مهناز کرمی
ـ پاشو نرگس، تنبلی رو بذار کنار تا حالتو جا نیاوردم.
عمه ملوک در حال آماده شدن، مدام برای من خط و نشان میکشید که با او و مادر برای پیادهروی همراه شوم. دستانم را به هم قلاب میکنم و کش و قوسی به خود میدهم:
ـ آخه عمه کی تو این سوز و سرما و بارون، میره پیادهروی؟
مادر لبش را با دندان میگزد و با چشم و ابرو به من میفهماند که بدون هیچ بحثی برای پیادهروی آماده شوم. چه گرفتار شده بودم من! نه وزن اضافهای داشتم و نه چربی و کلسترولی که بخواهم در این سوز خودم را سرما بدهم. آنها مجبور بودند که بهخاطر اضافه وزن هر روز ساعتی را برای پیادهروی وقت بگذارند. بالأخره زور آنها به من میچربد و من را هم با خودشان همراه میکنند. قیافه مادر و عمه با کتانی و ژست ورزشکارانهای که به خود گرفته بودند، دیدنی بود. کمی که از خانه دور شدیم، عمه رو به من میکند:
ـ نرگس اگه میخوای اینجوری بیحال خودتو روی زمین بکشی و راه بیای، برگردی خونه سنگینتری!
هنوز دهن باز نکردهام که مادر رو به عمه میکند:
ـ این همین جوریه! میخواستم بگم این لاجون رو با خودمون نیاریم، اما گفتم شاید ناراحت بشی!
عجب! باز این دو کبکشان خروس میخواند و من را تنها گیر آورده و هر چه دلشان میخواست میگفتند. در حال حرکت ناگهان میایستم. عمه و مادر با دیدن توقف ناگهانیام میایستند و نگاه خیرهشان را به من میدوزند. آب دهانم را فرو میدهم و رو به عمه میکنم:
ـ خب عمه بگید ببینم دقیقا مقصد کجاست؟!
عمه سری تکان میدهد و پشت چشمی نازک میکند:
ـ الان یه دفعه اینجا میخکوب شدی که همینو بپرسی؟!
با لبخند رو به عمه میکنم:
ـ شما بگید مقصد کجاست تا بگم.
عمه نفس عمیقی میکشد و رو به مادر میکند:
ـ دیدی مینا خانم! یادته سر نرگس که باردار بودی با کفش پاشنه بلند خوردی زمین؟!
مادر با هیجان سرش را تکان میدهد:
ـ آره یادمه. چطور مگه؟
عمه دستش را روی آن یکی دستش میکوبد:
ـ همون موقع بهت گفتم برو سونوگرافی ببین بچه سرش لب جدولی، جایی نخورده باشه دنیا اومدنی برامون مکافات بشه. گوش نکردی، حالا تحویل بگیر!
مادر با آرنجش سقلمهای به پهلویم میزند:
ـ خب عمهات راست میگه دیگه، چیه موقع حرف زدن مثل کلاغ از این شاخه به اون شاخه میپری، حرفتو بزن دیگه ورپریده.
اصلا بنده حرفی برای گفتن نداشتم. میترسیدم بیشتر از این ادامه دهم دوباره به یاد جنینی من بیفتند و بلاهایی که بر سرم آمده، یادآوری کنند. معلوم نیست زمانی که در شکم مادرم بودم دیگر چه بلاهایی سرم آورده بودند! دستم را به نشانه تسلیم بالا میگیرم:
ـ ببخشید، من کلا حرفم یادم رفت!
مادر و عمه نگاهی به هم میاندازند و سرشان را به حالت تأسف تکان میدهند! دوباره پیاده روی را آغاز میکنیم. معلوم بود هنوز عمه از دستم عصبانی است. کیفش را از روی شانهاش برمیدارد و رو به من میکند:
ـ تو که همچین حضور فعالی نداری، حداقل کیف منو تو بیار که
راحتتر پیاده روی کنم!
چشم، نقش چوب لباسی را هم خوب بلد بودم ایفا کنم. کیف را از عمه میگیرم و رو به
مادر میکنم:
ـ شما چیزی نداری من بیارم مامان جون؟
مادر با دست مرا به سمت جلو هدایت میکند:
ـ نه، من کیف برنداشتم.تو خودتو کیف عمهات را بیاری شاهکار کردی!
ای بابا، آنها راجع به من چه فکری کرده بودند. من اگر میخواستم به دل خودم به پیادهروی بیایم به گرد پایم هم نمیرسیدند. میدانستم چه کار کنم. با گامهایی بلند سرعتم را بیشتر میکنم جوری که عمه به نفس نفس میافتد و مادر پشت سر ما میدوید.
مادر با صدای نیمه بلندی میگوید:
ـ نرگس ذلیل مرده، قلبم از کار افتاد، یکم یواشتر راه برو...
عمه که هنوز کم نیاورده بود سعی داشت از من سبقت بگیرد، اما هر چه تلاش میکرد نمیتوانست. حالا باز هم من را بیحال و شل و ول میدیدند یا نظرشان عوض شده بود. عمه با صدایی گرفته و بریده بریده رو به من میکند:
ـ نرگس، سرعتتو کم میکنی با یه زیرپایی بهت بزنم تا دیگه نتونی از جات بلند شی...
سرعتم را کم میکنم، فکر میکنم دیگر از نقش چوب لباسی درآمده باشم. عمه و مادر نفس نفس زنان به من میرسند. مادر نیشگون ریزی از ذستم میگیرد:
ـ عمه ات راست میگه که یه تختهات کمه، دختر مگه تو تعاد ل نداری؟یا مثل لاکپشت راه میری یا مثل خرگوش میدوی!
خب من که داشتم آهسته راه میرفتم آوار اعتراضشان به سمتم سرازیر شد. خودشان هم نمیدانتستند چه میخواهند. عمه رو به من میکند:
ـ نرگس کیفمو بده برم یه بطری آب بخرم، زبونتم چسبید به سقام گلوم خشک شد...
کیف را به سمت عمه میگیرم:
ـ بفرما! اینم کیف
عمه کیف را از دستم میگیرد و رو به مادر میکند:
ـ تو چیزی نمیخوای مینا؟!
مادر که هنوز در حال نفس نفس زدن است با دست به عمه اشاره میکند که نه. من هم که کلا به چشم نمیآمدم و چیزی نمیخواستم! با مادر کناری میایستیم تا عمه از خیابان عبور کند و به سوپرمارکت برود. از خیابان رد شدن عمه دیدنی بود. چنان با دست به اتومبیل ها اشاره میکرد که بایستند تا او از خیابان رد شود که انگار مامور راهنمایی رانندگی است. بالأخره عمه از خیابان عبور میکند. هنوز پا به پیاده رو نگذاشته بود که موتورسواری بهاو نزدیک میشود و کیفرا از روی شانهاش میکشد. از ترس دیدن این صحنه نفسم به شماره میافتد. مادر هنوز متوجه ماجرا نشده بود. عمه در تلاش بود و کیفش را میکشید نگاه مادر به عمه میافتد و با دست روی گونه اش میکوبدک
ـ وااای خاک بر سرم. الان دزده ملوک رو میکشه! بدو نرگس عمه ات از دست رفت. بدوووو
مادر دستم را گرفته و به دنبال خود میکشید. چه صحنه دیدنی و جنجالی! به عمه که نزدیک میشویم، او با یک حرکت چنان کیفش را ازدست سارق میکشد که او با موتورش نقش زمین میشود. عمه کیفش را بالا میبرد و بر سرو کله سارق میکوبد:
ـکیف منو میخوای آره؟! بیا بگیر اینم کیف حالا ادمت میکنم...
عمه میگفت و با کیف بر سر سارق میکوبید جمعیتی که دورمان جمعغ شده بودند به خنده میافتند و نیازی نمیدیدند که از عمه حمایت کنند. من و مادر به زور دستان عمه را میگیریم تا بیشتر از این خشمش را بر سر ان پسرک نگون بخت خالی نکند.عمه چنان مقاومتی از خود نشان میداد که تلاشمان بینتیجه میماند.
مادر رو به جمعیت میکند:
ـ ما این خانم رو نگه میداریم، شما این آقا رو از اینجا دور کنید...
عمه به سمت مادر میچرخد:
ـ چی چی رو بذارید بره، زنگ بزنید به پلیس بیاد…
سارق نگونبخت با شنیدن نام پلیس، از پرت شدن حواس عمه سوءاستفاده میکند و خودش را از دست او خلاص میکند. او پشت موتورش مینشیند و چنان گازی میدهد که به گمانم برای همیشه خودش را از آن منطقه گم و گور میکند. با بلایی که عمه سر او آورد، دیگه بعید میدانستم دست به چنین کاری بزند. عمه که هنوز عصبانی و ناراحت است رو به مادر میکند:
ـ چه مردمانی پیدا میشن، عوض اینکه پسره رو نگه دارن تا من حسابی تنبیه اش کنم که دیگه از این کارها نکنه، دارن نجاتش میدن. تو چرا ازش دفاع کردی، ها؟!
مادر که به خنده افتاده رو به عمه میکند:
ـ ملوک جان، اون به اندازه کافی تنبیه شد. بعید میدونم دیگه همچین کاری کنه.
من فقط ماندهام سارق به چه جسارتی خواسته کیف عمه را سرقت کند. مطمئنا اگر میدانست در قبال این کارش عمه میخواهد چه عکسالعملی نشان دهد، هیچ وقت جرأت نمیکرد به او نزدیک شود! عمه با دست کیفش را میتکاند و رو به مادر میکند:
ـ طرف فکر کرده من به این راحتی از کیفم میگذرم. من به خاطر پولهای داخل کیف اونو تنبیه نکردم، فقط به این خاطر ادبش کردم که میخواست کیفی رو که چشم زری دنبالشه رو از من بقاپه!
من و مادر نگاهی به همه میاندازیم و با چشمانی گرد شده به عمه خیره میشویم. خدا عمه زری را حفظ کند که تا این اندازه به عمه ملوک انگیزه داده بود تا از خودش و کیفش در برابر سارق دفاع کند و خدا رو شکر میکنم که کیف را قبل از سرقت به عمه پس داده بودم و گرنه خدا میدانست چه عاقبتی در انتظارم بود.