کد خبر: ۲۷۸۸
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقابیگی

اول صبح اتوبان‌ها پر شده بود از ماشین‌هایی که صاحبانشان راهی محل کار بودند. عاطفه و امیر، زن و شوهری جوان بودند که سوار بر پراید سفید قراضه‌شان لای جمعیت ماشین‌ها حرکت می‌کردند. بیست دقیقه بود که پشت چراغ‌قرمز مانده بودند. اما هنوز نوبتشان نشده بود که از چهارراه عبور کنند. امیر پشت فرمان نشسته بود و عاطفه کنارش. نزدیک پنجاه دقیقه بود که داشتند جروبحث می‌کردند. دعوایشان از آن‌جا شروع شد که امیر موقع دم کردن چای صبحانه زد قوطی شیشه‌ای چای را شکست. کف آشپزخانه پر از خرده‌شیشه و چای خشک شد. عاطفه اوقاتش تلخ شد و از دهانش پرید: «مردجماعت هیچ کاری رو نمی‌تونن درست انجام بدن!» امیر هم عصبانی شد و با جمله‌ای شبیه به آن زن‌جماعت را مورد لطف قرار داد! جروبحث‌هایشان از همان‌جا شروع شد و از آشپزخانه به میز صبحانه و از آن‌جا به اتاق‌خواب و از آن‌جا به ماشین کشیده شد و هنوز هم داشتند بحث می‌کردند. البته امیر کم‌وبیش خسته شده بود و از حرف افتاده بود. اما عاطفه هنوز با همان توان اولیه می‌جنگید. به‌ هر حال قوطی چای شکسته مال جهزیه او بود! نگاه امیر به چراغ راهنمایی بود که هر یک و نیم دقیقه یکبار قرمز و سبز می‌شد. هنوز صف طویلی از ماشین‌ها جلواش بودند. شنید که عاطفه گفت:

ـ همیشه به من کم‌محلی می‌کنی که ازم انتقام بگیری.

اخم‌های امیر رفت توی هم. فوری گفت:

ـ من کِی به تو کم‌محلی کردم آخه؟!

ـ همین‌الان... همین‌الان... روتو کردی اون‌ ور که یعنی هر چقدر دلت می‌خواد حرف بزن، من که گوش نمی‌کنم!

ـ روم رو نکردم اون ور. دارم چراغ راهنمایی رو نگاه می‌کنم ببینم کی نوبتمون میشه از چراغ‌قرمز رد شیم. اما گوشم با توئه!

ـ آره جون خودت! اگه راست میگی بگو ببینم قبلش داشتم چی می‌گفتم؟

امیر مکث کرد. مردمک‌هایش چرخید سمت چپ چشم‌خانه‌اش و مشغول نگاه کردن سقف ماشین شد. داشت سعی می‌کرد حرف‌های عاطفه را به خاطر بیاورد. مشکل این‌جا بود که به خاطر آوردن چیزی که اصلا نشنیده بود، امکان نداشت! عاطفه پوزخند زد:

ـ بفرما!

امیر صدای پوف محکمی از دهانش درآورد. عاطفه گفت:

ـ همینه دیگه... پوف پوف! خوب بلدی قیافه حق به جانب بگیری و پوف پوف کنی!

امیر کم‌کم داشت عصبانی می‌شد. دلش می‌خواست نعره بزند و به عاطفه بگوید تمامش کند. اما می‌دانست عاقبت خوبی ندارد. ممکن بود زنش به گریه بیفتد. یا حتی بدتر از ماشین پیاده شود و سرش داد بزند: «ازت متنفرم!» و بعد هم برود پی کارش. آن‌وقت آبرویش جلوی همه آدم‌های توی ترافیک می‌رفت. می‌دانست چطور باید عاطفه را آرام کند. اگر همین حالا دهان باز می‌کرد و با همه صداقتش می‌گفت: «عزیزم حق با شماست. من معذرت می‌خوام. خواهش می‌کنم اول صبحی این‌قدر حرص نخور.» قائله همان‌جا تمام می‌شد. می‌توانست با گفتن آن جمله طلایی یک‌دفعه تبدیل شود به مرد رؤیاها و قهرمان زندگی زنش! اما زبانش به عذرخواهی نمی‌چرخید. معذرت‌خواهی کردن از مُردن هم برایش سخت‌تر بود. می‌دانست این ‌یکی از بزرگ‌ترین ضعف‌های اخلاقی‌اش است. اما نمی‌دانست چطور به این ضعفش غلبه کند. چراغ سبز شد و دسته‌ای از ماشین‌ها از چهارراه گذشتند. امیر ماشین را راه انداخت. دویست سیصد متری جلو رفت و دوباره راهش بسته شد. چراغ‌ باز هم قرمز شده بود. یک‌دفعه متوجه سکوت داخل ماشین شد. عاطفه دیگر حرف نمی‌زد. نگاهش کرد. چرخیده بود سمت پنجره و داشت بیرون را نگاه می‌کرد. برق از کله امیر پرید. نکند داشت گریه می‌کرد! آرام گفت:

ـ عاطفه...

عاطفه سر تکان داد.

ـ بیچاره زن‌ها... بیچاره همه زن‌ها... نگاش کن تو رو خدا! اونم یه سیاه‌بختِ مث من!

امیر فکر کرد عاطفه یکی از دخترهای متکدی سر چهارراه‌ها را دیده و دارد خودش را با او مقایسه می‌کند. فوری گردن کشید تا متکدی موردنظر را ببیند. اما هیچ زنی دوروبرشان نبود. فقط پشت سرشان دو تا راننده تاکسی از ماشین‌هایشان پیاده شده بودند و داشتند باهم حرف می‌زدند. گفت:

ـ من که هیچ زن سیاه‌بختی این دوروبر نمی‌بینم!

عاطفه آه کشید و با سر به ماشین کناریشان اشاره کرد.

ـ اوناها... زن بیچاره!

امیر به جلو خم شد و ماشینی که سمت راستشان ایستاده بود را نگاه کرد. یک شاسی‌بلند مشکی گران‌قیمت بود. زن و مردی میان‌سال داخلش بودند. مرد تی‌شرت زردِ جیغی به تن داشت و یک دستمال‌گردن آبی هم بسته بود. تکیه داده بود به پشتی صندلی‌اش و تندتند و با ولع به سیگارش پک می‌زد. زن مانتو صورتی تنش بود. آرایش غلیظ و نامتناسبی داشت. موهای بلوند بدحالتش از همه جای روسری قرمزرنگش بیرون ریخته بود. داشت با حرارت و عصبانیت حرف می‌زد و دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. روی صحبتش با مرد بود. اما مرد انگار اصلا صدای او را نمی‌شنید. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. عاطفه گفت:

ـ آقاهه رو نگاه! حتی مث تو وانمود هم نمی‌کنه داره به حرف زنش گوش می‌ده! راحت داره واسه خودش اون زهرماری رو می‌کشه!

خنده‌ای عصبی کرد و سر تکان داد.

ـ زن بیچاره حتما مجبوره برای جلب رضایت شوهرش اون‌طوری عجیب‌ و غریب لباس بپوشه و آرایش کنه. آقاهه که قشنگ معلومه هیچ توجهی به زنش نداره. الانم لابد داره خدا خدا می‌کنه زودتر برسن به مقصد موردنظر زنش تا از شرش راحت بشه! شیشه‌های ماشین رو هم که داده بالا! خانومه مجبوره دود سیگار آقا رو هم تنفس کنه. چهار سال دیگه هم سرطان ریه می‌گیره و می‌میره... مردک هم که پولداره. سرِ پیری راحت میره یک زن جوون می‌گیره!

یک‌دفعه چرخید طرف امیر و بلند گفت:

ـ شما مردا همه‌تون همین‌طوری هستین! تو هم الان داری توی دلت می‌گی کاش زودتر برسیم دم اداره من، پیاده‌ام کنی، از دستم راحت شی!

ابروهای امیر بالا رفت. فوری گفت:

ـ اولا تو مگه توی دل منی که بدونی چی دارم میگم؟! بعدشم، من رو با این یارو مقایسه می‌کنی؟! من این تیپی لباس می‌پوشم؟! من تو رو مجبور می‌کنم توی خیابون جلف بگردی؟! من اصلا سیگار می‌کشم؟! تازه اگر بر فرض محال سیگاری هم بودم حتما شیشه رو می‌دادم پایین که دودش توی ریه‌های تو نره! من مرد زندگی‌ام!

