قسمت اول
فرشته شهاب
چقدر اینجا گرد و خاکه، آخه الان وقت تمیز کردن انباریه. نگاه گذرایی به جعبهها و کارتونها و وسایل قدیمی که دور تا دور دیوار انباری چیده شده بود کردم و گفتم: جابجایی این اثاثیهها چند روز طول میکشه.
جعبهها و کارتونها را یکی یکی با دقت جابجا کردم، دست راستم را بر روی یک کارتونی که در همان نزدیکی بود گذاشتم که یکدفعه دستم به داخل کارتون فرو رفت و با صدایی که از ته گلویم بیرون میآمد گفتم: آخ افتادم!
بر روی زمین نشستم و غرولندکنان گفتم: هر چی کار سخته مامان به من میده. ولی بعد از چند ثانیه ناراحتیام را فراموش کردم و خنده شیطنتآمیزی زدم و بلند گفتم: ولی تا مامان سراغی ازم نگرفته ببینم داخل این کارتون کوچولو چیه؟! آخه احساس کردم که دستم به.....
بدون اینکه حرفم را ادامه بدهم با هیجان از جایم بلند شدم و کارتون کوچک را در زیر لامپ کم نور انباری گذاشتم و خودم هم بر روی یکی از جعبههایی که در همان نزدیکیها بود نشستم و شروع کردم به وارسی کردن داخل کارتون که یکدفعه با تعجب گفتم: وا.... داخل این کارتون فقط چند دفترچه و عکس و چند تا هم آدامس از تاریخ گذشته است! مامان چرا اینها را اینجا گذاشته؟!
عکسها را برداشتم و با آستینم شروع کردم به پاک کردن خاکهایش و بعد یکی از عکسها را به نور کمرنگ لامپ بالا سرم نزدیک کردم. با دیدن چهرههای شاداب و خندان دختر بچههایی که اطراف مادرم ایستاده بودند لبخندی زدم و گفتم: چه چهرههای معصومی دارند.
- ساغر تو این انباری کثیف نشستی داری با خودت حرف میزنی؟!
...