سحر طائر
سر و صداها تمامی نداشت. صدای جر و بحث و گاه جیغهای ناگهانی زن همسایه و دختر نوجوانش. با این حال زن و مرد به مطالعه ادامه میدادند. به این وضع عادت داشتند و میدانستند که روزهای تعطیل از آرامش خبری نیست. با خونسردی و عینک بر چشم کتابشان را میخواندند و اهمیتی به سر و صداها نمیدادند. اینبار ولی دعوا بیشتر از همیشه طول کشیده بود و صدای ناگهانی شکستن شیشه باعث شد هر دو سر از کتاب بردارند و نگاهی به یکدیگر بیندازند. زن عینکش را برداشت و به چشمانش استراحتی داد. مرد ولی حواسش به دعوا بود، با لبخندی بر لب به زن گفت: «اگه بچه داشتیم الان این وضع تو خونه ما هم همین بود.» زن هم با لبخند جواب داد: «ولی من باهاش دعوا نمیکردم.»
مرد: با بچهها نمیشه دعوا نکرد.
زن: باهاش حرف میزدم.
مرد: حرفاتو نمیفهمید.
زن: براش توضیح میدادم، با حوصله و منطق.
مرد: منطق تو با منطقش جور درنمیومد.
زن دوباره گوش داد، صداها تقریبا فروکش کرده بودند. سری تکان داد به معنای این که پذیرفته: «و حتما حساب بانکی تورو هم خالی میکرد.» مرد هم سری تکان داد: «درسته» و ادامه داد: «ولی بدترین قسمت ماجرا این بود که وقتی برامون باقی نمیذاشت.» زن تأیید کرد و هر دو به فکر فرو رفتند. دیگر صدایی به گوش نمیرسید. مرد کتابش را بست و بلند شد: «من میرم بخوابم و تو... سعی کن با دخترمون دعوا نکنی.» زن جوابی نداد، فقط عینکش را به چشم زد و به خواندن ادامه داد.
مرد از خواب بیدار شد. زیاد نخوابیده بود و خستگی را در تنش احساس میکرد. فکر کرد بلند شود و قهوهای بخورد تا سرحال بیاید. بیرون اتاق زن را دید که روی مبل نشسته و کنارش... دختر نوجوانی با تلفن همراه بازی میکرد. چشم زن که به مرد افتاد بلند شد و سلام داد. مرد جوابش را داد و نگاه پرسشگرانهای به دختر انداخت. دختر متوجه حضور مرد نشده بود و غرق در بازی بود. زن با اشاره از مرد خواست که به اتاق بروند. در اتاق مرد از زن پرسید: «دختر همسایهست؟» خودش جواب سؤالش را میدانست، بارها دختر همسایه را دیده بود. زن جواب داد: «نه، این...» نمیدانست چطور توضیح بدهد. مرد خیره شده بود به زن و منتظر جواب بود، هیچ حدسی نمیتوانست بزند. آنها هیچ آشنایی در آن حوالی نداشتند.
مرد: بگو، این کیه؟
زن: این... دختر ماست.
مرد نتوانست بفهمد که زن چه گفته، فقط تکرار کرد: «دختر ماست؟» زن سرش را به علامت تأیید تکان داد. مرد زل زد به زن، ساکت بود و نمیدانست چه بگوید. بعد مثل اینکه طاقتش تاب شده باشد گفت: «فکر نمیکردم به خاطر یه شوخی بیمزه اینقدر ناراحت شده باشی.» زن خواست جواب بدهد ولی مرد اجازه نداد: «حتما باید معذرتخواهی کنم تا دلخوریت برطرف بشه؟ خیلی خب، من معذرت میخوام.»
زن: ولی اون دختر ماست...
مرد: انقدر اینو تکرار نکن، آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟
زن: من دور از چشمت بزرگش کردم چون نمیخواستیش.
مرد: امکان نداره، اون بچه هیچ وقت به دنیا نیومد.
بحث طولانی و بیهودهای آغاز شد که نزدیک به یک ساعت به طول انجامید. دست آخر وقتی دختر را در میان چارچوب در دیدند ساکت شدند. زن با بیحوصلگی گفت: «بعدا حرف میزنیم» و همراه دختر از اتاق بیرون رفت. مرد ولی سردرگم و کلافه نشست لب تخت و سعی کرد آنچه را که شنیده درک کند. به این سادگیها نبود. حتی برای یک لحظه نمیشد تصورش کرد. ولی اگر حقیقت داشت... چطور میشد با چنین چیزی کنار آمد. وقتی به آن فکر میکرد فقط ملغمهای از تنش و ناآرامی بیپایان جلوی چشمش میآمد. شاید راهی نمیماند جز این که زن را ترک کند...
صدای دختر و زن را شنید که در اتاق نشیمن صحبت میکردند. دختر مثل همه همسن و سالانش پر سر و صدا و بیملاحظه بود و هر چقدر که زن میکوشید آرامش کند، انگار نه انگار که تذکری شنیده باشد با خیال راحت کار خودش را میکرد. مرد بلند شد، در را بست و نشست پشت میز تحریرش. سعی کرد خودش را با کاری سرگرم کند ولی امکان نداشت. فکر کرد از خانه بیرون برود ولی این کار هم دردی را دوا نمیکرد. کمی بعد خسته شد و تصمیم گرفت که هرچه زودتر به این بلاتکلیفی خاتمه دهد و به حقیقت ماجرا پی ببرد. کتابی برداشت و آرام از اتاق بیرون آمد. نشست جایی مقابل زن و دختر. زن خودش را به ندیدن زد ولی دختر گاه به گاه زل میزد توی صورت مرد و براندازش میکرد. مرد به روی خودش نمیآورد. وانمود میکرد کتاب میخواند ولی در واقع حواسش به آنها بود.
دختر: بدهاش من.
با سر و صدای زیاد خوراکی میخورد و میخواست که گوشیاش را از زن پس بگیرد.
زن: یه کم جا باز شد، حافظه گوشیت پر شده بود.
و گوشی را به دختر پس داد. بعد گفت که میرود تا عصرانهای آماده کند. مرد حس خوبی نداشت از تنها ماندن با دختر، ولی فکر میکرد باید بماند. خودش را غرق در کتاب نشان داد ولی وقتی نگاه دختر را برای مدتی طولانی روی خودش ثابت احساس کرد، از بالای عینک نیم نگاهی به دختر انداخت. دختر گفت: «منم خوندمش». مرد دوباره نگاهش کرد.
دختر: نخوندم... یعنی گوش دادم، کتاب صوتیشو دارم.
مرد تازه متوجه شد که دختر چه میگوید. نگاهی به کتاب انداخت و تعجب کرد: «واقعا؟»
دختر: اوهوم، خیلی باحال بود.
تعجب مرد بیشتر شد: «واقعا خوشت اومد؟»
دختر: اوهوم. میخوای برات تعریف کنم؟
منتظر جواب نشد، بلند شد و نشست کنار مرد. مرد کمی جابجا شد و از دختر فاصله گرفت. دختر شروع کرد به تعریف کردن کتاب، با آب و تاب و جزئیات زیاد. گفت و گفت تا رسید به پایان کتاب. در این مدت مرد فرصت کرد تا خوب نگاهش کند. صورت و حرکات و رفتارش را خوب بررسی کرد. دختری که کنارش نشسته بود قیافه و رفتار آشنایی داشت. با اینکه شبیه هیچ کدامشان نبود ـ نه خودش و نه همسرش ـ، ولی انگار یکی از آنها بود. نمیدانست تا چه حد درست تشخیص داده ولی وقتی به دختر نگاه میکرد انگار خودش را میدید یا دست کم بخشی از خودش را.
زن با سینی عصرانه از راه رسید. وقتی آن دو را کنار هم دید یک لحظه ایستاد و فقط نگاهشان کرد.
زن: عصرونه حاضره.
عصرانه لذت بخشی بود. مدتها بود که چنین حال و هوایی را تجربه نکرده بودند. دختر همچنان پر سر و صدا بود و آنها را به خنده میانداخت. بنظر میآمد فضا پر از انرژی تازهای شده. انگار انرژی دختر روی آنها اثر گذاشته بود. احساس جوانی میکردند و در واقع شاید احساس نوجوانی.
بعد از عصرانه زن گفت که باید بیرون بروند. دختر با خوشحالی رفت تا آماده شود. مرد گفت که در خانه میماند ولی کارت بانکیاش را به زن داد و گفت که هر چه دختر خواست برایش بخرد. زن لبخند معناداری زد و پرسید: «مطمئنی؟» مرد مطمئن بود، فکر کرد حتی اگر دختر فرزند آنها نباشد ضرری ندارد و باز دوست دارد که کاری برای دختر انجام بدهد. وقتی بالأخره آماده رفتن شدند، دم در مرد ـ طوری که دختر نشنود ـ از زن پرسید: «راستی اسمش چیه؟ » و زن جواب داد: «رؤیا».
با رفتن زن و رویا، مرد فرصت داشت تا کمی فکر کند. میدید که دوست ندارد به عمق این ماجرا زیاد بپردازد. ترجیح میداد حقیقت همان چیزی باشد که زن گفته. این بود که به اتاقش رفت تا چند کتاب مناسب برای رؤیا پیدا کند. کتابهای زیادی بیرون کشید و گذاشت روی تخت خواب. خودش هم دراز کشید و به آینده فکر کرد و به رؤیا. سرش پر شده بود از برنامههای تازه...
وقتی مرد از خواب بیدار شد هوا تاریک شده بود. نمیدانست چه مدت خوابیده. گیج و منگ از اتاق بیرون آمد. زن را دید که همان جای همیشگی نشسته، قهوه مینوشد و کتاب تازهای را در دست گرفته. با دیدن مرد گفت: «سلام، قهوه میخوری؟» مرد دور و بر را نگاه کرد.
مرد: کجاست؟
زن: چی؟... قهوه؟ تو آشپزخونه.
مرد جلو آمد: بچهمون، بچهمون کجاست؟
زن عینکش را برداشت و با اخمی بر چهره دقیق شد توی صورت مرد: چی داری میگی؟
مرد: میگم دخترمون کجاست؟ رؤیا کجاست؟
زن کتابش را گذاشت روی میز: نباید یه شوخی کوچیک رو انقدر کش بدی، شورش درمیاد.
مرد به زن گوش نمیداد، هنوز این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. زن حال مرد را که دید گفت: «حتما خواب دیدی» مرد جواب داد: « خواب نبود،... دور از چشم من بزرگش کرده بودی، خودت گفتی.»
زن صاف نشست و با بدخلقی جواب داد: «من همچین حرفی نزدم. بچه ما هیچ وقت به دنیا نیومد، همونطور که تو میخواستی. یادت رفته؟»
مرد نشست و به فکر فرو رفت. کم کم به خاطر آورد. حق با زن بود. فرزند آنها هرگز فرصتی برای زندگی کردن پیدا نکرده بود. سر وصدایی از بیرون بگوش رسید. صدای خندههای دختر همسایه بود که با مادرش به خانه برمیگشت.
مرد: درسته، خواب دیدم.
زن سری تکان داد و به مطالعه ادامه داد. ولی بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد سرش را بلند کرد.
زن: ولی از کجا فهمیدی که میخواستم اسمشو بذارم رؤیا؟ من هیچ وقت اینو بهت نگفته بودم.