عاطفه لب‌هایش را به پایین چین داد و سرش را به نشانه تأسف برای امیر تکان داد. بعد دوباره چرخید طرف پنجره و مشغول نگاه کردن زن و مرد میانسال شد. امیر هم از بالای شانه زنش سرک کشید. موضوع برای او هم جالب شده بود. زن میانسال حالا به گریه افتاده بود. میان گریه حرف می‌زد و دستش را رو به مرد تکان می‌داد. مرد هنوز هم بی‌خیال بود و هیچ توجهی به زن نداشت. فقط اخم‌هایش رفته بود توی هم. امیر گفت:

ـ چه مرد بی‌خیالی! من اگه زنم جلوی مردم گریه کنه از خجالت آب میشم.

عاطفه گفت:

ـ شیطونِ میگه برم پایین با پاشنه کفشم بکوبم توی مغزش!

زن میانسال، یک‌دفعه دست از گریه کشید. دست کرد توی کیفش و جعبه‌ای فلزی درآورد. از توی جعبه فلزی سیگاری پهن و بزرگ شبیه به سیگارهای برگ برداشت. شوهرش تا چشمش به سیگار برگ افتاد صاف نشست. کبریتی از جیب تی‌شرتش درآورد و آن را برای زن روشن کرد. زن پک عمیقی به سیگار زد. مرد خواست سیگار را از دستش بگیرد. اما زن کوبید پشت دستش و هلش داد. مرد دوباره حمله کرد. این‌بار دستش گرفت به آتش ته سیگار و عقب نشست. چند ثانیه بعد زن، خودش سیگار را داد به مرد. در کسری از ثانیه زن و مرد میانسال توی دود غلیظ سیگارشان گم شدند. امیر و عاطفه دیگر نمی‌توانستند توی ماشین را ببینند. عاطفه گفت:

ـ چه دیوونه‌هایی! الان خفه میشن...

امیر گفت:

ـ اولین‌باره توی عمرم سیگار برگ می‌بینم!

بالأخره مرد میان‌سال شیشه‌های ماشین را داد پایین. دود از پنجره‌ها زد بیرون. انگار توی ماشین آتش روشن کرده بودند! حالا می‌توانستند زن و شوهر میانسال را ببینند. قیافه‌های هر دویشان عصبانی بود. هنوز هم با هم حرف نمی‌زدند. فقط سیگار را بین هم ردوبدل می‌کردند. عاطفه برگشت امیر را نگاه کرد. چشم‌هایش از حدقه زده بود بیرون. امیر گردنش را کج کرد و شانه بالا انداخت. ماشین پشت‌سریشان بوق زد. امیر از جا پرید. صف ماشین‌ها راه افتاده بودند. جلواش خالی شده بود. حرکت کرد. بالأخره توانست از چراغ‌قرمز رد شود. عاطفه با نگاه ماشین شاسی‌بلند را دنبال کرد. آن‌قدر نگاهشان کرد تا پیچیدند توی یک خیابان دیگر و گم شدند. گفت:

ـ چه زوج نمونه‌ای بودن!

ابرو بالا انداخت.

ـ اصلا در شأن یه زن نیست که سیگار بکشه. می‌دونی چیه؟ سیگاری بودنِ خانومه خودش یکی از مشکلات این خانواده‌س!

امیر پیچید توی خیابانی که محل کار عاطفه در آن قرار داشت. گفت:

ـ ولی خوبیش اینه که جفتشون با هم سرطان می‌گیرن می‌میرن. آقاهه هم آرزوی تجدید فراش رو به گور می‌بره!

عاطفه به خنده افتاد. امیر از خنده عاطفه خوشحال شد. ظاهرا دعوایشان تمام شده بود. گفت:

ـ ولشان کن... برای من و تو تجربه‌ای شد! حواسمون به زندگیمون نباشه عاقبتمون مث این دو تا میشه!

عاطفه سر تکان داد. چند دقیقه بعد گفت:

ـ امروز خیلی غر زدم... ببخشید. فدای سرت که قوطی چای رو شکستی!

امیر لبخند زد. دلش می‌خواست او هم معذرت‌خواهی کند. اما خجالت می‌کشید. معذرت‌خواهی بلد نبود! به ‌جایش گفت:

ـ عصر میام دنبالت. باهم می‌ریم خرید.

ـ خرید؟!

ـ یه قوطی چای جدید می‌خریم! بعدشم شام می‌ریم همون فست‌فودی که تو ساندویچ‌های گوشتش رو دوست داری.

عاطفه سر تکان داد.

ـ باشه!

جلوی در اداره، وقتی داشت از ماشین پیاده می‌شد انگشت اشاره‌اش را بوسید و فوت کرد طرف امیر.

ـ مواظب خودت باش!

امیر خندید.

ـ چشم!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: