کد خبر: ۲۸۱۴
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۷:۰۵
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

دردبازی

خودم این‌طوری خواب دیده بودم. اصلا امتحان کنکور برایم آن‌قدر‌ها مهم نبود. آن‌قدر به خاطر دردهای خانم‌ جان درس خوانده بودم که همه چیز مثل رگ‌های آبی روی دست‌هایش برایم آشنا بود. خودم خواب دیده بودم که خانم جان سینی بزرگ پر از شیرینی را دور می‌چرخاند بین آن همه آدم که نمی‌دانم از کجا باخبر شده‌اند و سرازیر شده‌اند توی خانه کوچک ما!

خانم جان همان پیراهن گلدار سورمه‌ای را پوشیده که عروسی عمو ناصر پوشیده بود و همه می‌گفتند ماشاءالله با عروس فرقی نمی‌کند. خوشگل شده بود؛ گیس‌های بلند سفیدش را رنگ کرده بود یکدست سیاه و آن طره نازک سفید که همیشه روی پیشانی می‌افتاد حالا مثل یک نوار باریک سیاه این طرف و آن طرف می‌دوید. انگار صد سال جوان‌تر شده باشد مثل دختر بچه‌ها خجالت می‌کشید و چروک‌های صورتش را پشت چادر سفید قایم می‌کرد و بلند بلند می‌خندید، خودم دیدم که سینی مسی بزرگ کنگره‌دار را پر از شیرینی دور می‌چرخاند. با همین ارتروز شدیدی که دارد با همین انگشت‌های ورم‌کرده و زانوهای کج شده و آن همه رگ‌های آبی و سرخ ریزی که پشت پاهایش دویده‌! خودش سینی بزرگ پر از شیرینی را دور تا دور مجلس می‌چرخاند، بدون درد، بدون این‌که یکدفعه جایی بایستد و خشک بشود و خیره به روبه‌رو نگاه کند و درد بپیچد توی صورتش و بعد از لابه‌لای چروک‌های پوستش بالا برود. خانم جان آخ هم نمی‌گوید، نه این‌که توی خواب آخ نگوید، کلا وقتی بیدار است هم آخ نمی‌گوید. دکتر می‌گوید خیلی درد دارد و جدولی را نشان می‌دهد که پر از علامت‌های ریز و درشت و ضربدرهای قرمز و مشکی است. سن و قد و وزن و سابقه بیماری و چیزهای دیگر را نوشته، خانم جان سن زیادی ندارد ولی نزدیک به کسانی است که آن‌قدر ضربدر گرفته‌اند که مرده‌اند و این‌ها مرا به گریه می‌اندازد. نمی‌خواهم بمیرد. نمی‌خواهم پارچه سفیدی روی صورتش بیندازند. خانم جان می‌خندد، انگار متوجه می‌شود برای چی ناراحت هستم، یک خودکار می‌دهد دستم نقاشی کنم. از وقتی خیلی کوچک بودم این کار را می‌کردم. خودکار را روی رگ‌های بیرون‌زده از کنار استخوان‌ها و زیر پوست می‌کشیدم و رگ‌ها پر‌رنگ‌تر می‌شد. خودکار را روی رگ‌ها می‌کشیدم تا درد پیدا بشود، یک‌جور قایم‌‌ باشک ‌بازی با درد بود. دکتر می‌گفت: کجا درد می‌کند مادرجان؟ و بعد استخوان‌ها را فشار می‌داد که درد را بیرون بکشد. درد رفته بود پشت استخوان‌ها زیر پوست، لابه‌لای رگ‌ها و بیرون نمی‌آمد. درد رفته بود توی گوشت و آن‌جا میخکوب شده بود، این‌ها را خانم جان به دکتر می‌گفت و دکتر فقط گوش می‌کرد و چیزهایی تند تند روی کاغذ می‌نوشت. سرش را هم بالا نمی‌گرفت که ببیند خانم جان کجای دست‌هایش را نشان می‌دهد و یا زانوهایش چطور ورم کرده؟ همه را دکتر خودش می‌دانست انگار!

حرف‌ها که تمام می‌شد کاغذی را به ما می‌داد که برویم دارو بخریم تا درد‌ها گم بشوند، قرص‌ها را هم خانم جان با یک بسم‌الله قورت می‌داد. اولش یک قرص حالش را خوب می‌کرد و چین‌های پیشانی‌اش باز می‌شد ولی بعد چند تا چند تا می‌خورد که بهتر شود. خودکارها را می‌داد دستم که با هم درد‌بازی کنیم! من دنبال دردها می‌دویدم و پیدایشان می‌کردم و محکم می‌گرفتمشان و بیرون می‌آوردم و می‌انداختمشان دور تا خانم جانم راحت نفس بکشد و کمی هم بخندد! این‌ها بازی‌های بچگی من بود. بعد‌ها بدون خودکار آبی و قرمز این کار را می‌کردم با روغن می‌افتادم به جان درد‌ها تا خانم جان بگوید خوب است. روزی که قبول شدم و اسمم را توی لیست بلند کاغذی نشانش دادم کیف کرد. می‌دانست اگر دکتر شوم به من می‌گویند خانم دکتر ولی خانم جان آقای دکتر صدایم می‌کرد، می‌گفت آدم نمی‌داند خانم‌ها هم خوب دکتری می‌شوند یا نه!

نذر کنکور

می‌نشینم توی حیاط امام‌زاده. خودم را مظلوم کرده‌ام که امام‌زاده طاهر دلش بسوزد و جواب‌های غلط را درست بزند‌، هر سال می‌آیم همین‌جا امتحان که می‌دهم، می‌نشینم زیر این درخت و نذر می‌کنم. شاید اگر خود امام‌زاده طاهر هم امتحان به آن سختی را می‌داد قبول نمی‌شد! سؤال‌ها سخت است! آن‌قدر همه چیز را می‌پیچانند که کسی قبول نشود. جواب‌ها که می‌آید اسم من نیست. اولش دنبال حرف اول نام خانوادگی می‌گردم. چشم‌هایم سیاهی می‌رود. هزار هزار تا آدم مثل من با نام‌های مختلف قبول شده‌اند. اصلا امام‌زاده چکار کند من وقتی سؤال‌ها را می‌بینم مغزم خالی می‌شود. هیچ‌ چیز یادم نمی‌آید. سؤال‌ها را چند بار می‌خوانم. آن‌قدر جواب‌ها نزدیک به هم است که نمی‌دانم کدام یکی درست است. از امام‌زاده طاهر که توی کله‌ام جوان دانایی است می‌پرسم این یکی را بزنم یا نه؟! هیچ چیز نمی‌گوید. سؤال را برایش می‌خوانم. مادر می‌گوید غریب بوده و در غربت جوان‌مرگ شده، دشمنانش تا این‌جا آمده‌اند و کشته‌اند بنده خدا را، بعد نذر می‌کند برای من که یا قبول شوم یا شوهر کنم و یا کار پیدا کنم. این خودش، امتحان کنکور می‌شود برای امام‌زاده طاهر که من با این بینی بزرگ و چشم‌های ریز چطور می‌توانم شوهر کنم؟ با این دوری راه تا شهرهای بزرگ و نبودن هیچ امکاناتی توی این شهرستان دور‌ افتاده کوچک چطور می‌توانم کار پیدا کنم؟ کاش امتحان ما فرق داشت و هر شهری برای خودش امتحان می‌داد و دانشگاه خودش را داشت که به آدمهای آن شهر یاد می‌داد همین‌جا چطور بهتر زندگی کنند! کتاب‌ها را چند بار می‌خوانم. حفظ شده‌ام همه چیز را.

مادر می‌گوید: قبول که شدی می‌روی شهر مثل دخترهای همسایه آن‌جا سر و شکلت را هم می‌دهی دکترهای شهری درست کنند. بعد حتما کار هم پیدا می‌کنی !

پدر طور دیگری می‌گوید: سر و شکلت خوب است خیلی هم دلشان بخواهد نباید عوض بشوی آدم خودش را عوض نمی‌کند!

من به این فکر می‌کنم قبول که بشوم آدم دیگری می‌شوم. می‌روم شهر و وقتی که برمی‌گردم همه برای دیدن آن آدم دیگر می‌آیند. خانم مهندس یا دکتر شده‌ام. خیلی‌ها مثل من این‌جا می‌آیند که نذر کنند قبل از امتحان و بعد از امتحان، هر سؤالی را که نمی‌دانم چشم‌هایم را می‌بندم و جوان دانایی را توی ذهنم مجسم می‌کنم که سرش شکسته است و خون تا روی صورتش دویده و خشک شده. می‌پرسم کدام یک از این خانه‌ها را رنگ کنم؟ هیچ چیز نمی‌گوید. شاید منظورش این است همین‌جا بمانم و شوهر کن! خبر ندارد که پسرهای شهرستان یکی یکی می‌روند شهر‌های بزرگ که درس بخوانند دیگر برنمی‌گردند! اگر هم بر می‌گردند آدم دیگری شده‌اند من را نمی‌شناسند!

قیف سر و ته صد ساله!

حدودا ده قسط بلند مدت است. مشاور می‌گوید: خواندن کتاب خالی فایده‌ای ندارد. پدر سرش را تکان می‌دهد. مشاور نگاهی به دست‌های پدر می‌اندازد، دست‌های بزرگ پینه بسته‌، انگشت‌ها پر از خطوط سیاه از صبح تا شب می‌نشیند پشت فرمان ماشین و گاز می‌دهد. من می‌گویم که نمی‌خواهم کلاس بروم خودم درس می‌خوانم. پدر نگاهم می‌کند؛ پارسال هم خودت درس خواندی و از پسش برنیامدی.

مهم نیست، می‌روم سربازی، مرد باید سربازی برود. کتاب‌هایم را هم می‌برم شب‌ها درس می‌خوانم و روزها هم مشغول خدمت هستم. امتحان هم می‌دهم، فقط من که نیستم. پدر فکر می‌کند دارم از زیر بار دادن امتحان در می‌روم! خوب بود اگر قبول می‌شدم یا سربازی نمی‌رفتم و یا همین‌جا توی شهر سربازی‌ام را می‌گذراندم. برای همین پدر می‌خواهد زیر بار قرض برود. دست چکش را در می‌آورد و ورق به ورق با دست‌خط شکسته‌اش می‌نویسد که فلان قدر پول در تاریخ فلان در حسابش باشد. من می‌دانم که این پول‌ها توی حساب پدر نیست. چرا باید با شش تا بچه و یک ماشین کهنه خراب و خانه مستأجری توی شهر این پول‌ها توی حساب آدم باشد؟

مشاور گفته که باید به کلاس‌های خصوصی بروم. خب! گفته باشد، مشاور که خبر ندارد پدر تمام طول روز را کار می‌کند و شب‌ها هم از غصه بیدار است! مشاور نمی‌داند پدر با امضا کردن این برگه‌ها باید یک ساعت زودتر برود و یک ساعت دیرتر به خانه بر‌گردد و دیگر زمانی برای استراحت ندارد! اصلا همین مشاور توی دلش را خالی کرده وگرنه من می‌توانم خودم از پس این امتحان بر بیایم‌! می‌گوید می‌خواهی مثل من راننده بشوی یا دست‌فروش‌؟ نمی‌بینی کل شهر به دو قسمت دانشگاه رفته و نرفته تقسیم شده‌اند؟ آن‌ها که دانشگاه می‌روند امیدی برای کار بهتر و خانه و زندگی بهتر دارند. این‌ها را جلوی مشاور می‌گوید که نشان بدهد پدر دلسوزی است. مشاور هم سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد و ناخن‌های لاک‌زده‌اش را می‌گذارد روی برگه‌های چک، مبلغ‌ها را نگاه می‌کند، چک‌ها را یکی یکی از پدر می‌گیرد و می‌گذارد توی پرونده. می‌گوید باید تلاش کنی از این سد رد بشوی و خودت را برسانی به دانشگاه آن وقت می‌توانی به پدرت هم کمک کنی.

دست‌های یخ‌زده پدر ده تا چک امضاء کرده و به آموزشگاه کنکور داده که همان درس‌های توی دبیرستان را برایمان طوری توضیح بدهند که از پس سؤال‌های عجیب و غریبی که بیشتر شبیه معما شده‌اند تا سؤال بر بیاییم، این‌ها را مشاور می‌گوید: «سؤال‌ها هر سال سخت‌تر می‌شوند. مغز‌های متفکر می‌نشینند و طوری سؤال طرح می‌کنند که عده کمی قبول بشوند! ما طوری این معماهارا برای بچه‌ها می‌شکنیم که راحت قبول بشوند! سال‌هاست که می‌خواهند کنکور را بردارند تا همه پشتکارشان را توی دانشگاه امتحان کنند اما هیچ خبری نمی‌شود»!... درباره یک قیف سر و ته برای ما حرف می‌زند که توی دنیا از آن طرف است و توی کشور ما از این طرف و طوری توضیح می‌دهد که من و پدر و هزاران آدم مثل ما باید از ته این قیف رد بشویم و له و لورده از آن طرف بیرون بیاییم. پدر سرش را تکان می‌دهد. معنای له شدن را خوب درک می‌کند. می‌تواند هزار تا سؤال معمایی از همین له شدن طرح کند که هیچ جوابی نداشته باشد، از امشب بی‌خواب‌تر می‌شود، صبح‌ها زودتر می‌رود و شب‌ها دیرتر برمی‌گردد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: