کد خبر: ۲۸۹۶
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۳:۲۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

مقابل ساندویچی ایستاد نگاهی به برگه چسبیده به شیشه انداخت. قیمت تمام ساندویچ‌ها نوشته بود. همبرگر از همه ارزانتر بود. باید در مخارجش صرفه جویی می‌کرد. جلو رفت و همبرگر سفارش داد. بعد هم نشست روی یکی از صندلی‌های پشت شیشه. با اینکه شبیه بقیه آدم‌ها بود ولی نمی‌دانست آن‌ها چرا نگاهش می‌کنند، شاید کاری کرده بود که نمی‌دانست...کاری که برای آن‌ها جالب بود و اصلا همین کاری که انجامش داده بود مگر کم می‌توانست برای دیگران جالب باشد.

صندلی‌اش را عوض کرد و عقب‌تر نشست، دور از نگاه‌ها. از نگاه‌هایشان بدش می‌آمد. شبیه نگاه‌های مامان بود، وقتی که کاری انجام می‌داد که باب میل او نبود. اصلا علت اصلی بیرون زدنش از خانه همین نگاه‌های مامان بود. آن وقت‌هایی که مامانش اخم‌هایش را می‌کرد توی هم و با کنایه حرف می‌زد یا مدام دیگران را توی سر او می‌کوبید، واقعا روی اعصابش بود. ناخودآگاه دستش رفت سمت سرش. همیشه با خودش فکر می‌کرد آنقدر مامانش دختر انیس خانم که در احکام مقام کشوری آورده یا دختر مونس خانم که چهار تا چهار تا خواستگار دارد را توی سرش زده، سرش قر شده...

ـ بفرمایید خانم، ساندویچتون آمادست.

رفت و ساندویچ را از روی میز برداشت و دوباره برگشت سر جایش. اولین گاز را که زد با خودش گفت:

حتما تا الان از مدرسه زنگ زدن خونه. چقدر این خانم براتی پیله است بابا، اصلا من نمی‌خوام درس بخونم مگه زوره؟

و لقمه دومش را گاز زد و با غیض قورتش داد.

ـ حتما باید بچه زرنگ باشی که تحویلت بگیرن، اصلا بابا من از حساب و کتاب و فاعل و مفعول بدم میاد. کی رو باید ببینم اصلا مگه همه باید دکتر مهندس بشن؟! آدمای احمق از خودراضی.

جمله آخرش را طوری بلند گفت که شاگرد ساندویچی برگشت سمتش.

ـ چیزی لازم دارین؟!

رنگش پرید. به تته پته افتاد. سرش را تکان داد و بغض کرد. باقی ساندویچ از گلویش پایین نرفت. مچاله‌اش کرد توی کاغذش و گذاشت توی کیف و از مغازه زد بیرون.

یک ربع بعد داشت در پیاده‌رو قدم می‌زد.

ـ به به چقدر آزادی خوبه... همین که دیگه کسی نیست که هی بهت گیرای الکی بده خود خوشبختیه...

نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت ده و ربع بود.

ـ حتما الان زنگ تفریح خورده... گلنازم دوباره نشسته یه کنار گوشه و بچه‌های کلاسو دور خودش جمع کرده و هی داره براشون از خاطرخواهاش تعریف می‌کنه و کلاس میذاره... خدا شانس بده... ما رو که توی این دنیا هیچ‌کس دوس نداره، چه برسه به خاطرخواه داشتن... تنهاییم و یکی هم نیست حرف ما رو بفهمه... مثلا همین مادرمون...معلوم نیست کی قراره دست از سر ما برداره... بابا یکی نیست بهش بگه آخه مادر من، من دلم می‌خواد شلوار لوله تفنگی بپوشم، ناخنامو بلند کنم موهامو بالای سرم ببندم، تیپ بزنم... کی گفته زشته؟! اصلا من باید مامانو ببرم پیش مامان شبنم، یکم پیش اون درس بگیره... دختره شلوار می‌پوشه از صدتا جا پاره، حالا من نمی‌خوام مثل اون شلوار بپوشم اما اگه یکم سر زانوهاش پاره باشه چی میشه؟ آسمون به زمین میاد؟! اصلا خوب شد که از خونه زدم بیرون... هم من راحت شدم هم مامان... دیگه هم برنمی‌گردم... چیه اون زندون؟! حالا که آزاد شدم نباید دوباره برگردم... وای که چقدر آزادی خوبه...

از عرض خیابان عبور کرد و مقابل یک مغازه ایستاد... ویترین مغازه پر بود از انواع سازها... دف، نی، گیتار و حتی سنچ... گردنش را کج کرد و ناخودآگاه لبخندی زد. اگر یکی از آن ویالون‌ها را داشت، می‌رفت سر صف و ویالون می‌زد، آنوقت همه معلم‌ها و بچه‌ها با حسرت و تحسین نگاهش می‌کردند، مادرش می‌فهمید او آنقدرها هم بی هنر نیست...

ـ اه... اخه بگو مامان من تو چکار داری؟ بابا خودش می‌خواست بخرا تو چرا نمیذاری؟! پول از جیب اون میره.

رفت داخل مغازه و با خجالت پرسید:

ـ ببخشید آقا جلسه‌ای چند آموزش می‌دین؟

ـ چی رو؟

با دست به نوشته پشت شیشه اشاره کرد.

ـ اونجا نوشتین آموزش ساز تضمینی.

پسر جوان نگاهی به سرتا پای دختر انداخت:

ـ چی می‌خوای یاد بگیری؟

صاحب مغازه ریش بزی بلندی داشت و موهای بلندش را از پشت بسته بود. چشم‌هایش بادامی و ریز بودند.

ـ ویالون.

تا حالا زدی؟

ـ یک کم خونه یکی از دوستام.

پسر جوان خندید... از صندلی‌اش بلند شد و آمد نزدیک دختر.

ـ برای شما جلسه‌ای 70، البته جای تخفیفم داره...

و چشمکی کم رنگی زد.

دختر سراسیمه از مغازه بیرون زد... ترسیده بود اما به روی خودش نیاورد و دوباره غرغرهایش با خودش را از سر گرفت.

ـ اووووه چه خبره... قیمت خون باباش رو می‌گیره، 70 تومن...

مکث کوتاهی کرد، چشمک پسر به خاطرش آمد...

ـ پسره پررو...فکر کرده بی‌صاحبم... بله دیگه وقتی پول تو جیبی یه دختر 15 ساله اندازه یه دختر هفت ساله باشه باید هم 70 تومن کلی پول باشه برای امثال من... من که می‌دونم مامان نمیذاره بابا پول بیشتری بهم بده... فکر کرده نمی‌دونم! پشتم بهشه ولی می‌دونم هی برای بابا چشم و ابرو میاد... میدونم دیگه... میگه پول زیاد بچه رو از راه به در می‌کنه...

خوب کردم، خوب کردم، زدم از خونه بیرون... میرم کار پیدا می‌کنم دستم میره تو جیب خودم دیگه هم کسی نیست که بهم هی گیرای الکی بده که تو خیابون بلند نخند... با ادب و متین باش... هر جایی نرو... با هر کسی دوستی نکن... آرایش نکن... لاک نزن... بابا چه زوریه... خب من لاک دوس دارم، مخصوصا بنفشش... وای جیغم باشه که دیگه عالیه...

لاکش را از کیفش در آورد و نگاه کرد. رسیده بود به پارک... دوید سمت نیمکتی که کنار فواره بود و نشست آنجا و شروع کرد لاک زدن. بوی لاک حالش را خوب می‌کرد... کیف می‌کرد از بوی لاک... چند نفس عمیق کشید و بوی لاک را تا اعماق وجودش کشید...

ـ به به چه لاک ملوسی؟

سرش را وحشت زده بالا آورد.

ـ چیه ترسیدی؟ نترس بابا من بی آزارم.

پسر جوانی بود با عینک آفتابی، شلوار تنگ کوتاهی پوشیده و کیف پولش را دستش گرفته بود.

ـ یه بستنی بخرم با هم بخوریم؟! می‌چسبه‌ها؟ خانم خانما اجازه میدن؟!

نمی‌دانست چرا لال شده بود... صدایش درنمی‌آمد... یاد حرف‌های گلناز افتاد که همیشه می‌گفت:

ـ ریلکس باش، آروم، مگه چیه؟! الان مُده بابا... یکم بیا تو با ما باکلاسا بپر، یاد بگیری... چیه مثل امل‌ها می‌مونی؟! بزار برات خرج کنن...

پسر همچنان می‌خندید... دختر ترسیده بود و لب‌هایش آشکارا می‌لرزید... همان چندباری هم که با گلناز سر قرار رفته بود به قول او حسابی سوتی داده بود و همه چیز رو خراب کرده بود... مامان اگر می‌فهمید حلق آویزش می‌کرد.

کیفش را برداشت و دوید بیرون از پارک. نفس نفس می‌زد... ساعت سه بعد از ظهر بود، دیگر مدرسه‌شونم هم تعطیل شده بود.

با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت. پسر همانطور آرام دنبالش می‌آمد... دهانش خشک شده بود و نمی‌دانست باید چکار کند. لاک همه جای دست‌هایش پخش شده بود... حتی رپوش مدرسه‌اش هم کثیف کرده بود... دلش می‌خواست می‌توانست برگردد و توی گوش پسر بزند مثل شبنم... چرا هیچ‌وقت عرضه هیچ کاری را نداشت؟! حتی عرضه حرف زدن با مامان را... چرا نمی‌توانست راحت دو کلام با او حرف بزند و خواسته‌هایش را مطرح کند؟!

توی مغازه‌ها و پاساژ سرک کشید تا پسر کمش کند و برود ولی او همه جا می‌آمد دنبالش... داشت زَهره ترک می‌شد... این هم آخر و عاقبت فرارش از خانه.

دلش یکباره پر کشید برای خانه... نمی‌دانست چکار باید بکند... این پا و آن پا می‌کرد و دست‌هایش می‌لرزید.

ـ مامان حتما الان بساط شامو جور کرده. امشب استامبولی داریم... امروز یکشنبه است، ما همیشه یکشنبه‌ها استامبولی داریم... اونم با ترشی لیته... دلش ضعف رفت...

حرف‌هایش را شمرده شمرده توی دلش می‌گفت و با عجله راه می‌رفت.

ترشی لیته‌های مامان حرف ندارن استامبولی‌هاشم خوشمزست... اصلا دست‌پخت مامان حرف نداره...

نفس نفس می‌زد و حس می‌کرد چیزی نمانده تا از ترس سکته کند...

بابا الان داره چکار می‌کنه؟! می‌دونم دوباره با مامان دعواش شده سر من... مامان باز سرش درد گرفته و قرص خورده... حتما تا حالا چندبار زنگ زده به دوستام... حتما همه جا رو دنبال من گشتن... قرار بود فردا با مامان بریم برای خرید پارچه برای عروسی دختر خاله.

ـ پسر خودش را نزدیکش کرده بود و چیزهایی می‌گفت.

ـ این مامان راست می‌گفتا.. لاک بنفش خیلی زشته... کی گفته قشنگه؟! گلناز بیشعور چرت و پرت می‌گفت انگشتا رو کشیده نشون میده... می‌گفت قشنگی دختر به لاکشه... دختری که لاک نزنه که دختر نیست...

کم‌کم داشت به گریه می‌افتاد. پسر دستش را جلو آورد و زد به کوله‌پشتی‌اش:

ـ نترس بابا کاریت ندارم که... خانم به این خوشگلی چرا باید اینطوری قهر کنه؟! منکه چیزی نگفتم خوشگله.

از لحن صدایش بدش می‌آمد... زمین تا آسمان با صدای برادرش فرق می‌کرد... با صدای بابا وقتی می‌گفت:

ـ زن اینقدر گیر نده به این بچه... آخرش زده می‌کنیش‌ها... درست بشین باهاش حرف بزن... با مهربونی و محبت حالیش درست و غلط زندگی چیه...

دلش برای مامان تنگ شده بود... نفسش به سختی بالا می‌آمد... دانه‌های اشک سر می‌خوردند روی لپ‌هایش و رفتند توی دهان و دماغش.

ـ اصلا خانم براتی راس میگه من خیلی سر به هوام... به درس گوش نمیدم... به هیچی علاقه ندارم... دوستام خوب نیستن اصلا خوب می‌کنه زنگ می‌زنه به مامان...

دیگر طاقت نیاورد و با صدای بلند زد زیر گریه. چند مردی که آنجا بودند نگاهش کردند. یکی از راننده‌های تاکسی جلو آمد و گفت:

ـ چی شده دخترم؟

صدایش درنمیآمد... اشک امانش نمی‌داد.

ـ این این پسره...

به پشت سرش اشاره کرد، پسر راهش را کج کرده بود و داشت دور می‌شد...

ـ مگه خودت خواهر و مادر نداری؟! چی می‌خواین؟!... بیا باباجان، بیا گریه نکن... خونت کجاست دخترم؟ می‌خوای برسونمت؟

رفت و از صندوق ماشینش بطری آبی آورد.

ـ بیا بیا سر و صورتت رو بشور، مادرت اینطوری ببیندت که سکته می‌کنه.

ساعت 8 شب بود، نشسته بود روی صندلی عقب تاکسی و لاک ناخن‌هایش را پاک می‌کرد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: