کد خبر: ۲۷۸۷
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۶:۰۹
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

ظرف بیسکوئیت را به طرف عمه که محو تماشای تلویزیون است می‌گیرم:

ـ عمه بیسکوئیت بردار.

عمه بدون آن‌که چشم از تلویزیون بردارد، می‌گوید:

ـ نمی‌خورم، تو هم این‌قدر از این خرت و پرت‌ها نخور، موقع غذا که میشه عزا می‌گیری، همش میگی سیرم!

خیلی خب! چه بی‌اعصاب. اصلا خودم همه بیسکوئیت‌ها را می‌خورم این‌که دیگر این‌قدر خشونت نمی‌خواهد! هنوز بیسکوئیت را در دهان نگذاشته‌ام که عمه می‌گوید:

ـ نرگس میشه بیسکوئیت خوردنی این‌قدر خِرت خِرت صدا نکنی؟!

چشمان گرد‌‌ شده از تعجم را به عمه می‌دوزم:

ـ من؟!

ـ نخیر! ننه خدا بیامرزم. الان بیسکوئیت دست کیه نرگس؟!

آب دهانم را فرو می‌دهم:

ـ دست منه، اما من که هنوز نخوردم.

عمه چشم غره‌ای به من می‌دوزد:

ـ پس لابد این صداها رو من دارم درمیارم، آره؟!

عجب گیری داده بود عمه به این صدای نامعلومی که فقط خودش می‌شنید! رو به عمه می‌کنم:

ـ عمه صدایی نمیاد که!

عمه رو ترش می‌کند:

ـ همینه دیگه، همه جا رو آب ببره، تو و مامانتو خواب ببره!

مادر از ته آشپزخانه با صدای بلندی می‌گوید:

ـ بچه‌ها، چایی می‌خورید؟!

قربان مادر بشوم! من را با 18 سال سن و عمه را با 45 سال سن، یکی می‌دانست! عمه دستش را در هوا تکان می‌دهد:

ـ بفرما! من این‌جا از صدای این خِرت خِرت اعصابم خرده، اینام، یکی بیسکوئیت تعارف می‌کنه، اون یکی هم چایی!

تقصیر ما بود که زیادی او را تحویل می‌گرفتیم و... ناگهان نگاهم روی یک موجود چندش‌آور خیره ماند. نای جیغ زدن ندارم. عمه پشتش به آن موش موذی بود و او را نمی‌دید. عمه نگاهی به صورتم می‌اندازد:

ـ چته مثل مجسمه خشکت زده؟!

زبان در دهانم نمی‌چرخید تا جریان را به عمه بگویم. موش هر لحظه به عمه نزدیک‌تر می‌شد. عمه که کلافه شده، با دست تکانم می‌دهد:

ـ نرگس میگی چی شده یا همچین نیشگونت بگیرم تا صدات ده تا محله اون طرف‌تر بره، ها؟!

دیگر زمان صبر کردن نبود. با پاهای لرزان خودم را روی اُپن پرت می‌کنم. عمه که هاج و واج نگاهم می‌کرد، دستش را جلوی دهانش می‌گیرد:

ـ بسم ‌الله الرحمن الرحیم! خدایا خودت شفاش بده، هنوز خیلی جوونه!

مادر هم از پشت ضربه‌ای حواله‌ام می‌کند:

ـ خجالت بکش خرس گنده،‌ رفتی نشستی روی اُپن واسه چی؟!

موش، خرامان خرامان در حال نزدیک شدن به پاهای عمه بود. خدا او را بیامرزد و روحش را قرین رحمت کند! عمه چنان ترسی از موش داشت که در کل فامیل زبانزد بود. هنوز دهان باز نکرده بودم تا عمه را از وجود موش موذی آگاه کنم که موش آرام آرام روی پای عمه می‌رود. عمه نگاهش روی موش خیره می‌ماند. تا چند ثانیه چشم در چشم به موش که روی پاهایش جست و خیر می‌کرد نگاه می‌کند. صدای رعدآسای عمه، خانه را پر می‌کند:

ـ ای ننه جان، الان جون از تنم درمیره. بی‌صاحاب تو از کجا اومدی، ای وای...

در همان حال عمه با یک پرش خودش را روی میز غذاخوری می‌اندازد. مادر از همه جا بی‌خبر، با نگاهی به ما خیره می‌شود:

ـ خدا شفاتون بده، پس چرا این‌جوری می‌کنید؟!

سرم را به طرف مادر می‌چرخانم و با صدایی که از ته گلو درمی‌آید، می‌گویم:

ـ موش!

مادر لب ور می‌چیند:

ـ موش چیه؟!

مثل این‌که کلا مادر به تعطیلات رفته بود! حتما باید از دم موش می‌گرفتیم و او را جلوی چشمش تاب می‌دادیم تا متوجه بشود موش یعنی چه! خِرو خِری می‌کنم و می‌گویم:

ـ موش اومده تو خونه...

هنوز جمله‌ام تمام نشده که مادر با سرعتی که از او بعید می‌دانستم خودش را روی مبل می‌اندازد و شروع به جیغ زدن می‌کند.

عمه با اخم رو به مادر می‌کند:

ـ خسته نباشی مینا خانم،‌ یه ساعتی موشه داره این‌جا رژه میره الان یادت افتاده جیغ بزنی؟!

مادر جیغ می‌زد و با دست روی گونه‌اش می‌کوبید:

ـ تو رو خدا ملوک، برو موشه رو پیدا کن وگرنه من از این خونه میرم!

چه دل خجسته‌ای داشت مادر! همین که عمه سکته نکرده و هنوز داشت نفس می‌کشید، جای شکرش باقی بود! عمه جیغی سر مادر می‌کشد:

ـ بسه دیگه مینا، اگه راست میگی خودت برو بگیرش.

مادر بغض می‌کند:

ـ آخه این لعنتی از کجا پیداش شد...

عمه سری تکان می‌دهد:

ـ خب معلومه از تو حیاط! اون موقع که من خودمو می‌کُشم میگم در رو باز نذارید عین خیالتون نیست. همش تقصیر این نرگس ذلیل مرده‌اس!

باز هم تقصیرها افتاده گردن من بیچاره! مادر رو به عمه می‌کند:

ـ به علی زنگ بزنیم بگیم زودتر بیاد؟!

عمه اوفی می‌کند:

ـ لازم نکرده، تا تو زنگ بزنی به علی حالی کنی چی شده، شب شده، تا اون موقع هم معلوم نیست موشه خودشو کجا گم و گور کرده.

دوباره جناب موش سر و کله‌اش پیدا می‌شود. عمه با دیدنش رعشه به جانش می‌افتد و گلدان روی میر را برمی‌دارد و قبل از این‌که مادر بتواند به او حالی کند که گلدان قیمتی است، عمه با توان گلدان را به سمت موش پرت می‌کند. موش جا خالی می‌دهد و به سمت میز غذاخوری می‌دود. احساس می‌کردم عمه نفس‌های آخرش را می‌کشد. رنگش مانند گچ سفید شده و می‌لرزید. جرقه‌ای در ذهنم می‌زند.

ـ بهتر نیست به عمه زری زنگ بزنیم بگیم بیاد؟! عمه یادته می‌گفتی اون از بچگی هم از موش نمی‌ترسید؟!

عمه کمی جان می‌گیرد:

ـ چرا به فکر خودم نرسید. نرگش پاشو برو اون گوشی رو بیار!

با دست اشاره می‌کنم:

ـ من؟!!

عمه با تشر می‌گوید:

ـ نه پس من! نرگس پاشو برو اون گوشیو بیار تا اون روم بالا نیومده.

چه دل بی‌رحمی داشت عمه، ضعیف‌کشی تا چه حد! نگاه ملتمسانه‌ام را به صورت مادر می‌دوزم. مادر سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد:

ـ اصلا و ابدا رو من حساب نکنین!

خداروشکر، در این‌جور مواقع نمی‌شد روی هیچ‌کدامشان حساب کرد! انگار من با موش دوست بودم یا با هم نسبت فامیلی داشتیم که توقع داشتند من از موش بترسم! اگر می‌خواستم روی آن‌ها حساب کنم باید تا شب روی اُپن چنبره می‌زدم!

با دقت راهی که تا گوشی بود را نگاه می‌کنم. اثری از موش نبود. آرام آرام پایم را روی زمین می‌گذارم و به طرف گوشی می‌روم. گوشی در دستم، با جیغ عمه، تن نیمه‌ جانم را روی اُپن می‌اندازم:

ـ چی شد؟!

عمه با چشمانی نیمه بسته با انگشت به سمت میزی که رویش گوشی تلفن را گذاشته بودیم، می‌گوید:

ـ موشه اون‌جا بود!

ضربان قلبم بالا می‌رود. خدا را شکر می‌کنم که ندیده بودمش. کمی که نفسم جا می‌آید، گوشی را به سمت عمه نشانه می‌گیرم:

ـ عمه حواستو جمع کن، پای مرگ و زندگیه!

عمه دستانش را بالا می‌گیرد و رو به من می‌کند:

ـ نرگس گوشی رو درست بنداز وگرنه من می‌دونم و تو!

گوشی را می‌گیرد و خطر رفع می‌شود! او شماره عمه زری را می‌گیرد:

‌ـ الو، زری زود خودتو برسون این‌جا و گوشی را قطع می‌کند.

مادر نگاه متعجبش را به عمه می‌دوزد:

ـ خب ملوک این‌جوری که اون بدبخت الان سکته می‌کنه، چرا بهش نگفتی ماجرا چیه؟!

عمه فیلسوفانه سری تکان می‌دهد:

ـ این‌جوری بهتر خودشو تکون میده و زودتر میاد. اگه می‌فهمید ماجرا چیه، می‌خواست اول گوشی رو برداره واسه لیلا تعریف کنه و کلی بخندن، بعد تشریف‌ فرما شه!

هنوز ربع ساعتی نگذشته، صدای زنگ خانه بلند می‌شود. پشت سر هم و بی‌وقفه! من و مادر و عمه نگاهی به هم می‌اندازیم. مادر سری تکان می‌دهد و استغفرالهی می‌گوید و رو به ما می‌کند:

ـ بذار خودم برم درو وا کنم. الان بنده خدا از ترس سکته می‌کنه.

مادر تمام شجاعتش را به کار می‌گیرد و خودش را به آیفون می‌رساند. دکمه آیفون را می‌زند و به حالت دو خودش را روی مبل می‌اندازد. چه صحنه‌های دیدنی و به یاد ماندنی! عمه زری در را باز می‌کند و بر سر و سینه‌کوبان، صدایمان می‌کند:

ـ ملوک، مینا چی شده؟! راستشو بگید من طاقتشو دارم! کاش می‌مردم و این روزو نمی‌دیدم!!

عمه زری با دیدنمان کمی آرام می‌شود و نگاهش را خیره‌مان می‌کند:

ـ معلومه این‌جا چه خبره؟!

عمه ملوک قیافه مظلومانه‌ای به خود می‌گیرد:

ـ موش اومد تو خونه.

عمه زری با شنیدن حرف‌های عمه ملوک با مشت به تخته سینه‌اش می‌کوبد:

ـ الهی خیر نبینی ملوک، من که نصف جون شدم. خدا لعنتت کنه...

بعد از آرام شدن عمه زری، او به دنبال موش و ما هم با هیجان تشویقش می‌کردیم. بالأخره ما را از شر موش نجات می‌دهد و رو به ما می‌کند:

ـ سه تا آدم بزرگ،‌ ببین واسه یه موش فسقلی چیکار می‌کنن!

عمه ملوک که خیالش از بابت موش راحت شده رو به عمه می‌کند:

ـ خواهرم بود خواهرای قدیم! حالا یه موش گرفتی، ببین چقدر منت می‌ذاری!

در هر صورت همه چی به خیر گذشته و عمه زری به موقع به دادمان رسیده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: