کد خبر: ۲۹۰۴
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۸
پپ
صفحه نخست » شما و ما

چند وقت پیش یکی از بیت‌المال سه هزار میلیارد ناقابل برداشت و رفت! و اون یکی دوازده هزار میلیارد تومن گرفت و رفت. هیچ کدوم‌شون برنگشتند! اما سی سال پیش، پشت میدون مین، چند نفر می‌خواستند با جون‌شون معبر باز کنند. یکی‌شون چند قدم که رفت برگشت. همه فکر کردند ترسیده. پوتین‌هاشو در‌آورد داد و گفت: «تازه از تدارکات گرفتم، نو هست، حیفه، مال بیت‌الماله» بعد پا‌برهنه رفت و اتفاقا اونم دیگه برنگشت...

******

چانه زنی

بزرگی در معامله‌ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه‌زنی را از حد گذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد. گفت چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند چگونه؟ گفت اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم، یک هفته، اگر به حجامت دهم یک ماه، اگر به جاروب دهم یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار بزنم همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟

*****

حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط‌ره

عاشق عارف مرحوم کربلائی احمد از شاگردان مرحوم شیخ می‌گفت: بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم، از او سؤال کردم در چه حالی؟ گفت فلانی من ضرر کردم! با تعجب گفتم: شما ضرر کردی! چرا؟ فرمود: زیرا که بسیاری از بلاهایی که بر من نازل می‌شد، با توسل آن‌ها را دفع می کردم ای کاش حرفی نمی‌زدم چون الان می‌بینم برای آن‌هایی که در دنیا بلاها را تحمل می‌کنند در اینجا چه پاداشی می‌دهند!

****

حجت خدا

گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام و جیغ می‌زد و نوکش را تند تند به هم ‌می‌زد. امام رو کردند به من و گفتند: « عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش.» چوب را برداشتم و دویدم. جوجه‌های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت بهشان حمله‌ می‌کرد. مار را کشتم و برگشتم. با خودم می‌گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه موجودات آشنا باشد.

*****

نماز شب

خواب بودم که دیدم کسی داره صدام می‌کنه.

ـ محمد پاشو! پاشو چقدر می‌خوابی!

گفتم: چته نصفه شبی؟ بذار بخوابم.

گفت: پاشو، من دارم نماز شب می‌خونم کسی نیست نگاه کنه!!!

هر شب به ترفندی برای نماز شب بیدارمان می‌کرد. عادتمان شده بود.

-------------

می‌‌روم حلیم بخرم

آن‌قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و نه‌نه‌ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته‌ام هِرهِر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که والا و باالله باید بروم جبهه.

آخرسر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخر تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید مثل کنه به او چسبیده‌ام رو کرد به طویله‌مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا اینو ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن و بعد آن‌قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاد. قربان خدا بروم که یک برادر غول‌پیکر بهم داده که جان می‌داد برای کتک زدن. آن‌قدر کتکم زد که مثل نرم‌تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو دِه، مدرسه راهنمایی نبود، بابام من وبرادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام وآن‌قدر فیلم بازی کردم و سِرتق بازی درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی برمی‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی‌که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم‌فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده‌ام گرفته بود. داداشم سربرگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: