سمیرا اسکندرپور
سرش پایین بود. یک دستش روی شکم به چیزی فکر میکرد. ابروهایش شبیه سهیلا بود. نرم و کمپشت. چشمهایش برق خاصی داشت. شاید اشک بود که برای بیرون ریختن استخاره میکرد.
چشمانم را از او برداشتم. انگشتهایم را گرفتم به صفحه نرم و براق مجله و یک صفحه دیگر ورق زدم؛ تصویر بزرگی از معتادهای کارتنخواب... بینیام را جمع کردم و رفتم سراغ صفحه بعدی. تیترها توجهم را جلب نمیکرد. شاید هم نشستن برایم سخت شده بود. خسته شدم و مجله را روی میز چوبی اتاق انتظار برگرداندم. صدای تلفنی بلند شد. آهنگش آهنگ گوشی من بود. کیفم را گشتم و گوشی را پیدا کردم اما نه... مال من نبود. خانمی گفت: الو...
سرم را بلند کردم. تلفن همان زن بود. کیف و چادرم را جمع و جور کردم و دوباره به صورتش زل زدم.
یک دستش را روی دهان سپر کرد: سلام... مطب دکترم... نه... اینجا؟... نه... نه... میخواهم بروم خانه مامان اینها... الان؟.... نه... نه... اصلا حالا نه... به خدا خستهام... نمیدانم... خیلی خب... باشه... باشه... بیا... خداحافظ.
باشه باشههایش انگار از سر غصه بود. وقتی با تلفن حرف زد صورت سفید و ظریفش چند برابر قبل گرفته شد.
بیماری که توی اتاق خانم دکتر بود بیرون آمد و از خانم منشی تشکر کرد. منشی در میان سؤال جوابهای دو نفر تازه واردی که روبرویش ایستاده بودند به سررسید بزرگ روی میزش نگاه کرد. از میان آن دو نفر سرک کشید و صدا زد: خانم اصلانی! لطفا تشریف ببرید تو.
صدای تقتق کفش خانم اصلانی سالن را برداشت. لبخندی زد و لیوان یکبار مصرفش را پرت کرد توی سطل زباله. وقتی در اتاق دکتر بسته شد آن دو نفر تازه وارد روی صندلیهای خالی نشستند. دوباره اتاق انتظار به سکوتی خستهکننده فرو رفت.
باز هم چشمم به صورت خانم جوان گیر کرد. نمیدانم چرا وقتی نمنم اشک روی گونههای برجستهاش جاری شد بدجور غصه روی دلم نشست. شاید به خاطر دوره بارداری بود. سینهام را صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم. اشکهایش را پنهانی با سر انگشت پاک کرد. صدای خشخش مجله توی اتاق پیچیده بود. پچپچ آن دو نفر تازهوارد، تبدیل شده بود به بگو و بخند. دستمال کاغذی توی دستهای زن جوان ریشریش و تکهتکه شده بود. نفهمیدم چه احساسی کرد که یکدفعه و بیمقدمه نگاهش به نگاهم تلاقی کرد و بیحرکت ماند. چشمانم را دزدیدم. دستش لرزید و تکهای از دستمال زیر پایش افتاد. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان دهم. ولی فکر شلوغم تند و تند ذهنم را متوجه او میکرد.
نکند دچار مشکل مالی است. به سر تا پایش نگاه کردم. لباسهایش معمولی بود. مانتوی مشکی بلند که به نظر نمیآمد کهنه باشد. شلوارش از تمیزی نو میزد. دستبند طلای زیبایی که به دست داشت هر از گاهی زیر نور سفید اتاق خودنمایی میکرد. کفشهایش انگار همین حالا از مغازه خریداری شده؛ سیاه و براق بود. شال قهوهای روی سرش پر از گلهای زرد و درشت.
درخشش گلها من را برد به مزارع آفتابگردانی که چند ماه پیش دیده بودم. بنفشه بین گلها میدوید و از خوشحالی جیغ میزد. خندهام گرفته بود. داد زدم: یواشتر... زیاد دور نشو مامان...
صورت سهیلا از پشت دوربین دیده نمیشد. گفت: خوشت آمد کجا آوردمت!
خندیدم و چشمکی حوالهاش کردم: نه که تو آوردی. خوبه امیر دو ماهه سرم را خورده که روستای ما یه آفتابگردانهایی دارد که توی عمرت ندیدی.
به امیر گفتم اگه به این قشنگیه که میگی جون میده واسه عکس گرفتنهای سهیلا... آن هم نه گذاشت نه برداشت گفت: خب به مامان و خواهرت هم بگو بیایند. دیگه نگفتم که آخه اگه پایش بیفتد که ولکن نیست...
سهیلا ریزریز میخندید و به روی خودش نمیآورد. خسته که شدم گفت: آجی فقط یکی دیگه. صبر کن. اگه استادم ببیند... آهان... خدای من... اینجا رو ببین...
نمیدانم چرا آن زن برایم مهم شده بود. مثل سهیلا بود. احساس خواهری داشتم بهش. امیر اینطور مواقع سقلمهای به پهلویم میزد و میگفت: نیلوفر! بس کن دیگه. چیه تا یکی را میبینی ناراحته و مشکلی دارد دستپاچه میشوی یا آبغوره میگیری. سرت به کار خودت باشه. دلت برای آن طفل معصوم بسوزد که توی شکمته.
به جایش سهیلا میگفت: این کارهات هم به مامان رفته. اصلا از بچگی مامان دوم من بودی.
راست میگفت. از کوچکی ندیده بودم کسی اشک بریزد و مادر صورتش رنگ به رنگ نشده باشد. گوشه چشمش نمناک میشد و راه میافتاد بین همسایه و فک و فامیل تا راهی برای حل مشکل آن بینوا پیدا کند.
زن در فکر فرو رفته بود. چشم از موزاییکهای کف اتاق برنمیداشت. بیشتر از این نباید دست دست میکردم. دست به کمر بلند شدم. پاهایم خواب رفته بود. چشمانم را بستم و نفس بلندی کشیدم. شاید فقط یک درددل ساده آرامش کند... فرصت خوبی بود. به خودم تکانی دادم و کیفم را روی دوشم صاف کردم. هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای منشی من را سرجایم بیحرکت کرد: خانم خسروی... نوبت شماست.
برگشتم. نگاهم بین منشی و خانم جوان چرخید. چارهای نبود. از خانم منشی تشکر کردم و رفتم داخل اتاق.
دکتر که توی این چند ماه حسابی من را شناخته بود حال و احوالی کرد و گفت: برو بخواب عزیزم.
شروع کرد به معاینه. لبخند زد: قلبش خوب میزند و تنفسش هم خوبه. از هیچ نظر نگران نباش. همه چیز مرتبه.
گفتم: خانم دکتر! اولینبار که بهم گفتید تا چند روز کارم شده بود گریه و زاری. ولی... ولی حالا با شنیدن صدای قلب دخترم همه چیز را یادم میرود. دلم آرام میشود.
خانم دکتر چشمش به صفحه مانیتور دستگاه سونوگرافی بود. ابروهایش را با لبخند داد بالا. پوست شفاف و گل انداختهاش میان لباس سفید بلند، خوشگلترش میکرد. گفت: دختر خوبیه... مثل خودت. رویش حساب کن. با یک دست هم خیلی کارها میشود کرد.
دستمالی به دستم داد و پشت میزش نشست. لباسم را مرتب کردم و صندلی روبروی میز خانم دکتر نشستم. انگار بر حسب عادت دستی به دور صورتش کشید تا مویی از زیر روسریاش بیرون نزده باشد. به گیرهای که با سلیقه به لبه روسری نزدیک گونهاش وصل کرده بود چشم انداختم و گفتم: بله... حتما. شما هم حرفهای امیر را میزنید.
دکتر موقع نوشتن نسخه از بالای عینک نگاهی به من کرد. چشمانش همیشه میخندید. گفت: شوهرت چه میگوید؟
آهی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر امیر دلش قرصه. میگوید یک دستش کوتاهه که کوتاهه. هر چی باشه دختر باباست. خودم نوکرشم.
دکتر به تحسین ابرویی انداخت و سر تکان داد.
کار من که تمام شد بیرون آمدم. هنوز در را نبسته بودم که دوباره چشمم افتاد به همان خانم. همه چیز را پاک یادم رفته بود. حالا که ایستاده بود شکمش را بهتر میدیدم. به نظر نمیآمد برآمده باشد. سنگین سنگین چند قدم برداشتم. لیوان آبی توی دستش بود و لبش را تر میکرد. اما چشمهایش قرمز قرمز بود. نمیخواستم از کنارش خونسرد و بیاعتنا عبور کنم. به ساعتم نگاهی کردم. پشت دستش را بر پیشانی رنگ پریدهاش گذاشت و خودش را روی مبل راحتی انداخت.
به بهانه خسته شدن نشستم. درست کنارش. باید یک جوری سر حرف را باز میکردم. گفتم: وای از این دود و دم! بچههامون عقبمانده نشوند، خوبه!
انگار صدایم را نشنید.
دهانم را به صورتش نزدیک کردم و با لبخند سرم را کج کردم. گفتم: خانم شما چند ماهتونه؟
طوری که انگار تازه متوجه حضور من شده باشد تند تند چند تا پلک زد و هاج و واج نگاهم کرد. گفت: چی؟
به شکمش اشاره کردم. با مهربانی گفتم: بچه را میگویم. چند ماهشه؟
کمی فکر کرد و صاف نشست. گفت: آهان... سه ماه و ده روز...
لبخند زدم و گفتم: خب پس حالا شش ماه دیگر وقت دارید...
صورت مهربان و مظلومی داشت. به سختی لبخند کوتاهی زد و سرش را پایین انداخت.
شکمم را نوازش کردم. گفتم: برای من هفت ماهشه... فقط دو ماه دیگر... ای خدا. اگر مادرم اینجا بود، نمیگذاشت تنهایی بیام دکتر. آخه من و شوهرم اینجا تنهاییم. مامان اینها همه یزدند... واسه کار شوهرم چند سالی هست که اینجاییم.
به دستم نگاه کرد و گفت: شکم اولته؟
گفتم: نه... دومیه... اولی هم دختر بود.. بنفشه... الان چهار سالشه... این یکی هم دختره... شما چطور؟
برقی توی چشمانش درخشید و گفت: اولیشه.
و خندید. نمیدانم میخندید یا... پشت خندهاش هنوز همان بغض چند دقیقه پیش بود.
مکثی کردم و گفتم: شکم اول که یک حس دیگهای دارد. شوهر من که سر بنفشه غوغا به پا کرده بود. بهترین روزهای من هم همان موقعها بود. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
رفت توی فکر. دوباره چشمهایش پر اشک شد. نگران شدم. شاید نمیگفتم بهتر بود.
پرسیدم: چیزی شده؟ انگاری ناراحت شدید! حرف من ناراحتتون کرد؟
مثل این بود که تازه بغضش ترکیده. اشکهایش بند نمیآمد. از میان گریههایش گفت: نه خانم. تقصیر شما نیست.
گفتم: پس چرا اینقدر گریه میکنید؟ مشکلی دارید؟
گفت: والا چی بگویم. گفتنی نیست.
سکوت کردم. خودش ادامه داد: دلم میخواست شوهرم بود مثل همان روزهایی که با هم خوش بودیم. این بچه را مثل همه مادرها با دل خوش به دنیا میآوردم و با دیدنش ذوق میکردم.
گفتم: مگه شوهرتون کجاست؟
بینیاش را با دستمال کاغذی خشک کرد. آهسته گفت: نمیدانم... خودم هم خبر ندارم.
شوکه شدم. اخم کردم.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نفس عمیقی کشید. گفت: حتما یه گوشه و کناری افتاده و به آن لامصب فکر میکند.
حسابی گیج بودم. نگاه خیره و حیران من را که دید با گوشه لب خنده معناداری کرد. ادامه داد: من احمق اوایل ازدواجمان چیزی نفهمیدم. اصلا انگاری توی باغ نبودم. میدیدم. یه چیزهایی حس میکردم. ولی... ولی میگفتم شاید... شاید همه اینها فقط یه فکر و خیاله.
گفتم: مریضی خاصی دارند؟
پف بلندی کشید و گفت: کاش مریضی داشت. آن موقع جلوی در و همسایه و دوست و آشنا خجالت نمیکشیدم بگویم این شوهر منه. نه.. اون کوفتی زندگی من را به گند کشید. مواد... میدونی که مواد چیه؟
با شنیدن اسم مواد گر گرفتم. روسریام را باز کردم و گردنم را هوا دادم. گفتم: ای وای... یعنی معتادند؟
بدون آنکه نگاهم کند سرش را به تأیید تکان داد. به دستهای لرزانش چشم دوختم. سرش را به طرف من بلند کرد. به تخم چشمهایم خیره شد. مثل اینکه میخواست احساسم را توی چشمهایم بخواند.
سعی کردم احساسم را توی صورتم نشان ندهم. سهیلا اگر اینجا بود میگفت: «تو هر وقت میخواهی پنهانکاری کنی بدتر همه چیز را لو میدهی. اصلا بیخیال. تو راحت باش.» آن زن پلکهایش را با افسردگی پایین انداخت. به گمانم فهمید دلم چه آشوبی شده. دنبال حرفش را گرفت: «پنج ساله که ازدواج کردیم. وقتی فهمیدم خیلی باهاش دعوا کردم. دو سال تمام خانه ما دعوا و مرافعه بود. اگه بدانید توی آن دو سال چی کشیدم. به اصرار من راضی شد که ترک کند. رفتیم کمپ و مدتی آنجا بود. تا چند ماهی بعد از برگشتن از آنجا پاک بود. پاک پاک. بعد از این همه مدت دوباره آرامش به خانه و زندگیمان برگشته بود. احساس خیلی خوبی داشتم. همهاش دور حمید میچرخیدم و بهش میرسیدم. اما همه اینها یک ماه بیشتر دوام نداشت. فهمیدم که دوباره رفته سراغ آن لعنتی... اولینباری که دوباره با مواد دیدمش دستهایم شروع کرد به لرزیدن. اصلا نمیتوانستم باور کنم. آخه مگه میشد. بهش گفتم: «چطور توانستی همه زحمتهامان را هدر بدهی... چطور...» گفت: «لعیا! به خدا نشد. نتونستم. بازم صبر کن. درست میشه.» ایندفعه تحمل نکردم. ترکش کردم. میخواستم بترسونمش تا شاید... حالا هم... که سه هفته است فهمیدم باردارم.
سکوت کرد و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
گفتم: خب... اینکه خبر خوبی بوده برات. بعد از این همه سختی...
گفت: مادر شدن واسه همه خبر خوبیه. ولی واسه من نه. اولش شوکه بودم. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. هر جور فکر و خیالی از سرم میگذشت. میگفتم نکند بچه هم معتاد باشه. نکنه ناقص باشه. نکنه...
گفتم: خب... دکتر چی؟ پیش دکتر رفتی؟
گفت: آره... میگه حال بچه خوبه.
اسمش را از بین حرفهایش فهمیده بودم. با خوشحالی گفتم: خب خدا رو شکر... لعیا جان! نگران نباش. پیش خوب دکتری آمدی. آدم مؤمن و معتقدیه. کارش را هم خوب بلده.
گفت: ولی دوروبریهایم بهم میگویند نگه داشتن بچه یک همچین پدری لطفی ندارد. بندازش.
انگاری آب یخ ریخته بودند روی سرم. ماتم برد. گفتم: آخه برای چی؟ خب باباش هر چی که باشد پدرشه. پدر شرعی و قانونیاش. اصلا شوهرت خبر دارد؟
گفت: هنوز نه. اصلا توی این مدت ندیدمش. میگویند دیگر سراغش نرو. بچه را بنداز و طلاقت را هم بگیر. میگویند تو که از نظر مالی نیازی بهش نداری. اصلا آن اینقدر بدبخت شده که آه نداره با ناله سودا کند. چه برسد به اینکه...
روی لباسهای نویی که به تن داشت چشم گرداندم و باز به چهره ساده و دخترانهاش نگاه کردم. شرایط سختی داشت. درکش میکردم. ولی دلم برای آن بچه میسوخت. خواستم چیزی بگویم که خودش گفت: الان هم دوستم دارد میاد دنبالم برای همین. میگه یه جای خوب سراغ دارد واسه سقطش. نمیدانم...
گفتم: دوستت خودش بچه داره؟
گفت: آره. یکی. با دخترش تنها زندگی میکنند. با شوهرش نساختند. همان دو سال اول طلاق گرفت. حالا مجرده. میگوید بچه دردسره. آن هم یک همچین بچهای که تو داری.
گفتم: ولی به جاش دوستت از تنهایی در آمده. نه؟
نگاهی به من کرد و رفت توی فکر.
نفس عمیقی کشیدم. آه از نهادم برآمد. با همه وجودم گفتم: لعیا جون. تا به حال به این بچه فکر کردی؟ اصلا دوستش داری؟
سرش را انداخت پایین. دوباره اشکهایش جاری شد. گفتم: لعیا! اون بچه توست. فقط بچه تو. نه اون کسایی که بهت میگن بندازیش. تنها پشت و پناهش توی این دنیا تویی. نگاه نکن که هنوز خیلی کوچیکه. اون احساس داره. خدا بهش حیات داده. در وجود تو آرامش گرفته. میفهمه که تو مادرشی.
رفت توی فکر. به جایی نامعلوم نگاه میکرد. دستش را گذاشت روی شکمش. صورتش از شدت غصه جمع شد و چانهاش شروع کرد به لرزیدن. گفتم: پدرش هر چقدر هم که بد باشه پدرشه. شاید به زودی ترک کند و دوباره زندگی خوبی را شروع کنید.
دستم را گذاشتم روی شکمم. گفتم: حتی اگر ناقص هم باشه یا هر چیز دیگری مادر نمیتواند بچهاش را تنها بگذارد. اگه از همین حالا فقط به خاطر یه عیب و ایراد به از بین بردنش فکر کنی بعدها توی سختیها و مشکلات چطور میخواهی کنارش باشی؟ نباید به همین سادگی بچهات رو تنها بگذاری. باید پشتش باشی. پناهش باشی. این بچه کسی رو غیر از تو نداره.
نفس عمیقی کشیدم. شانهاش را فشردم. انگار به شانههای سهیلا دست میکشیدم. دلم میخواست مثل خواهر گونهاش را ببوسم و بهش بفهمانم که درکش میکنم. به منشی نگاه کردم. لبخند زدم. گفتم: حالا هم منشی دارد صدات میکند. بلند شو دختر... بلند شو...
اشکهایش را به سختی پاک کرد. به آرامی به سمت در اتاق دکتر رفت. وقتی در را بست، آه کشیدم. از غصه بود یا از آرامش. نمیدانم. بلند شدم. آرام بودم. به نظرم آمد کاری را که میتوانستم بکنم، کردم. سلانه سلانه به سمت منشی رفتم و خواستم که برایم ماشینی بگیرد. روی مبل راحتی نشستم و منتظر آمدن ماشین شدم.
طولی نکشید که لعیا از اتاق بیرون آمد. متوجه من نشد. از مطب بیرون رفت.
با اشاره خانم منشی بلند شدم و خیلی سنگین با آسانسور تا طبقه اول رفتم. چند پله راهروی انتهایی را آسه آسه طی کردم. هنوز به پلههای آخر نرسیده بودم که صدای لعیا به گوشم خورد. از خیابان بود. میگفت: فکرش را نکن. اونجا بیا نیستم.
خانم دیگری که صدای بمی داشت بلند بلند طوری که انگار برایش مهم نبود کسی بشنود گفت: لعیا چت شده احمق؟ تا دیروز میگفتی این مرد عاصیام کرده حالا پای بچهاش وایستادی و کوتاه بیا نیستی؟ بندازش خودت را راحت کن دیگه.
لعیا آرام و در عین حال با اقتدار گفت: میخواهم بچهام را نگه دارم. دیگه هیچی برایم مهم نیست. اون بچمه. میفهمی؟
به آخرین پلهها رسیدم. نمیخواستم چشمم به چشمشان بیفتد. ترجیح دادم سرم را پایین بندازم و بیتوجه عبور کنم. ولی ناخودآگاه صورت دوست لعیا به چشمانم گیر کرد. موهای رنگ شده و تزئین شدهاش از زیر شال قرمز رنگ روی شانههایش ریخته بود. انگار تازه از آرایشگاه بیرون آمده. به لعیا که خیره میشد بیاختیار با جویدن آدامس دهانش میجنبید. سوار ماشین شدم و از گوشه چشم نگاهی به لعیا کردم. از دوستش دور شد و کنار خیابان ایستاد. سوار بر ماشین از کنار آنها رد شدم. برگشتم و از پشت سر نگاهی کردم. لعیا بیتوجه به صدای دوستش، مصمم و جدی طرف دیگر خیابان به تنهایی ماشین گرفت و رفت.