صهبا
فصل پاییز و مدرسه که میآید، یک فیلم قدیمی برای هزارمین بار در ذهنمان به نمایش میآید. فیلمی از روزهای مدرسه؛ از اول تا روزهای آخرش.
اولین روز مدرسه هر قدر هم تلخ بوده باشد بعد از سالها، مثل غورهای که انگور شیرین و آبداری میشود، به شدت شیرین ودلچسب شده. خاطرم هست سالهای دبستان را در محلهای قدیمی گذراندم؛ جایی که سکوت صبحگاهی کوچههایش را صدای هیچ اتومبیلی خراش نداده و عطر یاسهای امینالدوله آویخته از دیوارهای آجری خانههایش را هیچ گل تازه از فرنگ آمدهای، گوشهنشین نکرده بود. کوچههایی که با سلام رهگذران بیدار میشدند و با آب و جاروی همسایهها جان میگرفتند.
مدرسه ما یک خانه قدیمی، بزرگ و تا حد زیادی مرموز و خوفبرانگیز بود؛ اندرونی و بیرونی داشت. اندرونی همیشه تاریک و خنک بود حتی کمی سرد انگار هوای حیاط را میمکید و بالای تاق گنبدیش میچرخاند و وردی میخواند و خنکش میکرد و میپاشید توی صورت تازه واردی که هنوز چشمهایش به تاریکی آنجا عادت نکرده بود. خانه سرایدار مدرسه هم همانجا بود چند پله بالاتر روبهروی در چوبی و سنگین ورودی.
بیرونی اما، حیاط وسیعی بود که اتاقهای تو در تویش با ارتفاع چند پله سنگی دور تا دور حیاط درخت کهنسال خرمالو و حوض گرد و سنگی وسط حیاط را احاطه کرده بود. گرچه عمارت قدیمی و زوار در رفته بود اما شکوه و جمال گذشته را میشد لابهلای برگها وغنچههای گل رز نقش بسته بر تاقهای بلند اتاقها دید. پرندههای منجمد و گچی انگار قصه اهالی خانه را با زبان بیزبانی چهچهه میزدند. بیشک قبلترها شاهزادهای قجری یا متمول دیگری از آن عهد در این عمارت زیبا زندگی میکرده و خاطرات تلخ و شیرینش را به سنگینی دیوارهای خشتی و گلی سپرده بود. حالا هر کدام از این اتاقها با پنجرههای قدی وگچبریهای زیبا که دیگر رنگ و بوی قبل را نداشتند، تبدیل به کلاس درس شده بودند، با تخته سیاه وگچهای رنگی و نیمکتهای چوبی سه نفری که نفر وسط بودن مصیبت عظمای آن روزهایمان بود.
روز اول مدرسه به جای جشن شکوفهها، همیشه شیون و نوحه بچهها بر پا بود. بعضیها چنان به دامن مادر چنگ میزدند که حتی مایه تعجب بقیه همسالانشان بودند! همه ما روپوشهای آبی داشتیم با جورابهای کوتاه، روبانهای سفید بر مو و یقههای سپید بر لباس. حقیقتا ترکیب این همه سپید و آبی اطراف درخت خرمالو که با رنگ نارنجی خوش طعمی چراغانی شده بود، بینظیر بود. روز آخر مدرسه هم باز گریه و زاری برپا بود و باز هم عکس یادگاری کنار درختانی با برگهای سبز پررنگ.
زنگ مدرسه یک صفحه آهنی آویخته از دیوار بود که ناظم هر بار با چکشی بر آن مینواخت که دلنشینتر از زنگهای امروزی بود. صدای ناقوسگونهای داشت نه بلند و آزاردهنده، نه ضعیف وبیرمق. یک جور شادی کودکانه داشت، انگار میگفت بچهها زود باشید وقت بازی است بیایید من منتظرم، بیایید تا من بازیهای شاد شما را تماشا کنم !
آن روزها هیچکدام از امکانات حالا را در مدرسه نداشتیم اما انگار بیشتراز حالا میآموختیم، نه کلاس رایانه داشتیم نه کلاس شطرنج و نه کلاس دفاع شخصی. اما هر روز و هر روز احترام، نظم، سختکوشی و سادگی را با همان سرمشقهای تکراری وخستهکننده به ما آموخته بودند بیآنکه بدانیم .
یک جوری مهربانتر بودیم، شخصیت خشن و ماورایی هیچ انیمیشن دروغینی را تقلید نمیکردیم. آدمهایی با بدنی آهنی بدون قلبی که گاهی باید شکسته شود. خودمان بودیم و واقعیتهای زندگی. الگوهای ما، پدرانمان، مادرانمان و قهرمانان واقعی محلههای زندگیمان بودند. آنهایی که سختکوش بودند، مهر میورزیدند و گاهی هم گریه میکردند.
امروز اما نه یک نسل که انگار هزار هزار نسل از آن سادگیها دوریم. گاهی دلم میخواهد طعم نان و پنیر و انگور صبحانههای کودکیم را به بچههایی بچشانم که صبحشان را با بیفایدهترین خوراکیهای ویترینها شروع میکنند، دلم میخواهد اوج لذت پیروزی را به کودکان امروز هدیه بدهم. افتخار کسب یک ستاره رنگی کوچولو که آموزگار برای تقدیر از سختکوشیهای کودکانه امان در دفتر میچسباند، که از تمام استیکرهای تبلیغاتی کممحتوا بیشترشادمان میکرد .
دلم میخواهد فکری برای کودکیهای کودکانمان کنم.