فاطمه قهرمانی
دلم برایش تنگ شده بود؟ نمیدانم! شاید آره! شاید هم نه! آنچه بیشتر از دلتنگی من را به دیدنش مشتاق میکرد حس کنجکاوی بود. یعنی بعد از این همه سال چه شکلی شده بود؟ هنوز همانطور ساده لباس میپوشید؟ هنوز هم زود با آدمها گرم میگرفت؟ اما نه این برای روزهایی بود که کلمه مهندس پشت اسمش خودنمایی نمیکرد! راستش نه من که کل محله مشتاق دیدارش بودند. باید قبول میکردم که آقا مهندس افتخار محله است! نمیدانم چه بر سر مهرداد اصابت کرد که ناگهان آنقدر عوض شد؟ شاگرد نسبتا تنبل کلاس یکدفعه به طرز عجیبی شروع به درس خواندن کرد آنقدر که در کمال بهت اطرافیان مهندسی دانشگاه تهران قبول و با فاصله کمی از فارغالتحصیلیاش در همان تهران مشغول کار شد و حالا بعد از چندین سال آمده بود تا محله قدیمی را مزین به قدوم مبارکش کند!
من و مهرداد دوستهای صمیمی بودیم. روزی نبود که آتشی در مدرسه نسوزانیم و بلوایی نبود که به راه نیداخته باشیم. اما بعد از مردن پدر مهرداد ورق کاملا برگشت. مرگ پدرش در حقیقت باعث شده بود آنها از نظر مالی به مشکل بیفتند. مهرداد مجبور شد کار کند تا مخارج خانه را تأمین کند ولی برخلاف انتظار همه نه تنها درسش افت نکرد که بهتر هم شد. حالا که خوب آن روزها را دوره میکنم یاد روزی میافتم که بعد از مرگ پدر مهرداد صاحبخانه با داد و هوار جلوی در خانه آنها کلی آبروریزی کرد. چشمان مصمم مهرداد و لحن مصممترش که گفت: «پولتو میدم آقا» را هرگز از یاد نمیبرم. شاید همانجا بود که تصمیم گرفت با درس خواندن خودش و خانوادهاش را از آینده شومی که در انتظارشان بود نجات دهد. حالا با برگشتن او انگار همه گذشته در مقابلم جان گرفته بود.
در کمدم را باز کردم تا لباسی انتخاب کنم. راستش خیلی برایم مهم بود که مقابل مهرداد به بهترین شکل ممکن ظاهر شوم. در واقع اصلا دلم نمیخواست حداقل از نظر ظاهری جلوی او کم بیاورم!
یک ساعتی میشد که برقها رفته و آب هم قطع شده بود. هرچه انتظار کشیدم آب نیامد تا به حمام بروم و با آراستهترین حالت ممکن با رفیق قدیمیام دیدار کنم. به خشکی شانس! یکی نیست به این آب بگوید الان چه وقت قطع شدن بود؟! انگار امروز روز من نبود همه چیز دست به دست هم داده بود تا بر اعصابم چنگ بیندازد! آمدم از اتاق بیرون بیایم ولی بالأخره قفل خراب در کار دستم داد. در قفل شده بود و فقط میشد از پشت آن را باز کرد اما کسی در خانه نبود تا این کار را بکند. به قول بابا وقتی میخواست ببارد از زمین و آسمان میبارید!
به امید این که مامان الانهاست که از خانه خاله بیاید گوشه اتاق کز کردم. چهل دقیقهای گذشت و خبری از مامان نشد. حسابی کلافه شده بودم. کاش گوشیام را با خودم به اتاق آورده بودم تا زودتر از اینجا خلاص میشدم کولر خاموش شده بود و اتاق که سمت راستش تماما پنجره بود زیر تابش مستقیم آفتاب شباهت عجیبی به سونای بخار پیدا کرده و حسابی دم کرده بود.
از این که کاری از دستم برنمیآمد کفری شده بودم. اصلا همش تقصیر مهرداد بود! حالا که خوب گذشته را ورق میزنم برایم روشن میشود که چقدر به خاطر موفقیتهای او تحقیر شده بودم. چند سال پیش او در حالی دانشگاه قبول شد که من دیپلم ردی بودم! چه روزهای بدی بود آن روزها! مامان و بابا مدام وضعیت او را به سر من میکوبیدند مدام میخواستند که او را الگو خودم قرار بدهم و کمی به خودم بیایم! اما مگر همه چیز فقط درس خواندن بود؟ من از مدرسه و درس و هرچه رنگ و بوی آن را داشت متنفر بودم! انصافا بابا هم این تنفر را نادیده نگرفت! ضمانتم را پیش احمد آقا کرد تا کنار دست او شاگردی کنم و یاد بگیرم چطور ضبط و باند نصب کنم و شیشه ماشینها را دودی کنم. خیلی نگذشته بود که احمد آقا اخراجم کرد. خب سختگیری هم اندازهای دارد! حالا مثلا اگر صبحها یک ساعت دیرتر به مغازه بیایم قرآن خدا غلط میشود؟! بعد از شاگردی در آن مغازه کارهای زیاد دیگری را تجربه کردم از فروشندگی سوپر مارکت بگیر تا نقاشی ساختمان ولی خب در هیچکدام زیاد دوام نیاوردم و خیلی زود عذرم را خواستند مامان ادعا میکرد که پسر خودش را خوب میشناسد و ایراد از سر به هواییهای من است ولی من همچنان بر اینکه همه اینها از سختگیریهای بیمورد صاحبکارانم نشأت میگیرد پافشاری میکردم اما کو گوش شنوا؟! بالأخره بابا مجبور شد همانجا در عطاری کوچک خودش برایم جا باز کند. اینطوری خیلی بهتر بود! علاوه بر اینکه ساعت ورود خروجم دست خودم بود هر وقت که میخواستم میتوانستم از بابا بخواهم برایم مرخصی با حقوق رد کند!
نمیدانم چرا ناگهان از مرور اتفاقات این چند ساله دلم گرفت! من کجای زندگی ایستاده بودم و مهرداد کجا ایستاده بود؟ در بیست و هفت سالگی در واقع هیچ نداشتم! مامان و بابا به بهانههای مختلف حاضر نمیشدند برایم به خواستگاری بروند. خودم را که نمیتوانستم گول بزنم! آنها میترسیدند که نتوانم یک زندگی مشترک را اداره کنم و زیر بار مسئولیتهای آن شانه خالی کنم. یکدفعه غصه دنیا در دلم ریخت. یاد رؤیاهای دوره نوجوانیام افتادم. قرار بود آدم بزرگی بشوم! قرار بود افتخار خانوادهام باشم نه مایه سرگشتگی آنها! داداش رضا زمانی که وقت تلف کردنهای من را میدید با تأسف میپرسید که واقعا لذت خوابیدن تا لنگ ظهر، شب بیداریهای جغدگونه، فیلم دیدنها و علاف گشتنها از لذت داشتن یک کار و بار حسابی و پول درآوردن بیشتر است؟! و من همیشه به همه این نصیحتها برچسب گیر دادن چسبانده بودم!
در میان صندوقچه خاطرات قدیمی ناگهان یک علاقه خاک گرفته به چشمم آمد. آن روزها که در اوج نوجوانی بودم دلم میرفت برای کار کردن با چوب و ساختن وسایلهای چوبی ولی نمیدانم چرا این رؤیا در گوشه ذهنم دفن شد و به سراغش نرفتم. شاید هم دادش رضا راست میگفت. تنبلی به دهانم مزه کرده بود و مانع آن شده بود که به دنبال آرزوهایم بروم. یعنی اگر ماهی را الان از آب میگرفتم باز هم تازه بود؟
فکر کردم با وجود این همه حسن سابقه! دایی مسعود قبول میکرد در نجاریاش کار کنم؟ خدا را چه دیدی شاید هم یک روز میتوانستم مغازه بزنم و برای خودم کار کنم.
صدای چرخیدن کلید در قفل رشته افکارم را پاره کرد. فکر کنم مامان بالأخره از راه رسید...