کد خبر: ۲۸۲۶
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه پاکروان

سر سفره تا یه لیوان آب از مامان خواستم، اشکاش چکید و گفت:

ـ الهی بمیرم امید. تو جبهه کی می خواد یه لیوان آب دست تو بده!

مامان که اینو گفت بابا هم زد زیر گریه و گفت:

ـ آخه ما جز تو کیو داریم امید که می خوای ما رو بذاری و بری؟ حالا ما هیچی اگه شهید بشی اونجا و هیچکی نباشه که یه لیواب آب بده دستت می خوای چه کنی؟

نگاهی به مامان و بابا کردم و همونجوری که داشتم از تشنگی می مردم گفتم: تا خودتون منو جبهه نرفته شهید نکردید، یه لیوان آب بدید به دستم!

مامان پارچ و لیوان و گذاشت جلوم و گفت:

ـ بخور مادر، هرچقدر دوست داری آب بخور! وسط تیر و ترکش که پارچ و لیوان نیس کسی آب بده به دستت!

لیوان پر از آب کردم و گفتم: حالا که اینجوری شد من خودم توی جبهه نقش یه ساقی رو بازی می کنم و به هرکی که داشت شهید می شد یه لیوان آب می دم!

بابا آهی کشید و سری تکون داد و گفت:

- امید جان بابا خودت چی؟! موقع شهید شدن خودت کی میخواد یه لیوان آب بده دستت! میخوای تشنه شهید شی؟!

نگاهی به قیافه نگران اون دوتا کردم و از سر سفره بلند شدم. از همون لحظه این فکر افتاد تو سرم که واقعا اگه موقع شهادت تشنم بشه چی؟! آخه شنیده بودم هوای جنوب خیلی گرمه!

*****

قرار بود ما هم برای یکی از عملیات ها بریم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیایم. فرمانده اومد میون گردان ما و گفت:

ـ خیلیاتون اولین باره که می رید خط! اونجا جای اشتباه و خطا نیس. اونجا فقط جای پیشرویه! جای کشتن دشمن و جای خون و خونریزی و ترکش! هرکی از میون شما که فکر می کنه هنوز آمادگی جلو رفتن رو نداره همین الان بگه! همه چشماشون رو می بندن، هرکی نمی تونه بلند شه، بره!

من از شنیدن این حرف رنگ و روم پرید! داشت زمان اون لحظه ای که مامان و بابا هشدارش می دادن می رسید. دستمو بردم بالا، فرمانده گفت:

ـ امید اگه میخوای بری برو! ان شاء الله خدا توفیق می ده واسه عملیات بعد!

سینه سپر کردم و گفتم : نه فرمانده! من آماده ام فقط میخواستم بدونم اگه خواستیم شهید بشیم کسی هست یه لیوان آب بده دستمون؟!

بچه ها زدن زیر خنده، فرمانده نگاهی به من کرد و گفت:

ـ امید جان داریم می ریم بجنگیم! نمیریم که اردو!

صدای خنده بچه ها بیشتر شد. تو دلم گفتن اینا موقع شهادتشون که تشنه شدن می‌فهمن من چی می گفتم!

شب قبل از حرکت وقتی تو افق نور منورها و انفجارها رو می دیدم، دلم حالی به حالی می شد. خدا خدا می کردم که زودتر زمان حرکت برسه و به عملیات بریم تا اولین تجربه جنگ به دست بیارم و برای مامان و بابا تعریف کنم. صبح زود تویوتا و وانتا اومدن. سوار شدیم و گازش و گرفتیم و رسیدیم به اول جاده. جاده خاکی مثل ماری قهوه ای منتظر ما بود که از روش بگذریم و برسیم به نزدیکیای دشمن. توی تویوتا زیر وسایل یهو چشمم افتاد به چندتا بطری آب. انگار دنیا رو بهم داده بودن! به خودم گفتم چندتا از اونا رو برمی دارم برای زمانی که بچه ها تشنه می شن و اونوقت من در نقش یه منجی ظاهر می شم و با آب خنک سیرابشون می کنم و حسابی برای خودم دعا و ثواب می خرم.

*****

سه تا بطری رو انداختم توی کوله پشتی. دستور حرکت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره جاده رو زیر پوتین گرفتیم و یاعلی از تو مدد، برو که رفتیم. ما می دویدیم و گلوله هم دنبالمون. خمپاره و توپ در کنارمون منفجر می شد. ترکش ها با صدای زنبور مانندشون از بالا و پایین هوا رو میشکافتن و می رفتن. بین راه چندتا از دوستام ترکش خوردن و افتادن کنار جاده. دلم گرفت و پیش خودم گفتم:

خدایا یعنی ما اینقدر لیاقت نداریم که یه ترکش نخودی بخوریم و در جهادمقدس زخمی شویم؟! شهادت پیش کش، لااقل عطر جانبازی رو عطا کن!

در همین افکار بودم که رسیدیم خط مقدم. همین که رسیدم به اول خط یکهو خمپاره نامرد درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودن آخی گفتن و روی زمین غلطیدن. لحظه ای بعد من هم احساس کردم که مایه ای خنک کمر و بدنم و خیس می کنه. شنیده بودم خون گرمه و آدم اول که مجروح می شه چون داغه درد متوجه نمی شه. داشتم پیش خودم حساب می کردم مجروح شدم و الان درد منو می گیره و من هم باید برای اینکه روحیه دیگران خراب نشه، تحمل کنم و دست و لبمو گاز بگیرم و درد رو خفه کنم... افتادم زمین و به یاد مامان افتادم که می گفت:

- الهی بمیرم امید. تو جبهه کی می خواد یه لیوان آب دست تو بده!

تو این احوالات بودم و می خواستم وصیتی رو آماده گفتن کنم که فرمانده زد به شونم و گفت:

- چی شده اخوی؟ خیلی ترسیدی؟ امیدجان من که گفتم اگه آماده نیستی، نیا!

من لبخندزنان برگشتم و گفتم: نه حاجی درد که چیزی نیس ازش بترسم! دارم آماده شهادت می شم! فرمانده پوزخندی زد و سرتکون داد و گفت:

ـ کدوم درد؟ کدوم شهادت! چرا خودتو خیس کردی؟

و با حرکت چشم به زمین اشاره کرد. ناغافل برگشتم و دیدم خبری از مجروحیت و خون نیس اما روی زمین آب چکه می کنه. من همانطور زمین رو نگاه می کردم و بچه ها شروع کردن به خنده که:

بنازم به این دل و جرأت!

تازه فهمیدم اوضاع از چه قرارست. به سرعت کوله پشتی ام رو باز کردم، حدسم درست بود. ترکش نامرد کوله و بطری های آب رو ترکونده بودم. مونده بودم که در پاسخ متلک ها و کنایه های بچه ها چی باید بگم. وقتی همه بطریای آب و دیدن که سوراخ شده بود، خندشون گرفت و به یاد کنایه فرمانده که می گفت اردو نمیریم افتادن. از جا بلند شدم و چندقطره آبی که توی بطریا مونده بود رو ریختم توی گلوی مجروحایی که ترکش خورده بودن. نگاشون کردم و گفتم:

حالا دیدید چقدر موقع شهادت آب می چسبه!

مجروحا خندیدن و به سختی از جا بلند شدن و گفتن:

نه فقط موقع شهادت که موقع مجروح شدنم آب حسابی می چسبه...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: