یاسین سرمیلی
یاسین سرمیلی: در این روزهای گرانی اجناس و ارزاق، در روزهایی که مردم شاهد کم شدن قدرت خرید مایحتاجشان هستند، افرادی حضور دارند که به این نیز بسنده نمیکنند و در فکر آزردن روح مردم در این فضای مشوش و پر استرس و پر التهاب هستند. فیلمسازانی که با ساخت و تولید فیلمهایی مانند: «هشتگ»، «لس آنجلس ـ تهران»،«لازانیا» و... که پر است از مضامینی چون تبرج، فخرفروشی و تجملگرایی سعی در چنگ زدن و خراش انداختن روح مردمی هستند که با امید به آینده روشن این سختیها را تحمل میکنند و از سر می گذرانند. فیلم سینمایی «هشتگ» در این هیاهوی گرانی اقتصادی به دنبال مرهم نهادن بر کدام زخم این مردم و جامعه است؟
رحیم بهبودیفر کارگردان این اثر که کمتر شناخته شده است فیلمی با قصه بسیار دمدستی و بچهگانهای ساخته که در ده دقیقه ابتدایی فیلم تمام قصه و پایان فیلم را میتوان حدس زد.
دو کاراکتر زن که اصلا نسبتشان با یکدیگر مشخص نیست و از آن مبهمتر داستان اختلاف و چشم و همچشمیهایشان با یکدیگر است. این همه اختلاف و دو چشمی برای چیست؟ چه چیزی را میخواهند ثابت کنند؟
اگر تا به امروز در فیلمهایی نظیر «زندگی شیرین»، «کلاهی برای باران»، «لازانیا» و... مردان خود را به شکل زنان در میآوردند در این فیلم شاهد این هستیم که یک زن برای رسیدن به اهداف خود و خارج کردن رقیبش تغییر جنسیت میدهد و خود را به شکل مرد درمیآورد و این قبحزدایی یعنی فاجعه و زنگ خطر. زندگی و خانههای لوکس، خودروهای گرانقیمت، تجملگرایی مفرط و پولهایی که بیحساب و کتاب خرج میشوند و این همه تبرج و خود بزرگبینی تنها و تنها برای کم ارزش کردن رقیب؟
صحبت کردن و نوشتن در مورد قصه شلخته، شخصیتپردازی فاجعهبارش و نیز فرمی که هیچوقت در این فیلم شکل نگرفته و کارگردان نیز چیزی از آن نمیداند بیشتر به یک شوخی شبیه است تا یک نوشتار سینمایی.
یک نکتهای که در فیلم وجود دارد که جالب و در عین حال عجیب به نظر میرسد این است که کارگردان اصرار عجیبی بر استفاده مفرط از اسامی کمی نامأنوس و غریب دارد. این اسامی (روژین، رایکا، دیاکو و...) که ظاهرا ایرانی هم هستند به کار بردنشان در برابر اسامی و نامهای غربی جای خوشحالی دارد اما استفاده بیش از اندازه از آنها آدم را به فکر وا میدارد که نکند کارگردان هدفی مانند تحریک کردن روح نژادپرستی و باستانگرایی داشته باشد.
سینما بهعنوان یک ابزار و مولود مدرنیته باید بازگوکننده مشکلات و اختلالات یک جامعه باشد. باید به وسیله قدرت مسحورکنندهاش به دنبال طرح و حل مسأله باشد مانند سینمای آمریکا که ابتدا مسأله را طرح میکند و بعد به وسیله قهرمانش به دنبال حل آن میرود. ای کاش کمی از سینمای آمریکا و نه اروپا (که فقط به دنبال طرح مسأله است و اهل حل آن نیست) میآموختیم. متأسفانه سینماگران ما با ساخت فیلمهایی نظیر هشتگ و امثال آن نه فقط به دنبال حل مسأله نیستند بلکه به دنبال طرح مسأله نیز قدم برنمیدارند. در واقع اگر بخواهیم کلیتر سخن بگوییم باید گفت اساسا بیمسألگی مسأله فیلمسازان و سینماگران ماست و آنها هیچ طرح و هدف مشخصی برای ادامه حیات خود در سینما ندارند.
سینماگران ما باید به دنبال طرح مشکلات جامعه باشند و نه سیاهنمایی. سینما در بزنگاههای مهم و بحرانهای کشور باید بهعنوان هنر هفتم به کمک حکومت بیاید و باری از دوش حکومت بردارد درست مانند سینمای ژاپن و ایتالیا. سینماگران بزرگ ژاپنی مانند «اوزو یاسوجیرو»، «کنجی میزوگوچی» و «آکیرا کوراساوا» همیشه آثارشان را در خدمت منافع ملی و پیشبرد اهداف کشورشان ساختهاند. بهطور مثال کوراساوا با ساخت فیلم «ریش قرمز» طوری کشورش را به جهانیان معرفی کرد که انگار ژاپن هیچگاه آغازگر جنگ جهانی دوم در حمله یکجانبه به چین نبوده و در جنگ دخالتی نداشته و یا سینمای نئورئالیست ایتالیا با کارگردانانی نظیر «روبرتو روسلینی» و فیلم «رم شهر بیدفاع» طوری القا میکند که اگر موسولینی را به واسطه مطالعه تاریخ نمیشناختیم گواهی میدادیم که او اصلا دیکتاتوری ایتالیایی نبوده و همچنین ایتالیا نیز مهد فاشیسم نبوده.
اینها نمونهای کوچک از فیلمسازان ملیگرای ژاپنی و ایتالیایی بودند. حال این سؤال روبهروی ماست که فیلمسازان ما در کجای این معادلات قرار دارند؟ برخی از فیلمسازان ما که از آب و خاک و امنیت این کشور استفاده میکنند با ساخت برخی آثار نه تنها به حل مشکلات و حل مسأله کمکی نمیکنند بلکه در جهت پیشبرد اهداف دشمن و تهاجم فرهنگی نیز قدم برمیدارند. با ساختن فیلمهایی مثل هشتگ و لس آنجلس ـ تهران کدام مشکل از مشکلات حل یا دستکم حل مسأله میشود؟