که همه جنگجو شده بودند! روی مبل کنار مادر می‌نشینم و آرام می‌گویم:

-مامان شما که انقدر حساس نبودی، فوقش میخواد ماهیتابه داغ رو برگردونه روی خودش، بذار برگردونه! عوضش براش تجربه می‌شه، مگه بد؟!

مادر با دست روی گونه اش می‌کوبد:

-زبونت رو گاز بگیر ورپریده، این چه حرفیه، اونجوری هم آخرش بدبختی اش مال منه دیگه:

آهااان ، از آن جهت! سروصدای عمه از آشپزخانه به گوش می‌رسد:

ای وای، بی صاحاب نمونی چرا انقدر داغی! روغنش چرا می‌پاشه، عجب ماهی بدقلقی!

با خنده رو به مکادرم می‌کنم:

-بفرما، حسابی ادب شد، اما غرورش اجازه نمیده بگه ماهی سرخ بلد نیستم!

مادر دستانش را در هوا تکان می‌دهد:

بلد هست یا نیست به من ربطی نداره، نتونه هم باید شب سبزی پلو رو با ماهی خام بخورید!

ای بابا! آخر رقابت مادر و عمه به من و پدر چه ارتباطی داشت که باید ماهی رو خام خام می‌خوردیم! عمه سرش را از آشپزخانه بیرون می‌آورد و رو به مادر می‌کند:

-میناااا، بیا حواست به ماهی باشه نسوزه، حواسم نبود باید به زری زنگ می‌زد.!

مادر محکم روی مبل چسبیده و تکان نمی‌خورد. او به خاطر توهین به آشپزی اش بدجوری دنده لج افتاده بود. حالا تا دوتایی خانه را به آتش نمی‌کشیدند بی خیال نمی‌شدند. هرچه به مادر چشم و ابرو می‌آیم او توجهی نمی‌کند و شروع به تهدیدم می‌کند:

-نرگس ساکت می‌شی یا پاشم جای ماهی تو رو توی ماهیتابه سرخ کنم، ها؟!

دستانم را به نشانه تسلیم بالا می‌گیرم و به آشپزخانه می‌روم:

-عمه شما برو زنگتو بزن من حواسم به ماهی ها هست عمه لب ور می‌چیند:

برو به مامانت بگو بیاد، حوصله نعش کشی نداریم نرگس.

ای بابا، عمه پیش خود چه فکری می‌کرد. الان چنان ماهی سرخ کنم که انگشتان دست و پایشان را با ماهی یکجا بخورند‍! با خنده رو به عمه می‌کنم:

-عمه مگه اینجا مدرسه اس که برم مامانمو بیارم. شما از من ماهی سرخ شده تحویل بگیر.

با هر ترفندی بود عمه را از آشپزخانه بیرون می فرستم. نگاهی به ماهی ها می اندازم و با یک حساب سر انگشتی متوجه می شوم که ایراد کار کجاست که روغن به درو دیوار می‌پاشد.

دستممال تمیزی از داخل کشو در می‌آورم و ماهی ها را داخلش خشک می کنم. بدون هیچ حادثه و اتفاقی تمام ماهی ‌ها را سرخ می کنم. پدر هم از راه می رسد . به استقبالش میروم و قبل از اینکه از هنرنمایی‌ام تعریف کنم، عمه خودش را به پدر می‌رساند:

-وااااای علی، اگه گفتی شام چی درست کردم؟!

با چشمانی گرد شده به عمه خیره می‌شوم. پدر رو به عمه می کند:

-به به ملوک خانم از بویی که میاد معلومه ماهی داریم عمه دستانش را به هم می‌کوبد:

-درست حدس زدی، بدو برو لباست رو عوض کن تا از دست پخت آبجی ملوکت بخوری و کِیف کنی!

بله! دست پخت آبجی ملوک! هلاک اعتماد به نفس و ادعای عمه بودمک. همان یک تکه ماهی را هم که سرخ کرده بود حسابی سوزانده و تبدیل به کربن کرده بود! مادر با دست ضربه ای به من می‌زند و آرام زمزمه می کند:

-بفرما نرگس خانم، تحویل بگیر. حالا فهمیدی من چرا گفتم شب ماهی رو خام بخوریم؟! این همه زحمت کشیدی عمه جانت به نام خودش ثبت کرد.

چاره ای نبود، اصلا چه فرقی می‌کرد. مهم دور هم بودن و از غذا لذت بردن بود. میز شام را می‌چینم و همه را برای خوردن شام صدا می‌زنم . همگی دور میز می‌نشینیم پدر که حسابی سر ذوق آمده ، رو به عمه می‌کند:

-به به امروز ملوک خانم حسابی کدبانو شده.

عمه کش و قوسی به خود می‌دهد و پشت چشمی نازک می کند:

-نوش جونت داداش، بخور ببین آبجی ات چی‌کرده با این آشپزی اش!

سری تکان می‌دهم و به مادر اشاره می کنم که عکس ‌العملی نشان ندهد. عمه چند تکه ماهی در بشقاب پدر می‌اندازد و رو به او می‌کند:

-ماهی ها رو همچین سوخاری کردم که تمام استخوان هاشم ترد شده، نیازی نیست پاکش کنی...

قبل از اینکه حرف عمه تمام شود پدر رو به او می‌کند:

-نه، ماهی ها رو پاک کنید که استخوانش تو گلوتون گیر نکنه عمه آب دهانش را فرو می دهد و برای اثبات حرفش تکه ای ماهی پاک نکرده در دهانش می گذارد:

-بفرما دیدی هیچی نشد....

هنوز عمه حرفش تمام نشده ، چشمانش گرد می‌شود و به سرفه می‌افتد. او نگاه خیره‌اش را به پدر می‌دوزد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر می‌شود. پدر با عجله به سمت عمه می رود و با مشت چند ضربه آرام به پشتش می زند:

-ای وای مگه من نگفتم اول ماهی ها رو پاک کنید بعد بخورید پس چرا تو این مدلی ماهی می‌خوری ملوک؟

مادر بر سر و سینه کوبان رو به پدر می کند:

-تو هم حالا وقت گیر آوردی علی، مگه الان وقت نصیحت کردنه، خاک بر سرم ملوک چی شد؟!

عمه دولا شده و سرفه‌های شدید می‌کرد تا استخوان ماهی از گلویش بیرون بیاید. دستم را بالا میبرم و ضربه نهایی را پشت عمه می‌کوبم . صدای آخ اش به هوا می رود.

عمه سرش را بالا می گیرد و نگاهش را به من می‌دوزد. از نگاهی که عمه به من می اندازد خوفم می گیرد. خدا رو شکر استخوان ماهی از گلویش بیرون آمد. مادر نفس عمیقی می کشد:

-خدا رو شکر به خیر گذشت.

پدر دستی به صورتش می‌کشد:

-خدا رحم کرد. آخه این چه کاریه تو می کنی خواهر من، مگه ماهی رو اینجوری می خورن؟!

عمه بی توجه به صحبت‌های پدر رو به من می‌کند:

-اگر من از خفگی هم نمی‌مردم ، مطمئن باش با مشتی که تو توی کمرم زدی، از ایست قلبی می‌مردم!

سرم را پایین می اندازم:

-آخه اگه اونجوری نمی‌زدم که استخوان از گلوت در نمی‌اومد!

خدا رو شکر می‌کنم که پدر خانه بود و عمه بابت رودربایستی که از او داشت زیاد عکس‌العمل خشنی از خودش نشان نداد، اما می‌دانستم تا تلافی کارم را درنیاورد بی‌خیالم نمی‌شود. عمه با یک چشم تنگ و یک چشم گشاد برایم سری تکان می‌دهد که معنی اش را فقط خودم می‌دانستم! دوباره همگی دور میز جمع می‌شویم. عمه رو می‌کند به من و بی ورمی‌چیند:

ـ نرگش خانم اگه ماهی رو کامل سرخ می کردی استخوانش اینجوری نمی‌رفت توی گلوم...

نگاهم را به پدر می‌دوزم و لبخند می‌زنم. پدر ری تکان می‌دهد و به خنده می‌افتد. عمه همچنان من را مقصر می‌دانست و برایم خط و نشان می کشید. او نا‌خواسته اعتراف کرده بود که ماهی را من سرخ کرده‌ام و هنوز خودش متوجه این موضوع نشده بود!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: