طیبه رسولزادگان
چند وقت پیش عکسی در شبکههای مجازی دست به دست شد که تعجب خیلیها را برانگیخت. البته باعث خنده بعضیهای دیگر هم شد. پست کوچکی به مناسبت تولد پسر لئوناردو بونوچی! میفرمایید لئوناردو بونوچی دیگر کیست؟ آقای بونوچی همان فوتبالیست معروف باشگاه ایتالیایی یوونتوس است که درآمد سالانهاش به بیش از دویست میلیارد تومان میرسد. بله، این آقای جوان، بسیار بسیار پولدار تشریف دارند و لابد اگر عکس را ندیده باشید تصور میکنید کیک تولد پسر چنین آدمی، چه ابعادی میتواند داشته باشد؟ کیکی عریض؟ یا طویل؟ یا شاید هم یک کیک مرتفع؟ شاید هم طرح و نقش خاص و حیرتانگیزی رویش حک شده؟
اگر پاسخ صحیح هر کدام از این گزینهها بود، تیرش به سمت یک هدف نشانه رفته بود و آن هم چیزی نبود جز نشان دادن ثروت پدر و توی چشم دیگران کردن آن. ولی آن چیزی که در واقعیت اتفاق افتاده، چیزی است خلاف همه این تصورات! ولی البته باز هم نشانهگیری آقای بونوچی بسیار دقیق بوده و درست زده توی خال سیاه وسط سیبل!
در واقع بونوچیِ پدر، با کیک تولد بسیار بسیار کوچکی که برای شب تولد پسرش تهیه کرده، یعنی کیکی در حد و اندازههای یک عدد تیتاپ فسقلی خودمان که با چهارتا شمع سفید ساده تزئین شده، به بونوچیِ پسر...که در حقیقت به همه گفته: «خوشبختی با سایز کیک اندازهگیری نمیشود!» این پیام کوتاه، درسهای بزرگی برای زندگی دارد. حالا در نظر بگیرید صفحات اینستاگرام برخی هموطنان را که از تصاویر جشن های مختلف لاکچری پر شده از جشن سیسمونی با پستونک طلا و جشن گرفتن نوزاد از پوشک و دندونی گرفته تا جشن حنابندان و جهاز دیدن و جشن طلاق البته با هزار قرض و قوله!
چشم و دلهای سیر و گرسنه
اصولا آدمیزاد هر چقدر چشم و دل سیرتر باشد، سر و صدا و هیاهوهایش هم کمتر است. قبول دارید؟ حالا شاید بفرمایید با این اوضاع اقتصادی مگر چشم و دل سیر هم پیدا میشود که انتظار بیسر و صدایی هم از کسی برود؟! عرض میکنیم که بله، پیدا میشود. در حقیقت بستگی دارد چشم و دل سیری را به چه معنا گرفته باشیم.
راستش لازم نیست آدم از فرط سیری در حال ترکیدن باشد تا میل به خوردن نداشته باشد. در طول تاریخ خیلیها بودهاند که با وجود داشتن املاک فراوان و کیسههای پر از سکه، باز هم چشمشان دنبال مال و اموال دیگران بوده و تا طرف را از هستی ساقط نکرده و اموالش را ضمیمه اموال خودشان نمیکردند دلشان آرام نمیگرفت. البته دلآرامیشان هم موقتی بود و فقط تا یافتن و دیدن و طمع ورزیدن به تصاحب اموال گزینه بختبرگشته بعدی دوام میآورد. خیل عظیم پادشاهان و استعمارگران و استثمارگران طول تاریخ و اعوان و انصارشان به شکل گلدرشتی در این دسته قرار میگرفتند و میگیرند.
ولی در مقیاسی کوچکتر دیگرانی هم بودند و هستند که دلشان پول و ثروت میخواهد تا این داراییها را توی چشم دیگران بکنند. حالا یا موفق به جمعآوری میشوند و یا اینکه به دلیل عدم موفقیت در آن بخش از زندگی، به ناچار ادای موفقیت را در میآورند و خب معلوم است دیگر. با جیب خالی که نمیشود ادای پولداری را درآورد! پس نتیجهاش میشود گرفتار شدن در دام بدهیهای سرسامآور. بدهیهایی که انگار تا قیام قیامت تمامی ندارند و در بعضی موارد حتی آنقدر ارقامشان درشت است که بیخ گلوی بدهکار را میگیرند و بارها و بارها او را تا مرز سکته میبرند و برمیگردانند.
این قصه تا مرز سکته رفتن و برگشتن، بارها و بارها برای آرزو و فرزاد، زن و شوهر جوان لاکچریپسند تکرار شده. ماجرا از این قرار است که هر دویشان در یک شرکت خیلی شیک بالای شهر کار میکنند و در نتیجه با آدمهای خیلی شیک و پولدار هم روبهرو میشوند و این برخوردها، باعث آشنایی، دوستی و رفت و آمد میشود. دوستی با آدم پولدار هم که معمولا نمیتواند ارزان اتفاق بیفتد. باید از جنس خودشان باشی تا تحویلت بگیرند.
از همان اول، دوستهای پولدارشان با ماشینهای چندصد میلیونی و میلیاردی میرفتند دور دور شبانه. آرزو و فرزاد هم تصمیم گرفتند برای کم نیاوردن، ماشین لوکس اجاره کنند. در نتیجه هر شب بابت تفریح جدیدشان دویست سیصد تومان میسُلفیدند. تا اینجایش مشکل چندانی نبود. فوقش شبها به جای شام گرم، حاضری میخوردند و ناهار هم ساندویچ سوسیس و کالباس یا فلافل، تا دخلشان با خرجشان بخواند.
وسط خوشگذرانیها چندباری هم خطر تصادف پیش آمد و جیغ ترمز ماشین بغلی تا مرز سکته بردشان. اگر تصادف میشد به روز سیاه مینشستند. اجاره یک شب ماشین لوکس کجا و پرداخت خسارت تصادف همان ماشین کجا؟! و البته کو گوش شنوا و چشم بینا؟! و دریغ از تغییر رفتار!
یک شب و هزار بدبختی!
خانواده صبا میخواستند برای دختر یکییکدانهشان سنگ تمام بگذارند. چون میدانستند که از آن طرف هم خانواده داماد دارند برای پسرشان همین کار را میکنند و برای روز عروسی معروفترین تالار شهر را اجاره کردهاند که فقط منوی شامش پانزده نوع غذا دارد. داماد گفته بود برای سرگرمی مهمانها برنامه خاص دارد و از فلان گروه برای اجرای برنامه دعوت کرده و اینکه هزینه بالای این دعوت، «فدای سر همسرش صبا جان!»
این شد که خانواده صبا هم هر طور که حساب کردند دیدند نمیتوانند به آن یخچالفریزر، لباسشویی و اجاقگاز معمولی که از چندین سال پیش و با پساندازهای کارمندی برای جهیزیه دخترشان خریده بودند، قناعت کنند و تصمیم گرفتند در اقدامی بیسابقه، زیر بار وام و قرض بروند ولی به جایش سرشان جلوی داماد و خانواده و فک و فامیلش بلند باشد!
ولی راستش وام و قرض گرفتن یک پای کار بود و تازه اگر هم با هزار مصیبت جور میشد باز هم آنقدری نبود که کفاف هزینههای جهیزیه سنگین و پر و پیمان دخترشان را بدهد. قیمت اجناس خارجی و برندهای جهانی، نجومیتر از آنی بود که تصورش را میکردند و به این راحتی نمیشد با دوزار قرض و نیم مثقال وام سر و تهش را هم آورد. تازه با آن برندها مگر میشد کاسه بشقاب را از نوع معمولی گرفت؟! پس مجبور شدند به دار و ندار یک عمرشان چوب حراج بزنند.
بله، خانه را فروختند ولی البته صدایش را درنیاوردند و به این ترتیب، جهیزیه تمام و کمالی، درست همانی که در خواب هم نمیدیدند، برای دخترکشان فراهم شد و او رفت سر خانه و زندگیاش. داماد هم برای عروسش شبی رؤیایی را رقم زد و تا دلشان بخواهد بریز و بپاش کردند. روی میزها پر از غذاهای نخورده و دسرهای نچشیده و میوههای دستنخورده! بود که البته همهشان هم تا ریال آخر حساب شده بود! تا هر دو طرف به همه ثابت کنند که خیلی پولدار هستند و این چیزها برایشان پول خرد است!
از فردای جشن، از این طرف پدر عروس رفت سر کار و برای عصر به بعدش هم دنبال شغل دوم گشت! از آن طرف هم پدر داماد مجبور شد فعلا تلفن همراهش را خاموش کند تا از دست طلبکارها خلاص شود! مادر عروس هم با اینکه یک عمر خانهدار بود، ناچار شد شغل فروشندگی نیمبندی برای خودش پیدا کند تا لااقل هشتشان گرو نه نباشد. او خبر نداشت که مادر داماد هم صبح تا عصر متروگردی میکند و جوراب و کیلیپس و کش سر میفروشد تا هزینههای همان یک شب را جبران کند که اگر میدانست شاید کمتر غصه میخورد. شاید هم البته غصهاش بیشتر میشد اگر میفهمید که دو طرف وضع اقتصادی مشابهی داشتهاند و فقط دارند ادای پولدار بودن را درمیآورند. آنوقت شاید قصه جوری دیگری پیش میرفت و شاید الان در خانه قدیمشان بودند و او هم به جای مغازه مردم، توی آشپزخانهاش بود و داشت برای همسرش سالاد درست میکرد. همسری که دیگر دنبال شغل دومی هم نبود که بخواهد قسطهای وام و کرایه خانه جدیدشان را بپردازد.
قد و قواره خوشبختی!
بعد از جشن قبولی در دانشگاه که چهار سال قبل برگزار کرده بودند، حالا نوبت جشن فارغالتحصیلی بود که باید با مدرک «خانم مهندس» تناسب میداشت. پس خانواده به اصرار خانم مهندس آینده، جشنی گرفتند که فقط دامادش کم بود تا با جشن نامزدی مو نزند! و این در حالی بود که هنوز مدرک خانم مهندس صادر نشده بود! آن هم به یک دلیل ساده. چون هنوز برگه تسویه حساب مالی را تحویل دفتر آموزش نداده بود. آن هم به یک دلیل ساده دیگر. چون پولی در بساط نداشت که بخواهد قسطهای باقیمانده وام دانشجوییاش را تسویه حساب کند. همان وامی که چند ترم پیش و با سلام و صلوات بالأخره توانسته بود بگیرد و شهریه چند ترم باقیمانده را بپردازد. حالا هم که درسش تمام شده بود، قسطهای وام خرجشده، روی دستش مانده بود. ولی حالا کو تا گرفتن مدرک و سر کار رفتن؟! فعلا بهتر بود همان جشن فارغالتحصیلی را میچسبید و پز مدرکش را میداد.
این جشن میتوانست به همه بفهماند که او واقعا درسش را تمام کرده و حالا یک مهندس درست و حسابی است. حتی اگر دفتر و دستکی نداشته باشد و مدرکش توی دانشگاه گیر افتاده باشد و دلش شور قسطهای ندادهاش را بزند. مهم این بود که دیگران او را خوشبخت تصور کنند حتی اگر حقیقت چیز دیگری میبود!