کد خبر: ۲۸۹۵
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۳:۱۹
پپ
قسمت اول
صفحه نخست » داستان دنباله دار

ماه‌ منیر داستانپور

خیره به نگاه دخترک بیچاره که با اصرار و ابرام قصد فروش جنسش را داشت مانده بود و دریغ از حتی کلمه‌ای که میان آن همه لغات در‌هم ریخته از زبان او شنیده باشد‌. کم‌کم طفلک معصوم خسته و عاصی‌، زیر لب دیوانه‌ای نثارش کرد و برگشت بین جمع دوستان که بدتر از او‌، صبح تا به حال برای فروش همان تعداد کم کالاهایشان عاطل و باطل بین ماشین‌ها پرسه می‌زدند‌. اما چشم‌های وامانده او هنوز چسبیده به صحنه موهومی‌، منتظر بود و بی‌خبر از قیل و قال خیابان که صدای بوق ماشین‌هایش گوش فلک را کر می‌کرد‌. دست آخر اگر فریادهای اعتراض‌آمیز راننده عاصی اتومبیل عقبی از خواب بیرونش نمی‌آورد؛ شاید هنوز همان‌جا معطل مانده و بی‌خبر، در ذهنش پی ناکجایی می‌گشت که جواب سؤالاتش را در آن بیابد‌. گرچه صوت انکرالاصوات و چهره خشمگین راننده شاکی سبب شد وحشت‌زده پایش را روی پدال گاز فشرده و تقریبا فرار کند.

آن‌قدر رفت و رفت که دیگر خودش هم نمی‌دانست، دقیقا کجاست! خیابان‌ها به چشمش ناشناس بودند و آدم‌ها غریبه. انگار یک زمینی را پرتاب کرده باشی وسط یک مشت مریخی زبان نفهم. پس بی‌اختیار و برای فرار از فریادهایی که عین هجوم مغول‌ها به ایران یکی پس از دیگری به گلوی زخمی‌اش حمله‌ور می‌شدند؛ سرش را گذاشت روی فرمان و در عوض بی‌صدا و بی‌هیاهو اشک ریخت. اما درد او این‌گونه درمان نمی‌شد! گویی کره خسته مغزش به گیج خوردنی بی‌هدف و معلول دچار شده بود. در کار دنیا مانده و نمی‌دانست چرا تاسش به ناکامی می‌چرخد و در این مار پله تمام‌نشدنی سرنوشت، برای چه به جای بالا رفتن از نردبان، نیش افعی نصیبش شده و با سر به کف خیابان چه کنم، چه کنم سقوط کرده؟! بی‌مرامی بود حالا که به زحمت از سربالاییِ زندگی خود را بالا کشیده بود؛ این‌طور در اوج، از دست روزگار شهد شوکران بنوشد!

سؤالی بی‌جواب حک شده بود روی پیشانیش، اما هرچه بیشتر خود را در آیینه دیده و به جواب فکر می‌کرد، کمتر چیزی دستگیرش می‌شد! ذهنش برگشت به امروز صبح، که با یک دنیا شوق و ذوق رفته بود مطب دکتر و با لبخندی که سخت توانسته بود کنترلش کند ، یک به یک زنان را نظاره کرده بود. چشم دوخته بود به جثه تربچه مانند و دست و پای ورم‌دارشان. فکری که او کی عین آن‌ها خاله نخودی‌ها می‌شود و امید با دیدنش چه واکنشی نشان خواهد داد ؟ لابد مثل وقت‌هایی که حسابی خوش خوشانش می‌شد، از خنده ریسه می‌رفت و چاه زنخدان داگلاسی‌اش را به نمایش می‌گذاشت!

با آن همه استرس خوشایند، عجیب نبود وقتی اسمش را از زبان منشی شنید، تکه‌های درشت یخ سرازیر شدند وسط قفسه سینه‌اش. درست مثل پری بی‌وزن و سبک از زمین کنده شد و یکراست رفت پای میز طبابت زنی که دستانش بوی تولد و حیات می‌داد.

نگاه خانم دکتر دائم بین چهره او و برگه آزمایش که انگار شده بود نامه اعمالش رفت و آمد داشت. چنان سخت و سنگین برگه‌ها را زیر و رویش می‌کرد که هیچ حرف و کلامی به لب‌های زن جوان و منتظر جاری نمی‌شد! لابد عاقله زنِ زیاد از این ذوق‌های مادرانه دیده، دلش نمی‌آید شادی پیش از موعدش را به غم تبدیل کند! ولی سکه دنیا قلع باشد یا طلا باز تنها یا شیر دارد یا خط، از هر طرف که بیوفتد باید خوانده شود تا طرف حساب کار روزگارش را بکند و بفهمد باید به کدام سوی دوراهی حیات بپیچد و مقصد کجاست؟! پس به حساب وظیفه و تکلیف هم که شده، با یک تک سرفه آدم هوشیار کن، دهان به آن خبر که نباید، باز کرد و انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سر زن چشم به لب‌های دکتر دوخته!

زن جوان، بد باخته بود و به این راحتی‌ها نمی‌توانست جای برنده بنشیند. نسخه حضرت طبیب هم نمی‌توانست چاره کار کند! نرگس می‌خواست و نمی‌توانست مادر فرزندان امید باشد. نه این‌که سترون باشد و مادریش محال! اما روزگار طوری چرخیده بود که حسرت به دل مادری در خانه او بماند. خانم دکتر دست آخر لبخندی زد که «هر کاری چاره دارد؛ شما هر دو با همسران دیگری صاحب فرزند می‌شوید ولی با هم نه!»

باز هم ذهنش رفت به کمی عقب‌تر. به روزی که طبیب حاذق را که اتفاقا دوست مادرش بود در باغ آقاجان زیارت کرده و از او شنیده بودند که خویشاندی ممکن است کار دستشان بدهد و بهتر است پیش از آن‌که خیال بچه‌دار شدن به سرشان بزند، آزمایش داده و خاطرجمع شوند که قرار نیست به جمع معلولین دنیا یکی اضافه کنند.

یاد آن لبخند گرم و بی‌خیال گفتن امید بدجور دلش را می‌سوزاند. چه بی‌دلیل دل خوش کرده بود به عقدی که در آسمان‌ها برایشان بسته شده و گره به کارشان نخواهد افتاد. حالا با این گره کورتر از کور باید چه می‌کردند؟!

سرِ سنگین‌تر از پتکش را از روی فرمان برداشت و چشم انداخت که ببیند کجای این شهر کران ناپدید خودش را گم کرده! یک‌دفعه صدای موسیقی محبوبش پیچید در فضای اتومبیل. لابد ویوالدی هم وقت ساخت چهارفصل حالی منقلب، شبیه به وضع فعلی او داشت که آن‌قدر خوب اوج و فرود نت‌ها با ضربان قلبش هماهنگ شده و پاییز و زمستان را پیش چشم‌هایش تصویر می‌کرد!

تصویر خندان امید در آخرین سالگرد ازدواجشان که چیزی هم از آن نگذشته‌بود؛ روی صفحه گوشی خودنمایی کرده و یادآوری گفته‌های پزشک دلش را به آتش می‌کشید. دوباره به صفحه گوشی نگاه کرد و لقب عزیزترین مخصوص او را چند بار با خود تکرار کرد. مگر می‌شد کسی غیر از او را دوست داشته باشد؟ آن‌قدر برای جواب دادن به تلفن بیچاره دست دست کرد که خود به خود قطع شد.

نمی‌دانست چطور باید ماجرا را برایش بازگو کند. عین کارگردان‌های سینمایی ذهنش دست به کار برداشت گرفتن از پاسخ‌های احتمالی امید به جواب آزمایش شده ‌بود. اگر با یک قهقهه و مضحکه دانستن کل ماجرا یا حتی شوکه شدن و در نهایت قبول کردن مسئله همه چیز حل می‌شد عیبی نداشت اما اگر به کلی رابطه‌اش را با او قطع کرده و از خانه می‌رفت چه؟! یا حتی اگر مثل روزهای بچگی مدتی گم و گور می‌شد؟! شاید هم کم‌کم رفتارش با او سرد و دست آخر به فکر طلاق می‌افتاد. حتی اگر همه چیز را از یاد برده و به خاطر او چشم روی آرزوی پدر شدنش می‌بست؛ باز هم برای نرگس، مرد روز قبل از امروز نمی‌شد. دوست نداشت باقی عمر زندگی مشترکشان حسرت نگاه او را به فرزند این و آن ببیند و کاری از دستش برنیاید.

قبل از شماره‌گیری مجدد امید، دستش را پیش برد و همراه را خاموش کرد. دروغ یا راست، گفتن هیچ‌کدام را به مصلحت نمی‌دانست. باید تا در قلب و ذهن مردش ارج و قرب داشت، می‌رفت. پیش‌تر از آن‌که او ترکش کند یا دیگران در راه با هم بودنشان سنگ جدایی بیندازند.

یک نفس عمیق کشید و اشک‌های جمع شده در کاسه چشم‌هایش را پس زد. باید سریع‌تر خودش را به شهری که در آن بزرگ شده و قد کشیده بود؛ رسانده و راهی به این بی‌راهه می‌جست. تصمیمش را گرفته بود؛ او غیر از امید را در دلش راه نمی‌داد اما نه می‌توانست مرگ تدریجی رؤیاهای شیرینش را نظاره کند؛ نه دل تاب آوردن و دم نزدن نداشته‌های او را داشت. پس خودش زودتر از خط پایان رد می‌شد؛ که باخت را به نام او ثبت کنند و در عوض محبوبش پیروز میدان و برنده باشد. دلش نمی‌خواست خدای نکرده یک روزگاری او کم بیاورد و زبان این و آن پچ‌پچه‌ گوی بی‌وفاییش در گوش‌های نرگس باشند. باید مُهر نامردی به نام خودش می‌خورد تا او سرافراز بماند و راحت بتواند برود سراغ یک زندگی جدید. ماشین را روشن کرد و دور زد سمت شهر و دیاری که روزی در آن شهریار خودش بود و حالا از هفت پشت غریبه هم غریب‌تر.

سال‌ها پیش اولین بار در همین شهر بود که با او دیدار کرده و دریافته بود، روزی عمویی داشته و حالا پسرعمویی ناآشنا که با همان ناتنی بودنش هم بهتر از تمام بچه‌های محل بود؛ که به قول عمه خانم «لیاقت همبازی شدنش را هم نداشتند.»

عمه خانم عادت داشت همیشه ضعف اهالی خانواده را پشت شایسته‌تر بودنشان نسبت به دیگران پنهان کند. مثلا استخوانی و بی‌جان بودن نرگس که دلیل باخت همیشگیش در گرگم به هوا و اجتناب بچه‌ها از بازی با او بود را علت بی‌لیاقتی آن‌ها دانسته و می‌گفت: « لیاقت ندارند با تو بازی کنند.»

خیلی تنها و بی‌یار و یاور بود؛ بین بچه‌های محل تا امید و مادرش آمدند خانه قدیمی عمه خانم و همسایه دیوار به دیوار آن‌ها شدند. بچه‌های پیرزن همگی فرنگ‌نشین بودند و خانه دَنگال او آرزوی سر و صدای آدمیزاد را کم‌کم به گور می‌برد که عمه خانم به فکر افتاد برای رفع تنهایی و به قول خودش «سنکوب نکردن از وحشت در آن خانه بی‌سر و ته»، به اولاد اجاره‌نشین برادرش اسکان دهد و تا هر وقت که خودش نفس می‌کشد، آن‌ها هم در کنار او و همسایه‌اش باشند.

همان روزها بود که پسرک خوش بنیه و سرحال، همراه با مادر تازه بیوه شده‌اش به جمع آن‌ها اضافه، و نرگس فهمید از عموی مرحوم هیچ‌وقت ندیده‌‌اش یک پسر‌عمو به او رسیده. روزهایی که نرگس دخترک گوشه‌گیر و هراسان از همبازی شدن با بچه‌های کوچه، شده ود هم‌صحبت پیرزن و کم‌کم داشت بچگی کردن را از یاد می‌برد. شبیه شوالیه‌های کتاب داستان مورد علاقه‌اش پا گذاشته بود به زندگی دخترک و قصد داشت از غار تنهایی و سکوت رهاییش دهد. دلیل شادمانی و خوش احوالی اهل خانه را باید در وجود پسرک تازه وارد جستجو می‌کردند. بی‌آنکه رعایت ادب را فراموش کند؛ با بزرگ و کوچک خانه هم‌صحبتی می‌کرد. دستی بود برای کمک و مغزی برای مشورت، گرچه پیش همه حسابی جدا با بقیه بچه‌ها داشت؛ اما بیش از همه چشم و چراغ عمه خانم بود. به قول پیرزن «سوی چشمان و قوت بازویش شده و جای پسرانش را پر می‌کرد.»

گذشته از روزهای اول که نرگس حسادتش گل کرده و دوست نداشت عمه خانم و مواهبش را با کسی شریک شود. بعدها کم‌کم وقتی مهربانی‌ها و سینه سپر کردن‌هایش را جلوی این و آن برای خودش دید، یک حس گرما و محبتی دوید در رگ و پی‌اش. با همان خیال کودکانه، فکر می‌کرد خدا برادری به او داده که قرار است یک مشت گنده‌ بزند توی دهان جمشید غول، پسر آقا فریدون، بقالی محل که هیچ‌وقت نمی‌گذاشت بچه‌ها با او بازی کنند و ملقبش کرده بود به فسقلی دست و پا چلفتی. پسرک بی‌قواره عادت کرده بود هر وقت او را ببیند؛ دست و پا چلفتی خطابش کرده و یک‌ریز بخندد.

همان روزها خدا او را برای نرگس بیچاره فرستاد که بشود قهرمان محل و حال جمشید غول را بگیرد. امید قوی بنیه و قد بلند بود؛ و بیشتر از سن و سالش به نظر می‌آمد. آن‌قدر محکم و شمرده حرف می‌زد که همه را نه با زور بازو، بلکه با قدرت کلامش مغلوب می‌کرد. آن پسربچه سرتق هم نفر اول لیست بود و هیچ‌وقت جرأت نکرد صدایش را برای او بلند کند.

زن عموی خوبی هم داشت. گرچه سکوتش بیشتر از کلام، و لبخندش تلخ تر از گریه بود اما هر وقت دخترک را می‌دید؛ مادرانه نوازشش می‌کرد. زنی که عجیب جانش به جان امید بسته و به خاطر او از همه چیز و همه‌کس گذشته بود. یادآوری این ویژگی بیشتر از هر موضوع دیگری نرگس را به وحشت می‌انداخت. اگر او می‌فهمید حاصل عمرش هیچ‌وقت نمی‌تواند با نرگس پدری را تجربه کند، لابد همه ملاحظات را کنار گذاشته و مثل آن سال‌ها که یک‌بار بر سر امید با آقا فریدون دعوایش شده‌بود، حق فرزندش را طلب می‌کرد.

یادش بخیر؛ جمشید به نرگس پشت پا زده و او را به چاله گندآب انداخته بود. وقتی رفت خانه از سر تا پایش گل و لجن شُره می‌کرد. آن‌قدر بین راه زار زده و گریه کرده بود که دیگر حتی نفسی برای هق‌هق در آغوش مادر نداشت. جمشید دوباره ریشخندش کرده و باعث شده بود دخترک شش ساله از شدت غصه سه روز در آتش تب بسوزد.

عمه خانم می‌گفت: «وقتی امید حال و روزت را دید انگار یک گلوله آتش شد. از خانه که رفت گفتم حتما کار دست خودش می‌دهد. بعید بود بتواند از پس پسر آقا فریدون بربیاید. «ولی آن‌طور که شنیده بود، مرد کوچک خانه، جلوی همه بچه‌های محل چنان کشیده آبداری نثار جمشید کرده و حساب کار را دستش داده بود که بفهمد کار دنیا آن‌قدرها هم بی‌حساب و کتاب نیست! و همین شد که آقا فریدون به تلافی، یک بادمجان رسیده کاشت پای چشمش. گرچه امید ککش هم نگزید و از این‌که حال پسرک بدقواره و زبان دراز را جاآورده؛ حسابی کیفور شده‌ بود. همین که از کوه غرور جمشید زبان نفهم چیزی جلوی چشم اهل محل باقی نگذاشته و یک‌جا خاکسترش را بر باد داده‌بود‌، به جوابی که می‌خواست رسیده و از آن شب می‌توانست راحت‌تر بخوابد. اما زن عموی بی‌سر و صدا و ساکت، در عوض آن بادمجان بنفش رنگ زیر چشم پسر یتیمش، حساب آقا فریدون را کف دستش گذاشته و فرق یتیم و قلچماق را حسابی به او فهمانده بود.

وقتی از بستر برخاسته و پسر عمو را با آن چشم مشت‌خورده تماشا کرده؛ و از ماجرای ضایع شدن جمشید خبردار شد؛ برای اولین بار شادمانی واقعی را چشیده و از ته دل خندیده بود. از همان موقع دوتایی‌هایشان شروع شد. با هم می رفتند برای خرید نان خانه، فوتبال بازی، کمک پدر در بیل زدن باغچه و گل‌کاری، یا حتی خواندن کتاب و نوشتن مشق. کم‌کم هرچه بزرگ‌تر شدند؛ دنیا و نگاهشان هم به زندگی تغییر کرد. دیگر حمایت‌های امید معنی غیرت گرفته و خیال خواهرانه نرگس از سرش رفته بود.

دیپلم که گرفتند و به سن دانشگاه رسیدند، امید شد ستاره سهیل و رفت پتروشیمی جنوب و مادرش هم پشت سرش. اما پدر نرگس قبل از این‌که بوی حلوای عمه خانم محل را پر کند و بچه‌هایش از فرنگ برای فروش اموالشان سر برسند، خودش دست روی زانو گذاشته و در همان شهر خانه نقلی و تر و تمیزی برای اهل و عیالش دست و پا کرد. نرگس اما دیگر نمی‌توانست در آن شهر بماند؛ چون علت تمام آن ناپدید شدن‌های پسرعمو و مثل شمع خاموش شدن عمه خانم را خوب می‌دانست. پیرزن امیدوار بود به دیدن فرزندان نرگس و پسرک تازه به جوانی رسیده. به همین خیال هم دختر را از طرف امید که خوب می‌دانست ته دلش چه غوغایی برپاست خواستگاری کرده و منتظر جواب مانده بود. اما آقاجان نرگس بدون هیچ سؤال و جوابی از دخترش، یکراست آب پاکی را ریخته بود روی دستشان که «با همه مهرم به امید، برای دخترم شوهر یک لاقبا نمی‌خواهم» و دل جوانک و عمه خانم را شکسته بود. همین شد که امید ناپدید شد و نرگس راهی تهران و پاگیر شهر غریب...

‌ادامه دارد...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: