کد خبر: ۲۸۲۳
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۹:۳۷
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

عمه ملوک پاورچین پاورچین، پشت سر پدر به راه می‌افتد. پدر وارد اتاق که می‌شود، عمه پشت دیوار اتاق کمین می‌کند و زیر چشمی پدر را تحت نظر می‌گیرد. متعجبانه نگاهم را به عمه می‌دوزم و با صدای نیمه بلند می‌گویم:

ـ چیزی شده عمه؟!

عمه انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد:

ـ هیس،‌ باز که بلندگوی اصغرآقا سبزی‌فروش رو قورت دادی!

از روی مبل بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم، عمه با دست مانع از نزدیک شدنم می‌شود:

ـ وایسا سر جات ببینم،‌ حالا اگه گذاشتی من به کارم برسم!

عجب! خدا می‌دانست کار عمه چیست. مطمئنا کار بدون دردسر و حاشیه‌ای نبود! با گردنی آویزان به آشپزخانه می‌روم. دست مادر که در حال آشپزی است را می‌گیرم:

ـ مامان خانم دوباره این خواهرشوهرت چش شده؟!

مادر در حال هم زدن غذل رو به من می‌کند:

ـ خواهرشوهر من میشه عمه‌ات نرگس خانم! خودتون برید مشکلتون رو با هم حل کنید. من که نمی‌تونم تو کار عمه و برادرزاده دخالت کنم...

با دست تکانی به مادر می‌دهم و مانع از ادامه صحبتش می‌شوم:

ـ حالت خوبه مامان؟!

مادر کفگیر را به سمتم نشانه می‌گیرد:

ـ ورپریده،‌ چطور امروز همه یه چیزیمون هست، اون‌وقت فقط تو سالمی، آره؟!

قبل از این‌‌که مادر با کفگیرش به جانم بیفتد، رو به او می‌کنم:

ـ آخه نمی‌ذاری حرفمو بزنم. عمه پشت سر بابا راه افتاده،‌ اون هر جا میره عمه یواشکی دنبالش میره.

مادر سگرمه‌هایش در هم می‌رود:

ـ یعنی چی شده؟! بذار برم ببینم.

با مادر به سمت عمه می‌رویم. او همچنان پشت در اتاق کمین کرده و پدر را می‌پاید. مادر دست به کمر کنار عمه می‌ایستد:

ـ چیزی شده ملوک خانم؟!

زمانی که مادر از کلمه خانم برای عمه ملوک استفاده می‌کرد،‌ معنی‌اش این بود که بدون حاشیه برو سر اصل مطلب!

عمه هیسی می‌گوید و دست مادر را می‌گیرد و به آشپزخانه می‌برد:

ـ چه خبرته مینا؟! بله چیزی شده که من پشت در اتاق مثل گربه یه ساعته وایسادم!

مادر نگاهش را خیره عمه می‌کند:

ـ چی شده خب؟!

عمه من و منی می‌کند و نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ بچه تو درس و مشق نداری هر جا میرم دنبالم راه افتادی؟!

مادر با دست صورت عمه را به سمت خودش می‌چرخاند:

ـ اینو ولش کن تو هم حالا تو این هاگیر واگیر، ‌بگو ببینم چی شده؟!

از خدا خواسته برای برطرف کردن حس کنجکاوی که از صبح عمه به وجود آورده سر و پا گوش می‌شوم! عمه نوچ و نوچی می‌کند:

ـ کارای علی یه کم شک‌برانگیزه شده، یواشکی با تلفتش حرف میزنه انگار داره پچ‌پچ میکنه، ‌الانم که رفت دوش بگیره،‌ رفتم سراغ گوشیش،‌ هر چی گشتم پیداش نکردم!

مادر با چشمانی گرده شده رو به عمه می‌کند:

ـ یعنی چی ملوک؟!

عمه که کلافه شده،‌ با عصبانیت رو به مادر می‌کند:

ـ ای بابا، تو که آن‌قدر مشکل مغزی نداشتی مینا، دیگه از این واضح‌تر چی بگم آخه.

مادر بهت‌زده می‌گوید:

ـ نه.

عمه سرش را به پایین خم می‌کند:

ـ آره.

مادر با بغض رو به عمه می‌کند:

حالا می‌دونم چیکار کنم، بلایی سر علی بیارم که مرغای آسمون که هیچ، مرغای خونه مادرشوهر عذرا خانم هم به حالش گریه کنن...

ـ صبر کن ببنیم، این‌جوری که نمیشه. بذار علی بره سر کار می‌دونم چکار کنم!

مادر در حال لرزیدن رو به عمه می‌کند:

ـ چی چیو نمیشه، ‌بذار برم حسابشو بذارم کف دستش! نمک‌نشناس مگه من چیکارت کردم که رفتی...

گریه مجال ادامه تهدید را به مادر نمی‌دهد. هنوز هاج و واج به رفتار آن‌ها نگاه می‌کردم. باز عمه ملوک حوصله‌اش سر رفته و هیجان خونش پایین آمده و دنبال دردسر می‌گشت. عمه مادر را آرام می‌کند. پدر بعد از پوشیدن لباس‌هایش رو به مادر می‌کند:

ـ مینا من دارم میرم سر کار، چیزی لازم نداری برگشتنی بگیرم؟!

مادر کف آشپزخانه ولو شده و با دندان لبش را می‌جوید:

ـ نه لازم ندارم.

بعد از رفتن پدر، مادر از جایش بلند می‌شود:

ـ این چرا الان رفت سر کار، ها؟! لنگ ظهره.

با خنده رو به مادر می‌کنم:

ـ دیشب مگه بابا نگفت امروز یه کم دیرتر میره سر کار؟! تازه الان ساعت ده صبحه نه لنگ ظهر!

مادر مشتی به بازویم می‌کوبد و رو به عمه می‌کند:

ـ ملوک اینو از آشپزخانه بنداز بیرون تا اون روم بالا نیومده!

من بینوا چه تقصیری داشتم که مادر برقش من را گرفته بود. داشتم موضوع دیر رفتن پدر را توضیح می‌دادم. عمه در کمال خونسردی، ‌دستم را می‌گیرد و به پذیرایی می‌برد و با انگشت به در اتاقم اشاره می‌کند:

ـ اون‌جا رو می‌بینی، ‌بهش میگن اتاق! اتاق مال کیه؟! مال نرگس خانم! نرگس خانم کیه؟! شما! پس قبل از این‌که مامانت به حسابت برسه تشریفت رو ببر تو اتاقت!

عجب! از صبح تمام آتش‌ها را عمه به پا کرده بود و آن وقت مادر می‌خواست به حساب من برسد! به اتاقم می‌روم. کمی که می‌نشینم حوصله‌ام سر می‌رود. به آشپزخانه می‌روم و با حرص می‌گویم:

ـ من الان به بابا زنگ می‌زنم بیاد تکلیف قایم موشک بازی امروزو روشن کنه.

عمه از روی صندلی نیم‌خیز که می‌شود،‌ مادر با دست او را می‌گیرد و رو به من می‌کند:

ـ شما هم تشریف بیار تا از شیرین کاری‌های بابات بشنوی!

عمه چشم و ابرویی به مادر می‌رود، مادر سری تکان می‌دهد:

ـ نه ملوک، ‌نرگس هم دیگه بزرگ شده‌، بچه که نیست.

عمه نگاه نافذی به من می‌اندازد که یعنی بعدا به خدمتت می‌رسم!

بعد از فهمیدن ماجرا و شک عمه به بابا به خاطر گرفتن همسر دوم، قهقهه‌ای می‌زنم:

ـ خلی بامزه بود عمه! حالا تو این یه ساعت تمام این چیزا رو فهمیدی.

مادر نیشگونی از دستم می‌گیرد:

ـ دهنتو ببند نرگس تا یه کار دست خودمو خودت ندادم...

عمه رو به مادر می‌کند:

ـ‌ اینو ولش کن، ‌یه تخته‌اش کمه!‌ مینا وقت نداریم،‌ بگو میای بریم پیش جمیله دعانویس یا نه؟!

یا حضرت عباس، دعانویس را از کجا پیدا کرده بود!‌ مادر بعد از کمی این پا و اون پا کردن رو به عمه می‌کند:

ـ باشه بریم فقط علی نفهمه ها!!

نگاه مادر و عمه روی من خیره می‌ماند. با دست موهایم را از روی صورتم کنار می‌زنم:

ـ چیزی شده منو این‌جوری نگاه می‌کنید؟!

مادر و عمه پچ پچی می‌کنند و قرار می‌شود من را هم همراه خود ببرند. تا حالا دعانویس از نزدیک ندیده بودم که حالا داشت قسمتم می‌شود!

قبل از این‌که به اتاقم بروم، مادر دستم را می‌گیرد:

ـ فقط وای به حالت نرگس اگه بابات بفهمه!

ای بابا!‌ مگر من چند دفعه خبرچینی کرده بودم که آن‌قدر به من مظنون بودند. عمه ملوک رو به مادر می‌کند:

ـ مینا،‌ من که خونه جمیله دعانویس رو بلد نیستم، زری بلده!

ای داد من، فقط عمه زری را کم داشتیم. بالأخره اکیپ کامل می‌شود و همگی به سمت خانه جمیله خانم دعانویس به راه می‌افتیم.

عمه زری دم در خانه‌ای درب و داغان و قدیمی می‌ایستد:

ـ خونه جمیله خانم این‌جاست.

عمه زری چنان با هیجان گفت خونه جمیله این‌جاست که انگار دم در کاخ یا قصر ایستاده! دستان یخ‌زده مادر را در دست می‌گیرم:

ـ مامان حالا چرا آن‌قدر ترسیدی؟!

مادر سقلمه‌ای به پهلویم می‌زند:

ـ چرا حرف الکی می‌زنی نرگس، یه کم فشارم افتاده!

خداروشکر سر جمیله خانم خلوت است و ما وارد اتاقش می‌شویم.

اتاقی نیمه تاریک و خوف‌آور. بویی که در فضای اتاق پیچیده، حالم را بد می‌کند. همگی روبه‌روی جمیله خانم که زن لاغر و رنگ و رو پریده‌ای است، می‌نشینیم. جمیله خانم چشمانش را ریز می‌کند و نگاهش را به عمه زری می‌دوزد:

ـ تو رو که می‌شناسم،‌ یه بار اومدی گفتی یه دعای بخت‌گشا برای خواهرم می‌خوام که بختش باز بشه، درسته؟!

عمه زری رنگ به رنگ می‌شود و نگاهش را از صورت برافروخته عمه ملوک می‌دزدد:

ـ اونو ولش کن جمیله خانم! الان اومدیم یه سرکتاب باز کنی ببینی برادرم داره همسر دوم می‌گیره یا نه!

مادر با شنیدن همسر دوم بغضش می‌ترکد و به گریه می‌افتد. جمیله خانم آرنجش را روی میز روبه‌رویش می‌گذارد و کف دستش را زیر چانه‌اش:

ـ واسه این کار باید آیینه رو ببینم.

عمه زری کلافه دستانش را در هوا تکان می‌دهد:

ـ حالا هر چی.

عمه زری که حسابی رو دست خورده، سعی می‌کرد که کمتر با عمه ملوک چشم در چشم شود. جمیله خانم به سمت آیینه بزرگی که کنار دستش است، ‌می‌چرخد و نگاهش را خیره آن می‌کند:

ـ آهااااان، دیدمش!

مادر دستپاچه با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد،‌ می‌گوید:

ـ کدومشونو؟!

جمیله خانم با دست به مادر اشاره می‌کند:

ـ یه دقیقه دندون رو جیگر بذار تا ببینم کدومشونن. اما نه. صبر کن. دو تاشونو دارم می‌بینم. الان جفتشون تو یه پارک نشستن بستنی می‌خورن و در مورد آینده حرف میزنن...

هنوز جمله جمیله خانم تمام نشده که گوشی مادر زنگ می‌خورد. مادر گوشی را از کیفش بیرون می‌آورد و به شماره‌ای که روی آن افتاده خیره می‌شود:

ـ خودشه، بی‌حیا! خجالتم نمیکشه داره به من زنگ میزنه...

عمه ملوک مادر را وادار می کند که گوشی‌اش را جواب دهد و مادر با بی‌میلی جواب می‌دهد:

ـ سلام،‌ نه خونه نیستم،‌ با ملوک و نرگس اومدیم بیرون...

قیافه مادر کم‌کم باز می‌شود: بگو جون مینا، ‌تو الان کجایی؟!

اداره‌ای،‌ با وام موافقت کردن،‌ راست میگی؟ خدا رو شکر.

مادر بعد از قطع کردن تلفن، رو به جمع می‌کند:

ـ علی اداره است. با وام موافقت کردن. صبح هم داشت با مدیر مالی شرکت به خاطر وام صحبت می‌کرد. مادر چپ چپ نگاهی به عمه ملوک می‌اندازد:

ـ پاشو ملوک خانم اگه مسأله تلفنی صحبت کردن علی حل شد!

درهمان حال رو به جمیله خانم می‌کند و نیشخند می‌زند:

ـ تو آیینه نگاه کن ببین علی و همسر دومش تو پارک دارن بستنی می خورن یا رفتن برای عقدشون از محضر وقت بگیرن!

جمیله خانم رو به عمه زری می‌کند و با حررص می‌گوید:

ـ دیگه از این مشتری‌ها واسه من نمیاری زری خانم.

فقط مانده‌ام که چه جوری عمه زری قرار است به عمه ملوک بابت گرفتن دعای بخت‌گشا توضیح دهد. خدا عمه زری را بیامرزد! البته کاری که عمه ملوک انجام داد هم دست کمی از کار عمه زری نداشت. خدا عمه ملوک را هم بیامرزد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: