صاحبدلی روزی به پسرش گفت: برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. گفت: پسرم میخواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار آید یا این سکهها را بدهم که رفع مشکلی اساسی از زندگی خود بکنی؟ پسر فکری کرد و گفت: پدرم بر من پند بیاموز سکهها را نمیخواهم، سکه برای رفع یک مشکل است ولی پند برای رفع مشکلاتی برای تمام عمر. پدرش گفت: سکهها را بردار. پسر پرسید، پند ندادی؟ پدر گفت: وقتی تو طالب پندی و سکه را گذاشتی و پند را برداشتی، یعنی میدانی سکهها را کجا هزینه کنی و این بزرگترین پند من برای تو بود. پسرم بدان خدا نیز چنین است، اگر مال دنیا را رهاکنی و دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خودش به تو رو میکند. ولی اگر دنیا را بگیری یقین کن علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد.
......................
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتابهای خود مینویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند. قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهرهاش را به شما نشان دهد؟ هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود. چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
.........................
قدرت حافظه
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم میزد که به زن گریانی رسید. پرسید: چرا میگریی؟ چون به زندگیام میاندیشم، به جوانیام، به زیباییای که در آینه میدیدم و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بیرحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. میدانست که من بهار عمرم را به یاد میآورم و میگریم. خردمند در میان دشت برفآگین ایستاد، به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آنجا چه میبینید؟ خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند، آنگاه که قدرت حافظه را به من میبخشید، بسیار سخاوتمند بود. میدانست در زمستان، همواره میتوانم بهار را به یاد آورم و لبخند بزنم.
.................
قورباغه و مار
قورباغهای در همسایگی ماری لانه داشت، هر گاه قورباغه بچهای به دنیا میآورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بیرحم است. نه در برابرش مقاومت میتوانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی میکند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه راسو تا لانه مار بیافکن، راسو یکی یکی میخورد و چون به مار رسد او را هم میبلعد و تو را از رنج میرهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه بچههایش را خورد.
کلیله و دمنه
.........................
دنیا خانه اجارهای است
حاج آقا مصطفی خمینی زندگی بسیار سادهای داشت. در تمام مدت اقامت در نجف اشرف از خانه استیجارهای استفاده مینمود. در هوای گرم نجف فاقد برخی امکانات رفاهی نظیر یخچال بود. نسبت به زیردستان پرعطوفت بود. تا خدمتکار خانه، ننه صغری بر سر سفره نمینشست دست به غذا نمیبرد. روزی خدمتکار از او پرسید: چرا خانهای برای خود نمیخرید؟ آقا مصطفی جواب داد: دنیا خود خانهای اجارهای است آنگاه تو میخواهی من در این دنیا خانه بخرم؟!
---------------------
آمبولانس لودری
شلمچه بودیم! گلوله صاف اومد رو آمبولانس و تیکه تیکهاش کرد.
اسماعیل گفت: «حالا با نادعلی چیکار کنیم؟»
حاجی گفت: «لودرو بیارید جلو.» بعد دست و پای نادعلی رو گرفتند و گذاشتنش داخل بیلِ لودر. حاجی گفت: «تند ببریدش اورژانس، اما با احتیاط! مواظب باشید اذیت نشه!»
اسماعیل پرید بالا و پیرمرادی هم ایستاد کنارش. لودر رو بستند به گاز و رفتند تا رسیدند درِ اورژانس.
پیرمرادی پرید پایین و رفت تا امدادگرها رو خبر کنه. اسماعیل بازیاش گرفت. بیلِ لودر رو کمی آورد بالا. پیرمرادی و امدادگرها با برانکارد دویدن بیرون. گلوله خمپارهای خورد نزدیکِ لودر. اسماعیل حواسش رفت طرف گلوله. پیرمرادی داد زد و دستشو تکون داد. اسماعیل نگاش کرد و بیلو برد بالاتر. پیرمرادی دوباره جیغ رد و دستشو به طرف پاین تکان داد. گلولهای دیگر به زمین خورد.اسماعیل حسابی قاتی کرده بود. فکر کرد میگه بیلو خالی کن. دسته رو فشار داد. سرِ بیل، وارونه شد. امدادگر جیغ زد...
اسماعیل یادش اومد به نادعلی؛ که دیگه کار از کار گذشته بود و نادعلی زخمی و خونی مثل گونی وِلُو شد رو زمین و جیغش رفت به آسمون. اسماعیل ترسید. خواست بپره پایین. پاش گیر کرد به دستهای و از بالای لودر پرت شد رو زمین. دمِ در اورژانس شده بود بازار خنده. حالا نخند و کی بخند.