کد خبر: ۲۸۲
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۱
پپ
صفحه نخست » داستانک



ماه منیر داستانپور

به عادت مادر ، هر بار که نوای «آی پارچه، پارچه قسطی» عمو ابراهیم را از کوچه می‌شنیدم؛ زیر لب دعایش می‌کردم به این‌که «الهی خدا روزیت را زیاد کند.»

برای مادر فرقی نمی‌کرد آن‌که در کوچه مشغول کار است؛ رفتگر باشد، میوه فروش، بلور فروش یا مثل عمو ابراهیم بزاز و پارچه فروش. در همه موارد وقتی می‌دید مردی در سرمای زمستان یا گرمای تابستان در تکاپوست که یک لقمه نان حلال برای تأمین معاش زن و بچه‌اش به دست بیاورد و سرشکسته به خانه برنگردد، همیشه برایش از خدا طلب روزی می‌کرد.

ولی از میان همه فروشنده‌هایی که به کوچه ما می‌آمدند؛ مادر، مشتری ثابت و پر و پا قرص عمو ابراهیم بود. مردی که تمام داراییش را ریخته بود پشت یک وانت زهوار دررفته و افتاده بود به جان خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های این شهر دنگال که شاید بتواند خرج دو دختر دانشجو و همسر بیمارش را در بیاورد.

از چند سال قبل شده بود کفتر جلد محله ما یا شاید ما جلدش شده بودیم. صدایش خبر نو شدن لباس­هایمان را می‌داد و لبخندش گرمایی پدرانه و غربت ناشناخته‌ای را توأمان به همراه داشت.

گرچه هر زبانی ماجرایش را به گونه‌ای وصف می‌کرد؛ ولی طبق سنوات ماضی، من حرف‌های با سند و مدرک عمه‌جان اشرف را که برای خودش یک پا خانم مارپل و موسیو پوآرو بود، بیشتر باور داشتم. عمه‌جان که چندی بود مادر را به عنوان دستیارش یا همان کاپتان هستینگ برگزیده بود؛ اطلاعات دقیق‌تر و البته شنیدنی درباره این پارچه فروش دوره‌گرد داشت.

این‌گونه که کارآگاهان برجسته و نامدار خانواده ما بیان می‌کردند؛ عمو ابراهیم روزی برای خودش زمین کشاورزی داشته و بعد از چند دوره کم بارانی، یا بی‌بارانی و ضرر پشت ضرری که به محصولش خورده بود؛ بار و بندیل و زاد و بومش را جمع می‌کند و راه می‌افتد سمت این شهر کران ناپدید. تا شاید اوضاع این‌جا برایش از روستا بهتر باشد و آن‌طور که دخترهایش از مهاجران شهرنشین، شنیده بودند؛ عمو ابراهیم فقط می‌بایست خم شود و گونی گونی پول تلنبار شده روی آسفالت خیابان‌ها را برداشته و به ثروتی عظیم دست یابد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: