کد خبر: ۲۸۹۷
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

فرزانه نیک‌اختر

هنوز سایه‌ات بر دیوار است. وقتی سحر اولین روز ماه مبارک رمضان کوله‌بار بستی و گفتی به مهمانی دعوتی، کنار باغچه بودی که صدایت زدم. گفتی اگر برای خداحافظی بیدارم می‌کردی یارای تحمل اشک‌هایم را نداشتی. گفتم اگر نمی‌دیدمت، تا برگردی اشک می‌ریختم. حالا سی و دو سال است اشک می‌ریزم و نمی‌دانم تو چطور تاب تحمل اشک‌های مادرت را آورده‌ای که نه برمی‌گردی نه خبری از خودت به من می‌دهی.

بیست و دوم اردیبهشت کیک چهل و نه سالگی‌ات را پختم و بردم آسایشگاه، مثل هر سال جای خوت خالی بود و امسال هم یکی از جانبازان شمع‌ات را فوت کردند و جای تو آرزو کردند که زود برگردی. مادر به قربانت بعد از سی و دو سال هنوز همان یحیای هفده ساله‌ای برایم. این را معجزه خداوند می‌دانم که تو را برای مادر پیرت جوان نگه داشته تا پناهش باشی... که امیدش باشی... که به عشق دیدن دوباره‌ات زنده بمانم.

زیبایی اندام مردانه‌ات را روی دیوار حیاط کنار درخت انجیر می‌بینم، هر سحر کنار حوض می‌نشینم تا وضو بگیرم و سپاس بگذارم خدایی را که مرا چشم انتظار تو گذاشت. چشم انتظار یا امیدوار به بودنت. آری امیدوار به بودنت زیباتر است و مرا سرپا نگه داشته.

خواهرت مدام می‌گوید که من در تاریک روشنای سحر توی حیاط نیایم. می‌گوید سنی از من گذشته و استخوانم از غصه پوک شده. می‌گوید هر چه شیر بخورم و قرص و دوا، به من اثر نمی‌کند از بس غصه می‌خورم و اشک می‌ریزم. همه مانده‌اند فکری از اشک‌های مادرت. دایی‌ات خدا بیامرز می‌گفت چرا اشک‌هایت تمام نمی‌شود خواهر؟ چشمه هم این همه بجوشد خشک می‌شود. سوی چشم‌هایت می‌رود. سوی چشم‌هایم نرفت تا تو را ببینم ولی دایی‌ات رفت.

خواهرت می‌ترسد که من از پله بالکن سر بخورم و جاییم بشکند. می‌گوید لااقل وقتی برف و باران است نرو لب حوض.

می‌گویم یحیای‌ام نگفته در برف و باران نمی‌آید. اگر آمد کنار درخت انجیر ایستاد و سایه‌اش افتاد روی دیوار و من او را ندیدم چه؟

می‌گوید اگر بیایی زنگ می‌زنی. آره مادر زنگ می‌زنی؟ دادم زنگ را عوض کردند. سه بار. یک بار وقتی زنگ قدیمی سوخت جایش آیفون نصب کردیم که اگر زنگ زدی سریع در را از توی راهرو همان جا که لباس ورزشی‌ات آویزان است برایت باز کنم که مبادا فکر کنی کسی خانه نیست و بروی. یک بار وقتی آزاده‌ها به کشور برگشتند زنگ را عوض کردم. گفتم شاید زنگ برایت نا آشنا باشد و فکر کنی مادرت از این خانه رفته، و دوباره از همان زنگ‌های قدیمی نصب کردیم. دلم می‌خواست زنگ که زدی بدوم در را خودم برایت باز کنم. آن زمان می‌توانستم اما حالا دیگر تا جلوی در برسم تو قد برافراشتی و مثل بچه‌گی‌هایت که کلیدت را گم می‌کردی، پریدی سر دیوار و آمدی تو خانه.

حالا دیگر خواهرت آیفون تصویردار نصب کرده. البته این بار دیگر آنرا تو راهرو نگذاشته و آورده گذاشته بالای تختم تا سریع بتوانم در را برایت باز کنم. می‌گوید این بهتر است. یحیی که بیاید می‌توانی صورتش را از آیفون ببینی و خودت را به حیاط برسانی. می‌گوید دیگر لازم نیست هر کسی در زد بروی جلوی در تا ببینی کیست. از اینجا راحت می‌بینی. ولی هر چه می‌بینم و می‌بینم تو نیستی. ساعت‌ها زل می‌زنم به مانیتور کوچکش بلکه صورت ماهت را ببینم. نشستم فکر کردم، پیش خودم حساب کردم که چهل و نه سالگی چه شکلی می‌توانی باشی. تا اگر روزی با قیافه هفده ساله و ریش سبیل تازه درآمده‌ات به سراغم نیامدی چهره ماهت را بشناسم و در را برایت باز کنم. خواهرت می‌گوید یحیی دیگر آن یحیای سی و دو سال پیش نیست. راست می‌گوید. مثل اینکه می‌گوید داروهایت را بخور، یحیی مادر سرپا و سالم می‌خواهد. می‌خورم. همه را. می‌خواهم مادر سرپایی باشم برایت تا تو خواستگاری و عروسیت نگویند مادر داماد پیر است. باید بگردم یک دختر خوب برایت نشان کنم. البته دختر خوب زیاد دیدم. انگشت نشان خریدم. اما نگه داشتم تا خودت بیایی. نگران نباشی‌ها، خب دختر باید شوهر کند دیگر. هزار ماشاله طیبه سه تا بچه مثل قرص ماه دارد‌. نشد، قسمت هم نبودید. هنوز هم میاید و مثل زمانی که با خواهرت تو حیاط بازی می‌کردند و برگ‌ها را جارو می‌کردند و حیاط را می‌شستند، حیاط را می‌شوید. چای دم می‌کند. بچه‌های خواهرت و بچه‌های طیبه حیاط را روی سرشان می‌گذارند. شاد می‌شوم. غصه‌هایم آن چند ساعت انگار تمام می‌شوند تا وقتی که طیبه مثل آن‌وقت‌ها تا اذان مغرب را می‌گویند چادرش را می‌اندازد سرش و دست بچه‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید دیر شد. مرا می‌بوسد. دستم را. می‌گوید شما هم مثل مادرم. کاری داشتید زنگ بزنید. اشک تو چشم‌هایم جمع می‌شود‌. آرام در گوشم می‌گوید، صد تا بهتر از من هست. اختیارم به خودم نبود.

او می‌داند چه می‌گوید و من هم می دانم چه می‌شنوم. اما من هیچ وقت به زبان نیاوردم که چه دلم می‌خواست، ولی طیبه می‌دانست. از اول می‌دانست. همان موقع که سربند سبز یاحسین تو را آورد داد به من و گفت، رفته؛ یادگارش پیش شما باشه بهتره. اختیارم به خودم نیست.

خواهرت، پدرت را هم با امید دیدن تو سال‌ها مجبور کرد داروی قلب بخورد که تو را ببیند. ندید. رفت. به خواهرت می‌گفت قلبش سال ۶۵ از سینه‌اش جدا شده و رفته جبهه. می‌گفت این قرص و دواهایی که می‌خورد فایده‌ای ندارد. می‌گفت یحیی قلب من بود. هر جا که او هست این قرص و دواها اثر می‌کند.

سحرها که برای وضو می‌رفتم کنار حوض می‌دیدم پدرت زودتر از من بیدار شده و تو بالکن در حال خواندن نماز شب است. آن سحر هم که طیبه شب قبلش سربند تو را آورده بود داشت نماز می‌خواند. خواند و خواند و خواند. انگار خسته نمی‌شد.

نماز صبح را خواندم. دعا خواندم. نماز حاجت خواندم. زیارت عاشورا خواندم. پدرت سر از سجده برنمی‌داشت. عادت داشت به سجده‌های طولانی. اما آن روز سحر سر از سجده برنداشت. قلبش دیگر نمی‌طپید. قلبش از سال ۶۵ دیگر نمی‌تپید.

حالا آمده‌اند دنبالم. می‌گویند آزمایش دی‌ان‌ای بدهم. نمی‌دانم چیست. خواهرت می‌گوید با این آزمایش تو برمی‌گردی. می‌گوید روی آیفون را بپوشان. دیگر چشم انتظار یحیای هفده ساله یا چهل و نه ساله‌ات نباش. می‌گوید تا چند وقت دیگر میایی‌. وقتی آمدی دوست داری محل را چراغانی کنم یا نه؟ دوست داری شیرینی و شربت بدهم؟ دوست داری از آن قرمه سبزی‌ها بپزم که بویش محل را برمی‌داشت یا قیمه بپزم مثل قیمه‌های امام حسین برایت؟

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: