گلاب بانو
سر پل نشاط
سیروس گوسفند خوبی نیست! شکم بزرگش نمیگذارد چهار دست و پا برود. صدای بع بع کردنش بیشتر همه را میخنداند. وقتی که آن جماعت عصبی و پر از استرس زیر تمام فشارها و بغضها شروع میکنند به خندیدن، بچه قهر میکند و میرود یک گوشه مینشیند. بچه عروس خاندان والا مثل خودش است، از گوشه یک چشم به غذاها نگاه میکند انگار که چیز زشت عجیب و غریبی دیده باشد چشمش را تنگتر میکند و بعد از مدتی خیره شدن پشتش را به غذا میکند و میرود. برای بچه فرقی نمیکند که غذا چه چیزی باشد، یا چه کسی پخته باشد، یا چه طرح و رنگی داشته باشد، دهانش را قفل میکند و محکم لبهایش را میچسباند به هم!
سیروس اما هوا را بو میکشد! اینطوری که بینیاش را میگیرد رو به بالا، چشمهایش را میبندد و چند نفس عمیق میکشد بعد چیزی را در دهان خالی مزمزه میکند و چند بار آب دهانش را جمع میکند و قورت میدهد و به راحتی حدس میزند غذا چه چیزی میتواند باشد یا حتی در چه قابلمهای پخته شده قابلمه مسی یا روی!
وقتی وارد خانه میشدیم قبل از اینکه در باز بشود، حدس میزد که غذا در چه مرحلهای از پخت و پز قرار دارد. معمولا هم حدسش درست از آب درمیآمد. او حتی میتوانست نیمپز بودن غذا را هم حدس بزند و اینکه شکر در این مرحله به فسنجان اضافه شده یا نه و به قورمهسبزی لیمو عمانی اضافه شده یا نه! یا شوید خشک بوده یا تازه بوده و با دهان باز و چشمهای عصبی میگفت: خانم باید آشپزش را تنبیه کند شوید تازه نمیگذارند، الان فصل سبزی است، چرا از شوید خشک استفاده میکنند؟! یادم باشد خودم به آشپز تدکر بدهم و در صورتی که قبول نکرد چقولیاش را بکنم! اصلا سمانه دختر بزرگ ملوک خانم برای همین قبول کرده بود که همسر مرد یک لاقبایی چون او بشود. او بهترین شکموی دنیا بود در عوض سمانه اصلا یادش نمیآمد عضوی به نام شکم و معده داشته باشد. او از بچگی داشتن شکم را فراموش کرده بود تنها وقتی که از شدت گرسنگی دلدرد میگرفت و سرش گیج میرفت و پاهایش قدرت حرکت نداشت به خاطر میآورد که طبق دستور پزشک متخصص خانوادگی که مثل برق و باد خودش را بالای سرشان میرساند، باید از راه دهان چیزی به اسم غذا را به اندامهای داخلی که در حال آژیر کشیدن و جیغ زدن هستند برساند. دکتر میتوانست از راه دور هم این چیزها را برای این خانواده تجویز کند اما هر بار به دستور خانم جان تا بالای سر تک تک دخترها میآمد داروی بیبو و خاصیتی میداد که ادعا میکرد مورچه را به اشتهای فیل میرساند و میرفت. دارو چند وقتی قاشق قاشق با بیمیلی راهی دهان میشد و پشت بندش چند قاشق غذا و بعد همه چیز به حالت عادی نه به غذا برمیگشت! سمانه با یک آیندهنگری مثبت پای سفره عقد نشسته بود. او میخواست مادر شود و حدس میزد اگر فرزندشان تا حدودی به او رفته باشد باید چند ژن هم پدرش دریافت کند و اینطوری رسم غذا نخوردن خاندان اشرافی آنها از جایی ترک میخورد و میشکند.
سیروس به خاطر همین شکمو بودن چشم و چراغ خاندان بود! و در پاسخ سلامهای بلند و کشدارش، سر تکان دادنهای مخصوص از مادزن دریافت میکرد. این سر تکان دادنها نصیب هر کسی نمیشد، سیروس بین دامادها منتخب بود، بقیه دامادها یکی از دیگری لاغرتر و ریقوتر بودند. هفت دختر ملوکالسلطنه عروس شش خانواده سرشناس شهر شده بودند که یکی از یکی بد غذاتر بودند. ملوکالسلطنه از لجش این آخری را به سیروس شکمو داد از همان اولش هم سپرد. داماد سواد هم نداشت و نتوانست اسم پدرش را روی سنگ قبر بنویسد و بخواند مهم نیست. پول هم نداشت و چشمش از صبح تا شب به ارثیه فامیلی زنش بود اشکالی ندارد و قیافه هم نداشت به جهنم! فقط شکمو باشد. آنقدر از این چیزهای تو سفره و روی میز به وقت شام و نهار و صبحانه بلمباند که جانش دربیاید! شکم باید رؤیت شود. چون که دامادهای قبلی با ادعای پلو و چلوخوری آنچنانی پیش آمده بودند اکثرا در مراسم خواستگاری از آنها وضعیت مزاجیشان زودتر از وضعیت مالیشان و تحصیلیشان پرسیده شده بود و همگی گفته بودند غذا را با دیگ میخوردند! ولی الان به زور چشم و ابرو و پیغام و پسغام ملوکالسلطنه چند قاشق فرو میدادند که با آن کج و کوله کردن و صورت در هم کشیدنها بیشتر به زهرمار خوردن شبیه بود تا غذا خوردن!
سر پل شرایط
خانم جان میگفت دهانشان را بو کنید! یکی از خدمتکارها میآمد جلو و سرش را خم میکرد تا دهان دامادها را بو کند که مبادا قبل از مهمانی چیزی خورده باشند! این را همینطوری انجام نمیداد که به دامادها بر بخورد؛ موقع درآوردن کت و یا کشیدن غذا خدمتکار کار بلد خودش را میچسباند به داماد مد نظر و خانم جان همان موقع شروع میکرد به حال و احوال و چه خبر از کجا و کار و بار!و... اینطوری خدمتکار هوای اطراف دهان داماد را استنشاق میکرد و بعد با تکان دادن سر به سمت بالا یا پایین و یا کج کردن سر به سمت چپ و راست میزان خلافی و یا پاک و مبرا بودن از تهبندی را میگفت!
یک میز بزرگ سرتاسری وسط پذیرایی بود ملوک میآمد در یک ساعت معین مینشست روی یک صندلی نزدیک میز دستش را رها میکرد روی دستههای کندهکاری شده. دستهایش پر از خطوط آبی و قرمز بود که از زیر پوست نازکش بیرون زده بودند؛ لکههای ریز و درشت قهوهای پراکنده پاشیده شده بودند روی دست و او از زیر عینک ضخیم خیره به میز بزرگ نگاه میکرد. هر کسی جای مشخصی داشت آدمها به ترتیب دوری و نزدیکی و میزان پاچهخواری و چاپلوسی نسبت به مادربزرگ جای دورتر و یا نزدیکتری داشتند. غذا توسط عروس و دخترها نظارت میشد بعد از تزئین روی میز چیده میشد.
همه نگران دردانه ملوک خانم بودند. دردانه نوه ریز بد غذای پسری ملوکالسلطنه بود و به این آسانی و راحتی لب به غذا نمیزد. بسیار ریزتر از حدی بود که باید باشد و رشد چشمگیری نداشت تا قبل از سنی که خودش بتواند غذا بخورد مادر و پرستار به زور غذایی در دهانش میچپاندند ولی بعد از اینکه اختیار قاشقش را به دست گرفت آن را به سمتی پرت میکرد. دکتر پیشنهاد کرده بود که همه کنار هم و کنار دردانه غذا بخوردند تا او هم خوردن را یاد بگیرد و با غذا خوردن آشنا شود اما این ترتیبی که داده شده بود و آدمهای بد غذایی که دور هم در یک شکنجه عمومی مجبور به گذراندن حبس موقت بودند بیشتر غذا را از چشم بچه میانداختند. هیچکس جرأت نداشت از غذایی بد بگوید یا لب و لوچهاش را کج کند. همه باید با روی گشاده چشمانی خندان و دهانی آماده به بلعیدن شروع به خوردن غذا میکردند و تا خانم جان قاشقش را روی میز نمیگذاشت ادامه میدادند! شانس آورده بودند که خود خانم بد غذا بود و به حالت شکنجه غذا میخورد و خیلی زود دست از غذا میکشید و کنار میرفت و دستمال عطریاش را میچسباند به دهانش که بالا نیاورد و چند نفس عمیق لای دستمال میکشید که غذا پایین برود! بقیه هم همین کار را میکردند و سریع هر کدامشان از صندلی کنده شده و میز غذا را ترک میکردند. تنها کسی که دلش نمیخواست برود سیروس بود که با چشم و ابروی سمانه از میز کنده میشد!
خانه خدمه؛سر پل صراط
حیف آن همه غذای رنگ و وارنگ که چیده میشد روی میز جلوی این آدمهای سیر بیلیاقت که انگار نه انگار برکت خدا را میبینند. هر کدامشان از ترس زنشان به زور عشوه یا دعوا تا اینجا آمدهاند و از ترس نشستهاند پشت میز غذا! آخ جان! الان آشپز روغن داغ کرمانشاهی را با قاشق مسی بزرگ که چند سوراخ ریز دارد روی پلو میدهد که سر میز بیاورند. خدا کند پیرزن کمی غذا خوردن را لفت بدهد تا من بتوانم چیزی بخورم. بین این همه گوشت و خورشت و کباب هر کدامشان چند قاشق سوپ را به ضرب و زور دستمال عطری و چشم و ابرو قورت میدهند و کنار میکشند. اصلا نگاه نمیکنند ببینند که غذا چه شکلی است. دور تا دور کبابها با سبزی و سیبزمینی تنوری تزئین شده، بره کبابشده یکطوری افتاده روی میز پوستش را حسابی با کره محلی چرب کردند و بعد گذاشتهاند رو فر چرخان صدای جلز و ولزش تا آن طرف تهران میرفت، خورشتها تو کاسههای گلدار چینی اصل ریخته شدهاند، جا افتاده و به اندازه! دلم میخواهد از همهشان بخورم. مادر میگوید حق نداری دست بزنی، بچه خوبی باش و برو یک گوشه بشین و نگاه کن تا کارم تمام شود و تکهای نان در آب خورشتی فرو میبرد و به دستم میدهد. نان را نمیخورم و نگه میدارم و بو میکشم و دهان خالیام را میجنبانم که یعنی دارم میخورم، تند و تند آب دهانم را قورت میدهم میترسم شروع به خوردن که بکنم نان خورشتی تمام بشود تا آخر مهمانی باید صبر کنم و وقتی مهمانها رفتند از غذاها بردارم تا قبل از آن نمیشود! درست اندازه همین دردانه بودم که با مادرم به خانهها میرفتیم مادرم آشپز سفارش شدهای بود تمیز و با دست پخت عالی. نانها را در خانه تکه تکه میکرد و میگفت چشمهایتان را ببندید و فرض کنید هر کدام از این نانها خورشتهای مختلف دارد ما خواهرها و برادرها همین کار را میکردیم! تا مادر از خانه روبهرویی برگردد!
دردانه را میبرم آشپزخانه تا غذا خوردن واقعی را ببیند آنجا کارگرها و آشپزها به راحتی و با ولع بعد از یک روز کاری بلند و خستگی در حال غذا خوردن هستند. با چه اشتهایی غذا میخوردند! دردانه دهانش باز مانده دفعه اول است که میبیند دستها با این همه تمنا و ولع و درخواست و نیاز به دهانها هجوم میبرند. اشاره میکنم که ادامه بدهند و از جایشان تکان نخوردند! دردانه با تعجب فقط نگاه میکند و بعد دستهای کوچکش را سمت تهمانده یک غذا میبرد اولین بار است که آب دهانش را قورت میدهد و چشمهایش دنبال قاشق میگردد !