گلاب بانو
کلاس ورزش متحرک
اتوبوس کهنه و قدیمی در ایستگاه از نفس افتاد و ایستاد. راننده در را باز کرد و از توی آینه سرک کشید. هوا سرد بود و از در باز اتوبوس سوز و سرما به سر وصورت مسافرانی که تازه خودشان را یکجا مچاله کرده بودند تا گرمای بدنشان را درون لباسهایشان جمع کنند، سیلی میزد. راننده مردد بود و میخواست در را ببندد و راه بیفتد که جوانک لبوفروش کنار خیابان دستش را روی هوا تاب داد و انگشتانش را دور دهانش لوله کرد. از لا به لای انگشتها بخار بیرون زد، بعد صدای جوانک سرها را به سمت بیرون چرخاند، داد زد: وایسا! و سوت بلندی ضمیمه این تمنا کرد تا بیشتر شبیه دستور شود. مدت کوتاهی گذشت تا پیرزن خودش را به اتوبوس رساند، یک مانتو قهوهای گل دار و ژاکت کرمی تنش بود با نخودهای درشت دست باف، که تمام پشت و پهلویش را پوشانده بود. دستش را به زور قفل کرد به دور میلههای اتوبوس، رگههای درشت و آبی روی پوستش که جایی زیر مچ آستینش گم میشد، جان گرفت. خون دوید توی رگهای آبی و قرمز بیجان زیر پوست، چند نفری به حالت نیمخیز و آماده باش خودمان را از صندلیهای سفت پلاستیکی کندیم و برای کمک نیمخیز شدیم.
پیرزن توی این هوا کجا میرود؟ یاد مادربزرگم افتادم که میگفت: ما پیرها توی این هواهای خیلی سرد یا خیلی گرم کارمان بیرون از خانه گیر میکند! به اینجا که میرسید از شانس مینالید و بخت بد و ناسازگاری دور فلک را دلیل این بیرون رفتنها میدانست و از بد بودن اختر بدگهر و ستاره لاغر مردنی و ضعیفی میگفت که گوشه آسمان کپیده بود؛ نه پایین میافتاد که راحتش کند و نه شعله میکشید و میدرخشید که بنا شود یا هیچوقت کار مادربزرگ گیر نکند یا اگر هم کاری چیزی پیش آید در روزهای خوب و معتدل فصل بهاری باشد و کمی آفتاب و کمی سایه با صدای گنجشکها حالش را جا بیاورد.
میخواستم بگویم: کمک نمیخواهید؟ داشتم کلمات را روی لبها مزمزه میکردم، نگهشان داشته بودم روی زبانم که هلشان بدهم به سمت پیرزن، منتظر بودم سرش را بلند کند و نگاهی به من بیندازد و از چشمهایش بخوانم که کمک میخواهد. انگار منتظر اجازه بودم یا التماس یا درخواست تا تکانی به خودم بدهم! حیف بود در این نیم تکانها هر بار گرمایی که ذره ذره ذخیره کرده بودم ازبین میرفت. جلوی خودم را نمیتوانستم بگیرم، علیرغم سرما و تنبلی میخواستم کمکش کنم. اما پیرزن حتی سرش را هم بلند نکرد تا تکلیف ما جوانان یخ زده را معلوم کند! عینک قطورش افتاده بود روی بینی و تا نوک بینی سر خورده بود و پایین آمده بود. تنه لاغرش روی هوا تکان میخورد و دست دیگرش به سبد چرخدار بزرگی بود و شاخههای سبز انواع سبزی از پلاستیک زرد رنگش بیرون ریخته بود و توی هوا میرقصید! تو مهلتی که پیرزن خودش را بالا میکشید، چند نفر دیگر هم خودشان را به اتوبوس رساندند و پیرزن فرصت پیدا کرد کامل خودش را از پلههای اتوبوس بالا بکشد و روی صندلی اول نفس تازه کند.
زن کنار دستی من که شال گردن ضخیمی را چندین دور دور سرو صورتش پیچیده بود با دیدن مرحله نهایی گفت: انگار مجبور است! حالا توی این هوا سبزی نخورد نمیشود؟
اتوبوس که راه افتاد باز همه چرخیدیم سمت خیابان و نگاهمان را دادیم به عابرین سواره و پیاده. بعد از مدت کوتاهی پیرزن ژاکت نخودیاش را از تن درآورد و پهن کرد روی سبد، آرام و با احتیاط دستش را به میله گرفت و بلند شد، دو دستش را به میلهها قفل کرد و شروع کرد به چرخش بازوها ودرجا زدن و آویزان شدن از میلههای بالایی! با نرمشی خاص، دستهایش را روی هوا تاب میداد؛ یک دستش را دائما به میلهای میگرفت که نیفتد و دست دیگرش روی هوا میچرخید. از گردن و شانهها شروع کرد تا دستها و کمر و زانوها پایین آمد، همه را یکی یکی گرم میکرد و نرمش میداد. تعداد هر حرکت را زیر لب میشمرد و اعداد را از لابهلای ردیف دندانهای مصنوعی آهسته بیرون میداد. توی ترمز گرفتنهای ماشین هم محکم میله را میچسبید و توی ایستگاهها کنار میایستاد تا مسافرین سوار و پیاده شوند و مزاحم کسی نباشد!
با دیدن این نوع عملیات، لبخند روی صورت مسافرها آمده بود، پیرزن جنبوجوشکنان هر حرکت را به حرکت بعدی وصل میکرد. زنی شال گردن پیچ سرش را سمت من خم کرد و گفت: حالا این وسط وزش نکند نمیشود؟
نگاهش کردم و گفتم: ایرادی دارد؟
همه از توی لایههای گرم و رخوتانگیز لباسشان بیرون آمده بودند گردن میکشیدند که حرکات پیرزن را تماشا کنند هوا سرد بود اما همه احساس گرما میکردند!
زنگ ورزش
گفتم: کی حالش را دارد؟ عکس رادیولوژی را دکتر به دستم داد و از پشت عینک نگاهی به من انداخت و گفت: شما!
به خودم که نگاه کردم بعید میدانستم حالش را داشته باشم، استخوانهایی را که در قسمت زانو روی هم افتادهاند و درد میکنند، از هم جدا کنم و برگردانم چند میلیمتر بالاتر. اصلا نمیدانم چرا باید استخوانهای زانوی من، سر خود بیفتند روی هم و هنگام حرکت صدا بدهند؟ اعصابم به هم میریزد وقتی به عکس رادیولوژی خیره میشوم دکتر دور استخوانهای زانو خط قرمزی کشیده است که؛ اگر با فیزیوتراپی و ورزش توانستی این فاصله را حفظ کنی که خب بهتر میشوی ولی اگر نتوانستی این کار را انجام بدهی خودت را برای جراحی کشکک زانو آماده کن که نیاز داری.
من اصلا وقت این کارها را نداشتم، بار اولی که سعی کردم ورزش کنم را بهخاطر نمیآورم. احتمالا همان دوران مدرسه بوده که دختر بچه چاق و تپلی بودم و در امتحانهای ورزش نفس کم میآوردم. معلم ورزش ما را میگذاشت اول خط زمین والیبال و باید ده دور، دور زمین به آن بزرگی میدویدیم تا یک نمره بیندازد پای برگه امتحانی ورزشمان.
دخترهای دیگر مثل فنر از جا میپریدند و من هم میپریدم. تمام تلاشم را میکردم که بدوم اما انگار زمین کش میآمد و آنها تند و تند دور زمین را میدویدند و میرفتند و میآمدند و از من عبور میکردند و من همچنان میدویدم!
معلم ما تپلها را کنار هم انداخته بود که راحت باشیم و آخر از همه از ما امتحان میگرفت. برای خودش چای میریخت و مینشست به تماشا کردن دویدن ما! سوت را گوشه لبش نگه میداشت که پایان دویدن ما را با صدای صوت اعلان کند. دوستانم میدویدند و میشمردند. آنها ده دورشان را که تمام میکردند چند دور از دورهای من باقی مانده بود. ملتمسانه به معلم ورزش توی آن مانتوی سورمهای گشاد و کاپشن ورزشی نگاه میکردم که بگوید: ده دور شد، اما نمیگفت! به حساب خودم پانزده شانزده دور میزدم اما معلم سوت پایان را نمیزد. همه میایستادند کنار زمین والیبال به تماشای جان کندن من، بعضیها میخندیدند و بعضیها هم تشویق میکردند. تقریبا نفسم تمام میشد و سرم شروع میکرد به گیج رفتن که معلم سوت را میزد و سریع با دست تشک دراز و نشست را نشانم میداد و بلند میگفت: ببینم تو یه دقیقه چند تا میزنی؟!
دود از کنده بلند شد
گفت: مادر جان! ما با شما قرارداد نمیبندیم. اصلا حرف هم دیگر را نمیفهمیم. پیرزن نگاه غضبناکی کرد که که من میفهمم اما تو نمیفهمی. من میگویم طبقه پنجم اشکالی ندارد و تو دوباره حرف خودت را تکرار میکنی! میگویی پسر یا دخترم را بیاورم؟ که ترجمه کنند که من نمیتوانم به طبقه پنجم رفت و آمد کنم؟ خب من خودم به زبان فارسی میگویم که میتوانم! اصلا شما به آن بخشش چه کار داری؟ این پول اجاره خانه این هم مدارک من، حالا قرارداد را ببند و به بقیهاش کار نداشته باش.
مانده بود کاغذی را که توی پوشه مدارکش داشت نشان مرد املاکی بدهد یا نه! جوان تکیهاش را به صندلی داد و گفت: شما جای مادر من، این آپارتمان آسانسور ندارد، پنج طبقه است اگر پولتان کم است، چشم من میگردم جای ارزانتری برای تان پیدا میکنم که یا طبقات پایین باشد یا حداقل آسانسور داشته باشد که شما راحت بتوانید بالا و پایین بروید. میخواست هر طور شده قانعش کند که پیرزن کجا و طبقه پنجم کجا! میدانست که فردا برایش دردسر میشود. چهار روز بعد میآید و میگوید؛ جایم بد است و خانه دیگری برایم پیدا کن و مجبور بودم و امروزه روز جوانها هم طبقه پنجم نمیروند زندگی کنند و از اینطور حرفها.
پیرزن دست برد پوشه آبی رنگ مدارک را باز کرد و چند برگ تا شده از توی آن بیرون کشید. برگهها تمیز و مرتب هر کدام درون یک کاور نایلونی بودند. مدارک را گذاشت جلوی جوان پشت میز. جوان با بیمیلی مدارک را برداشت و نگاهی به آنها کرد و بعد هم نگاهی به پیرزن. عکس خودش بود. مربوط به همین امسال مهر و امضاء هنوز تازه بود و خشک نشده بود. رئیس فدراسیون کوهنوردی؛ آقای فلانی به پیرزن به پاس چندین دوره قهرمانی در کوهنوردی تبریک گفته بود. جوان از جایش بلند شد و بدون حرف برگهها را برداشت و دفتر بزرگی را برای ثبت آورد و برگه بزرگ چاپ شدهای را باز کرد و اطلاعات توی شناسنامه را بیحرف منتقل کرد بعد شکلاتی را به پیرزن تعارف کرد ومحکم گفت: مبارک است قهرمان!