کد خبر: ۲۸۲۵
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۹:۳۹
پپ
صفحه نخست » داستانک

سید مهدی مهدوی

هفتاد و چهار ساعت است نخوابیده‌ام، شاید هم هشتاد و چهار ساعت؛ درستش را نمی‌توانم حساب کنم؛ تمرکز ندارم. حتی نمی‌توانم سرپا بمانم؛ اما مجبورم. وای، پس چرا این باربرها نمی‌رسند؟!

کاش لااقل می‌شد بنشینم. اما نه! چند لحظه پیش که حتی کاملا ننشستم بلکه چنباتمه زدم، داشت خوابم می‌برد؛ به همین راحتی. اگر شل شوم و بیفتم و خوابم ببرد، دیگر توپ هم در کنند، بیداربشو نیستم. چنین خواب سنگینی، از درون در کمینم است. به شکل غریبی، به درون کشیده می‌شوم. داخل گردابم؛ و خودِ گرداب هم خودمم. باید سرپا بمانم و خودم را بیدار نگه دارم؛ تا در سنگینی خودم فرو نیفتم.

چقدر خوب می‌شد اگر مهتاب پیشم بود. افسوس، الان چقدر دور است! الان شاید خواب باشد، شاید هم بیدار؛ نمی‌دانم. بعد از اینکه بچه را به دنیا آورد، خواب و بیداری‌اش کمی به‌هم‌ریخته شد. و چه بچه‌ای! یادش که می‌افتم، خود به خود لبخندی روی لبم پیدا می‌شود. توی ذهنم می‌چرخد: «فرشته شیطون! بالاخره دنیا اومدی، ها؟! ناقلا!» بالاخره آمد و مهتاب را مادر کرد و من را پدر. مثل یک خواب است. چیزی از جنس رؤیا در خودش دارد. آرامشش آدم را در خودش فرو می‌برد. به این فکر می‌کنم که چقدر شیرین است غوطه‌ور در حقیقتِ پدرشدن، در رویا بِغَلتی و در خواب غرق شوی.

نگاهم محو می‌شود و چشم‌هایم ناخواسته روی هم می‌رود و دارم از مرز عالم بیداری به دنیای خواب فرو می‌روم. تعادلم به هم می‌خورد و خودم را در حال فروافتادن و فروریختن می‌یابم. به خودم می‌آیم. داشت ایستاده خوابم می‌برد! کی ایستاده‌ام؟ چرا حرکت نمی‌کنم؟! باید قدم بزنم.

دوباره راه‌رفتن در پذیرایی را از سر می‌گیرم. دنیا دور سرم می‌چرخد. چشم‌هایم سیاهی می‌رود. به نظرم بهتر است دوباره به راننده خاور زنگ بزنم. بعضی‌ها اگر احساس فشار نکنند، عجله به خرج نمی‌دهند. شماره‌اش را می‌آورم و تماس می‌گیرم. جواب می‌دهد. می‌گویم: آقا پس چی شدین؟!... خب آخه ده‌دقیقه‌ای داشتین می‌رسیدین که. کجایین الان؟... کدوم چهارراه؟ چهارراهِ ما؟... اوه، اونجا؟! خیلی خب، بیاین دیگه؛ من منتظرم؛ برسونین خودتونو.

می‌دانم صدایم گرفته و صحبتم مبهم شده. حتی تعجب می‌کنم که افراد در فهمیدن حرف‌هایم دچار مشکل نمی‌شوند. بدنم در حالت طبیعی نیست. کامم باد کرده و ذق ذق می‌کند. پاهایم هم باد کرده‌اند. کفشم را از پا درمی‌آورم، تنگ شده بود و به سختی درآمد. ساق‌هایم گز گز می‌کنند. قلبم هم بعضا بد می‌زند. چقدر نبض‌هایم زیاد شده! همه رگ‌هایم می‌تپند. سرتاسر بدنم یک جور التهاب پنهان یا حتی شاید آشکار دارد. مطمئن نیستم چند درصدِ بدنم را بتوان بیدار به حساب آورد. به خواب نزدیک‌ترم تا بیداری.

باز خدا را شکر باربریِ آشنا سراغ داشتم. آقاپیمان کارش درست است. سپرده‌ام افرادی را بفرستد که اهل مدارا با اثاث باشند. طفلکی‌ها خودشان هم باید همه اثاث را جمع و جور کنند و بار بزنند: نه تنها فرش‌ها لوله نشده، بلکه یخچال هم خالی نشده و کاسه‌بشقاب‌ها هم سر جای‌شان توی کابینت و حتی در آبچکان و روی ظرف‌شویی و میز آشپزخانه پخش و پلا هستند. همه وسایل خانه به همین وضعند! اما آقاپیمان گفته مشکلی نیست. آدم‌هایش که افراد مطمئنی هستند، خودشان جمع و جور و بسته‌بندی می‌کنند می‌برند و نیازی به حضور من نیست. از این جهت خیلی خوب شده؛ چون اصلا توانِ بودن ندارم. طوری است که اصلا نمی‌شود راجع بهش فکر کرد. همین‌طوری سرپا، بعضا که چشمم روی هم می‌رود، احساس می‌کنم برای لحظه‌ای خواب هم می‌بینم. نمی‌شود مطمئن بود خواب‌دیدن است یا نه؛ ولی واضح است بعضا وارد حیطه خواب می‌شوم و حال و هوای وهم‌آلود خواب برای لحظه‌ای پیله‌اش را مثل توری دورم می‌اندازد و مرا زیر بال و پرش می‌گیرد. ولی چاره‌ای نیست؛ تا رسیدن خاور باید صبر کنم؛ خاوری که طبیعتا باید از آن بزرگ‌ها باشد؛ تا اثاثِ بسته‌بندی‌نشده را هم بتوان به شکل شلخته در آن جا داد و با یک بار بارزدن، خانه خالی شود. باید بیدار بمانم تا برسند و اینجا را تحویل بدهم و کلید خانه جدید را هم بدهم دست‌شان که وقتی اینجا را بار زدند، خودشان ببرند آنجا خالی کنند.

وای، کاش کسی بود که کار را به او می‌سپردم و خودم می‌گرفتم می‌خوابیدم. باز خدا خیرش بدهد کمالی را. خودش الان سر کار جای من وظایفم را انجام می‌دهد، عوضش کلید خانه‌اش را داده تا از این بی‌خوابی به خانه‌اش پناه ببرم. همین واحد بغلی. کمالی بنده خدا، تا اوضاعم را دید، حتی حاضر شد عوضِ منصورپور کارهایم را انجام دهد. مثلا با منصورپور هماهنگ کرده بودم که خلأام را پر کند؛ ولی درست لحظه آخر شروع کرد به نق و نوق و معلوم بود پشیمان شده. سلیمان‌زاده هم که این چند روزی که نبودم، جورم را کشید و دیگر بسش بود. البته داشت جبران می‌کرد؛ چون قبلا برایش همین کار را کرده بودم. ولی چه بگویم از این منصورپور؟! خب وقتی به همین راحتی رو می‌کند که توزرد است، فردا انتظار دارد همکاران در حقش لطف کنند؟!

خدا کمالی را خیر بدهد. هم حق همکاربودن را به جا آورد، هم حق همسایگی را. الان، خانه او، برای من مثل نوشدارویی است که به موقع منتظرم باشد؛ فقط کافی است بابرها برسند. شش هفت ساعت که آنجا بخوابم، به قول کمالی از این «داغون‌بودن» درمی‌آیم. اما یعنی داغان‌بودنم اینقدر تابلو است؟! به گمانم هست؛ چون بعضی‌ها که نگاهشان به چهره‌ام می‌افتد، مدتی به صورتم خیره می‌مانند. موقع راه‌رفتن هم بعضا حتی خودم احساس کرده‌ام مقداری تلو تلو می‌خورم.

چرا نیامدند؟! خودم را چطور مشغول کنم؟ خواب چنان از داخل، هشیاری‌ام را مثل آخرین جرعه‌های آشی ولرم هورت می‌کشد، که انگار «بیداری» رویاست! عجیب است. مثل اینکه به سمت چیزی خیلی خودی و عمیقا درونی، کشیده می‌شوی. تمامِ وجودت، تمامِ وجودت را می‌کِشد. انگار این وسط، تویی که می‌خواهی بیدار بمانی بیگانه‌ای! تو، بین تمنای خواب و پیکر بی‌خواب، فاصله‌ای؛ اما کم کم داری حل می‌شوی و این دو معجون در هم می‌آمیزند.

اما این بی‌خوابی ارزشش را داشت. نمی‌شد موقع به دنیا آمدن بچه، پیش مهتاب نباشم. نباید تنهایش می‌گذاشتم. او هم این اواخر نمی‌توانست پیش مادر و پدرش نباشد. نگران بود. حق داشت؛ بچه‌ اول‌مان بود. اولین مادرشدنش.

عینکم را از چشمم برمی‌دارم تا صورتم کمی احساس راحتی و سبکی کند. این‌طوری حس بهتری دارم؛ اما دیدم محو و مبهم شده و همراه با این بی‌خوابی اوضاع را گیج‌کننده کرده. ترجیح می‌دهم واضح ببینم. عینک را به چشمم برمی‌گردانم.

پس چرا خاور نیامد؟! بروم دم در؟ اصلا بهتر نیست بروم کوچه قدم بزنم؟ نه، کوچه نه. نه با این وضعیتی که دارم.

صدای آهنگی انگار از دور به گوشم می‌رسد. گوشی‌ام را در دستم نگاه می‌کنم. دارد زنگ می‌خورد. راننده است. جواب می‌دهم. رسیده‌اند سر خیابان، و اسم کوچه و پلاک خانه را می‌پرسد. می‌گویم. قطع می‌کنیم.

الان می‌رسند. وقت را تلف نکنم. کلیدهای خانه جدید کجاست؟ دستم را توی جیبم می‌کنم و یک کپه کلید بیرون می‌آورم. سه دسته‌کلید! کپه کلیدهای اینجا، دوتا کلید خانه جدید، و دسته‌کلید خانه بغلی که مال کمالی است. از ترس اینکه در این حواس‌پرتیِ ناشی از بی‌خوابی گم و گورشان کنم، همه را چپانده‌ام توی جیبم. با اینکه مطمئنم کدام کلیدها مال کمالی است و کدام مال خانه نو، اما باز بهتر می‌بینم امتحان کنم. در این بی‌خوابی، اعتباری به هوش و حواس نیست.

درِ واحد خودمان را باز می‌کنم. می‌روم جلوی درِ خانه کمالی. کلید را امتحان می‌کنم و درست است. درِ واحد کمالی باز می‌شود. چه ساکت و دنج! خودم را چند لحظه دیگر، خوابیده در آرامشِ اینجا می‌بینم. البته باید بروم آن ته، توی اتاق خواب بخوابم که سر و صدای باربرها اذیتم نکند. درِ خانه کمالی را می‌بندم و می‌آیم به واحد خودمان. آدرس خانه جدید را روی کاغذی نوشته‌ام. برای اطمینان، آن را به دو کلید آنجا ضمیمه می‌کنم. بهتر است این آدرس را برای راننده پیامک هم بکنم؛ که در گوشی‌اش هم آن را داشته باشد. مشغول وارد کردن آدرس در گوشی‌ام می‌شوم. وسط کار، گوشی زنگ می‌خورد. راننده است. رسیده‌اند دم در. راه می‌افتم می‌روم دروازه پارکینگ را برایشان باز می‌کنم. با راننده که پشت فرمان است سلام و علیکی می‌کنم و می‌گویم اوضاع از چه قرار است و می‌بینم که آقاپیمان درست روشنش کرده. دو تا کلید خانه جدید را، که آدرس هم همراهش است، به او می‌دهم. با سه کارگر باربر هم گپ و گفتی می‌کنم و می‌سپارم اثاث را با احتیاط جابجا کنند. می‌گویند «خیالت راحت». همه تنومند و رشیدند. البته شل و ول ایستاده‌اند و «از کت و کول افتاده» به نظر می‌رسند. شاید از اول صبح تا حالا هم یکی دو نوبت اثاث‌کشی داشته‌اند و خسته‌اند. شاید هم تصورِ دشواریِ جمع و جور کردن و بستن اثاث‌ها، این‌طور آن‌ها را از تک و تا انداخته. باربر چهارم را تازه می‌بینم که از پشت خاور ظاهر می‌شود و کارتون‌هایی را که در دستش است، پایین به کف کوچه می‌اندازد. این یکی کم سن و سال است.

یادم می‌افتد آدرس خانه جدید را برای راننده پیامک هم بکنم. پیامک را تکمیل می‌کنم و می‌فرستم و به خودش هم می‌گویم. لبخندی روی لبش ظاهر می‌شود. برایم مهم نیست که او این کار را غیر لازم بداند؛ مهم این است که خیال خودم راحت شده. تأکید می‌کنم که دارم همه کارها را به آنها می‌سپارم؛ چون دیگر خودم را گیر نخواهند آورد. برای ترغیب باربرها به اینکه عجله کنند و بیش از این لفتش ندهند، خطاب به همه می‌گویم که واحد در طبقه دوم است و درِ واحد را باز می‌گذارم تا بیایند سراغ اثاث. دیگر کاری ندارم. سریع برمی‌گردم که نبینند خودم چه می‌شوم و به کدام واحد می‌روم؛ مبادا به خاطر کار کوچکی، بیهوده در بزنند و سر و صدا راه بیندازند. اگر نبینند وارد واحدی در همان ساختمان شده‌ام، حتی ممکن است گمان کنند وقتی حواسشان نبوده، از ساختمان خارج شده‌ام و از دسترس کاملا دورم.

به طبقه خودمان، طبقه دوم می‌رسم. وارد واحد خودمان می‌شوم و بالش و ملافه برای خواب برمی‌دارم و درِ واحد را هم باز می‌گذارم و وارد خانه کمالی می‌شوم و در را می‌بندم. به اتاق خواب کمالی می‌روم و عینکم را روی میزی که آنجا هست می‌گذارم و می‌خواهم در را ببندم و در سکوت بگیرم بخوابم، که نگران می‌شوم نکند آدرسی که برای راننده فرستاده‌ام چیزی کم و کسر داشته باشد یا مثلا پلاکش اشتباه باشد. سریع، همان‌طور بالش و ملافه به دست، راه می‌افتم بیایم سراغ راننده و گوشی‌اش را با هم چک کنیم. وسط پله‌ها هستم که یادم می‌افتد پیامکی که شخص فرستاده، در گوشی خودش هم نسخه‌ای از آن دارد. از اینکه بی‌خوابی تا این حد گیجم کرده، دمغ می‌شوم. همان‌طور که از پله‌ها برمی‌گردم بالا، پیامک را در گوشی‌ام می‌آورم و چکش می‌کنم. با اینکه عینک به چشم ندارم، اما گوشی را نزدیک گرفته‌ام و واضح می‌بینم. آدرس مشکلی ندارد. خیالم راحت می‌شود. وارد واحد می‌شوم و در را می‌بندم. دیگر نباید به این وسواس‌های بیخودیِ ناشی از بی‌خوابی اهمیت بدهم. فقط باید بگیرم بخوابم؛ تا از این وضعیت خلاص شوم. همان‌طور که وارد اتاق خواب می‌شوم و در را می‌بندم، یک پیامک هم برای مستأجر جدید می‌نویسم و می‌گویم خانه در حال تخلیه است و صبح می‌توانیم هماهنگ کنیم کلید را تحویل بدهم. پیامک را می‌فرستم و همان‌طور که دراز می‌کشم بخوابم، با گوشی ور می‌روم تا موقع خواب سر و صدا نکند. کنار می‌گذارمش. در آن تاریکی، نور صفحه گوشی هنوز در چشمم است. مدتی خواب به چشمم نمی‌آید. کم کم صدای خفه و گنگ جابجاکردن اثاث و بالاپایین رفتن‌های متناوب در پله‌ها به گوشم می‌رسد. خیالم راحت‌تر می‌شود. شاید حالا خواب به چشمم بیاید. باز یه یاد مهتاب و فرشته‌مان می‌افتم و با این فکر دارم به خواب می‌روم. وای، اولین خوابِ بعد از پدر شدن! البته در حالی که پدرم هم درآمده.

***

چقدر سرم سنگین است. هنوز کوفته‌ام. صدایی به گوش نمی‌رسد. چقدر تاریک است. دستم را به صورتم می‌کشم تا مطمئن شوم ملافه روی چشم‌هایم هست یا نه. نیست. پس چه ظلماتی! یعنی هوا تاریک شده؟ شاید هم اتاق خواب خانه کمالی، شب‌نشده این‌طور تاریک می‌شود. اما شاید هم شب شده. پس چرا کمالی نیامده؟! نکند آمده و دیده اینجا هستم، بیدارم نکرده و در پذیرایی خوابیده. شاید هم همین‌جاست و الان همین بغل، روی تختش خواب است!؟ نه، بعید است. مگر ممکن است بیاید ببیند من در اتاق هستم، بعد خودش هم همین جا بخوابد؟! این‌همه جا در پذیرایی. حتما آنجاست. در هر صورت فرقی نمی‌کند؛ چون هر جا باشد قصد ندارم مزاحمش شوم. هنوز خوابم می‌آید. بهتر است تا خوابم نپریده، دست از کنکاش بردارم و دوباره بخوابم. ساعت چند است؟ هر چند باشد؛ چه فرقی می‌کند؟! پلک‌هایم سنگین است. هنوز خواب می‌چسبد.

***

چشم‌هایم باز می‌شوند. ظلمات است. به خاطر دارم قبلا هم بیدار شده‌ام و دوباره خوابیده‌ام. آن موقع هم همین‌جور تاریک بود. از آن موقع تا حالا چقدر گذشته؟ چند دقیقه یا چند ساعت؟ نمی‌شود فهمید، چون ساعت را چک نکرده بودم. الان ساعت چند است؟ گوشی‌ام کجاست. دستم را به اطراف می‌کشم تا پیدایش کنم. معلوم نیست کجاست. حالِ جستجوی بیشتر را ندارم.

مدتی به همین شکل درازکش می‌مانم. کم کم مطمئن می‌شوم که بعید است باز خوابم ببرد. بهتر است بلند شوم و وقت را هدر ندهم. کله سحر باید کلید واحد اینجایی را به مستأجر جدید تحویل بدهم؛ و بهتر است قبل از اینکه باز ببنددم به زنگ این کار را بکنم. دیوانه‌ام کرده این چند روزه از بس پیگیر شده. بعدش شاید بتوانم به خانه جدید سر بزنم و اوضاع آنجا را سر و سامان بدهم: اجاق‌گاز را وصل کنم و یخچال را راه بیندازم و اثاث را کمی جابجا کنم. اما نه! برای آن کارها شاید فرصت نباشد. اما الآن ساعت چند است؟ اگر تا صبح زیاد مانده باشد، شاید بتوان رفت خانه جدید را سر و سامان داد.

نیم‌خیز می‌شوم. دست به اطراف می‌کشم. گوشی را زیر بالش پیدا می‌کنم. دکمه‌اش را می‌زنم. نور صفحه، چشمم را اذیت می‌کند. چشم تنگ می‌کنم و ساعت را می‌بینم. یک و ربع بامداد! چقدر زمان زیاد دارم. البته حال ندارم خیلی فعالیت کنم. مثل اینکه چند تا شماره هم افتاده. چند بار مستأجر جدید و دو بار کمالی زنگ زده‌اند. چند تا پیامک هم هست. یکی‌اش را مهتاب فرستاده. یک شکلک قلب. اوه، چندین ساعتِ قبل. خیلی وقت پیش بیدار بوده. نمی‌دانم الآن خواب است یا بیدار. مردد می‌شوم برایش جواب بفرستم یا نه. نمی‌توانم تصمیم بگیرم. بهتر می‌بینم بگذارم برای بعد.

دو تا پیامک هم از کمالی آمده بوده:

- من پشت درم. خودم کلید ندارم. لطف می‌کنین در رو باز کنین.

یک پیامک هم بعد از آن فرستاده:

- من امشب رو می‌رم جای دیگه می‌خوابم. منتظرم نمونین.

وای! چرا فکرش را نکرده بودم که خود کمالی کلید ندارد؟! طفلی مانده پشت درِ خودش. خودش را به خانه خودش راه نداده‌ام! خنده‌ام می‌گیرد. خب باید می‌گفت فقط یک دست کلید دارد. نکند گفته و من در آن گیجی متوجه نشده‌ام؟! شاید در میان حرف‌هایش اشاره کرده و من نگرفته‌ام. بعید نیست؛ به ویژه که ملت ریخته بودند سرم شیرینی تولد بچه می‌خواستند؛ به جای اینکه کمکی بکنند.

خدا من را ببخشد. کمالی را پشتِ درش نگه داشته‌ام. الان هم که دیگر نمی‌توان کاری کرد؛ رفته جای دیگری خوابیده. نگفته بود این اطراف فامیل دارد. البته عجیب نیست؛ کم‌حرف است.

عینکم کجاست؟ قبل از خواب، توی همین اتاق گذاشتمش؛ روی یک میز. کلید برق اتاق خواب کمالی را هم که نمی‌دانم کجاست. چراغ‌قوه گوشی را فعال می‌کنم و به اطراف می‌گیرم. آشنابودن محیط، یک لحظه حس عجیبی در من ایجاد می‌کند. حسی رؤیاگونه و دلپذیر، اما سوال‌برانگیز؛ اما ناگهان شوکه می‌شوم. خون به صورتم می‌دود. تند تند پلک می‌زنم. اینجا که اتاق خودمان است. اتاق من و مهتاب. اینجا خانه کمالی نیست. با دقت بیشتری نگاه می‌کنم. مطمئنم. این اتاق من و مهتاب است. چرا من اینجا ... نکند؟! ...

سریع بلند می‌شوم. چراغ را روشن می‌کنم. در را باز می‌کنم. نور، به پذیرایی و آشپزخانه می‌افتد. چه کابوسی! همه‌ وسایل خانه سر جایش است. کلیدهای واحد کمالی را از جیبم بیرون می‌آورم. از آپارتمان خارج می‌شوم و درِ واحد کمالی را با دلواپسی باز می‌کنم. ای داد، اثاثش نیست. اثاث کمالی را به جای اثاث من به خانه جدیدم برده‌اند. چه افتضاحی! حالا چطور از شرمندگی کمالی دربیایم؟! اگر اثاثش را سریع برگردانیم هم متوجه خواهد شد. هر طور هم که بچینیم معلوم می‌شود مثل سابق نیست. بدجوری هم معلوم می‌شود. اگر معلوم نمی‌شد هم باید به خودش می‌گفتم. البته او آدمی نیست که ناراحت بشود؛ اما من که آدمی هستم که ناراحت بمانم. خودم را که جای کمالی می‌گذارم، می‌بینم نمی‌توانم به اندازه‌ او باگذشت باشم. حتی بعید است به اندازه او بتوانم همسایه‌دار باشم. خدا خیرش بدهد.

برمی‌گردم به خانه خودمان. باید چیزی بخورم. همه وسایل هم که سر جایش است. به جز عینکم که روی میز اتاق خواب کمالی گذاشته بودم. طفلی عینک! معلوم نیست الان، دور از چشم من، کجا غریبی می‌کند. حالا چطور باید از بین اثاث سفرکرده کمالی، پیدایش کنم؟! امروز چه روزی خواهد بود با این نگاه محوی که این‌بار نه از بی‌خوابی، بلکه از بی‌عینکی دارم!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: