کد خبر: ۲۸۶۹
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۳
پپ
صفحه نخست » شما و ما

آیت‌الله مجتهدی تهرانی‌ره فرمود: روزی در حرم امام‌ رضا‌علیه‌السلام جوانی نزد من آمد و پرسید: اگر بخواهم زنگار دلم را پاک کنم باید چه کنم؟ از این جوان و سؤالی که پرسید خیلی خوشم آمد. به او گفتم برای پاک کردن دلت چند راه ساده وجود دارد. اول اینکه از قرائت قرآن مخصوصا سحرها غفلت نکن. دیگر اینکه زیاد استغفار کن یک راه دیگر که البته آن زمان به آن جوان نگفتم محبت به بچه یتیم است. تا می‌توانی به یتیمان محبت کن و دست نوازش بر سرشان بکش.

****

هم‌دردی با فقرا از وظایف اسوه‌ها

علامه وحید بهبهانی‌رحمه‌الله‌علیه دو پسر به نام‌های آقامحمدعلی و آقاعبدالحسین داشت. روزی همسر آقاعبدالحسین را دید که لباس فاخر پوشیده است. به پسرش اعتراض کرد. پسر در جواب پدر، آیه سی و دوم سوره مبارکه اعراف را خواند: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ؛ ای پیامبر! بگو چه کسی زینت‌ها و رزق‌ها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است؟!» علامه بهبهانی گفت: پسرم نمی‌گویم که کار حرام کرده‌ای؛ ولی بدان که من مرجع تقلید و پیشوای این مردم هستم. در میان مردم، گروه‌های مختلفی از ثروتمند و فقیر هستند. ما که نمی‌توانیم فقیران را خیلی کمک کنیم، ولی آنچه از ما ساخته است این ‌است که با آن‌ها همدردی کنیم. اگر همسر یک مرد فقیر از او تقاضای لباس فاخر کند، آن مرد باید یک مایه آرامش خاطر داشته باشد و بگوید ما به خانواده بهبهانی نگاه می‌کنیم نه خانواده‌های ثروتمند. پسرم! وای به روزی که زندگی ما مثل مردم طبقه مرفه باشد! ما باید زاهدانه زندگی کنیم تا زهد ما همدردی با فقرا باشد.

گنجینه معارف، جلد 2، محمد رحمتی

****

درسی از شهید کاوه برای مسؤلین

حسن گفت: از مشهد زنگ زدند که خودمو سریع برسونم منزل، اگر اجازه بدین می‌خواستم دو سه روزی برم مرخصی. محمود با تعجب خیره شد و گفت: تو که میدونی عملیات داریم و دیگه نباید مرخصی بری. حسن من و منی کرد و گفت: پس شما اجازه می‌دید برم. محمود سرش را از روی پوشه‌ها بلند کرد و با نگاه معناداری گفت من اجازه نمی‌دهم، بهتره بری سر مأموریت. حسن چند لحظه ساکت ماند، بعد نگاه ملتمسانه‌ای به من کرد و رفت بیرون. منظورش را فهمیدم، باید دست به کار می‌شدم. رو به محمود گفتم: آقا محمود کارش واقعا مهم بود، اجازه می‌دادید می‌رفت، زود برمی‌گشت. محمود گفت: تو پادگان خیلی‌ها می‌دونند که حسن برادر خانم منه، چند روز دیگه عملیات داریم. اگر کارش طول کشید و به عملیات نرسید، ممکنه تو ذهن بعضیا پیش بیاد که کاوه موقع عملیات برادر خانمش را فرستاد مرخصی تا سالم بمونه. گفتم: خودم ضمانتش می‌کنم که به عملیات برسه. ناراحت گفت: من با کسی عقد اخوت نبستم، دوست هم ندارم که اعتقاداتم به‌خاطر همین کارها دچار لغزش بشه.

****

درس گرفتن از گوسفندان

آورده اند که شیخ حسن بصری برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست. اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و گله به جای خود برگشت. شیخ حسن وقتی این صحنه را دید حالش دگرگون شد و رنگ رخسارش پرید و صیحه‌ای زد و غش کرد. وقتی به هوش آمد چوپان علت حالش را از او پرسید. شیخ گفت: گوسفندان تو عقل ندارند اما آن‌ها می‌دانند که تو خیرشان را می‌خواهی با شنیدن صدای تو، سریع اطاعت کردند و از بیراهه برگشتند. من که انسانم و عاقل، حرف و امر خالق خود را که به نفع من فرموده است، گوش نمی‌دهم. کاش به اندازه این گوسفندان، من از خدای مهربان خود می‌ترسیدم و امر و نهی او را گوش می‌دادم.

****

بهترین روز خوب بودن

عالمی را پرسیدند: خوب بودن را کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود: یک روز قبل از مرگ. دیگران حیران شدند و گفتند: ولی زمان مرگ را هیچ کس نمی‌داند. عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد...

****

اگر کارد به استخوانت رسیده

مرحوم علامه مجلسی نقل می‌کند: فردی به نام «ابوالوفای شیرازی» در زمان حکومت ابی‌علی‌الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل‌بیت می‌شود. شب در عالم رؤیا پیامبر اکرم‌صل‌الله‌علیه‌و‌آله را زیارت می‌کند. حضرت می‌فرمایند: اگر کارد به استخوانت و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: «یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ. الغَوثَ اَدرِکنی» مهدی جان؛ من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس... ابوالوفا می‌گوید من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مأمورین ابی‌الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: به « منجی عالم بشریت، به فریاد درماندگان و بیچارگان» سپس معلوم شد در خواب به ابی‌الیاس گفته بودند: « اگر دوست ما را رها نکنی، نابودت می‌کنیم و حکومتت را بهم می‌ریزیم...» بعد مبلغی و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.

بحار‌الانوار، جلد 53، صفحه 678

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: