گلاب بانو
رؤیای آرزو!
اصلا حالش خوش نیست، رنگ و رویش دوباره پریده است. لرزش دستهایش هم شروع شده، توی خوابهایش هم دوباره پر از ناله و تب و فریاد شده است. یکدفعه از خواب میپرد و تمام لباسهایش خیس است. بلند بلند نفس میکشد، سعی میکنم بیدارش کنم اما نمیخواهم فکر کند متوجه چیزی شدهام. نمیخواهم حساس شود و به این فکر کند که این چیزها را میدانم و میبینم. خودم را به نشنیدن میزنم که مثلا در خواب جیغ نکشیده یا با صدای بلند گریه نکرده است.
جسم نحیف لاغرش را از گوشه تخت، پایین هل میدهد. طوری که کسی نفهمد، حتما میرود آشپزخانه مینشیند به گریه کردن، آندفعه که همین کار را میکرد. دنبالش میروم حولهای دور سرش پیچیده و ماه را از پشت پنجره توی مردمک چشمهایش زندانی کرده، بدون پلک زدن خیره شده به ماه، انگار که یک دلتنگی دور را نگاه میکند، خاطرات سردی را ورق میزند به تکه یخ سردی که از مردمک چشمهایش سر ریز کرده و در سرانگشتانش ریخته است، خیره میشوم، دستم را به طرف انگشتانش دراز میکنم، آنقدر سرد است که ناخودآگاه دستم را عقب میکشم، انگار مرده است و الکی پلک میزند.
تازگیها اینطور شده، خودش را پنهان میکند پشت بشقاب و لیوان و چنگال، پنهان میکند پشت مجله و کتابهای رمان و داستان. میخواهد برای خودش یک همراه پیدا کند.
مینشیند ساعتها صفحات مجازی را ورق میزند، میخواهد کسی کمی همراهیاش کند که بگوید تنها نیستی، بگوید میتوانی با من درد دل کنی، میرود توی آشپزخانه و بیرون نمیآید و الکی صدای ترق و توروق درمیآورد که یعنی من در حال کار کردن هستم، یعنی دارم چیزی میشویم یا چیزی میپزم، یعنی خیلی کار دارم، بعد ماحصل ساعتها کار میشود یک نیمروی ساده که انگار حوصله تزئین همان را هم نداشته است یا یک چیزی که اصلا اسمش را غذا نمیشود گذاشت، یک چیزی که قرار بوده غذایی شود و نشده! انگار جای دیگری است، حتی شده که تمام مدت پخت و پز زیر قابلمه را روشن نکرده باشد بعد کنار چیزی که فرض میکند غذاست چند خیارشور و چند گوجه میاندازد؛ کنار چیزی که مثلا پخته که قابل خوردن باشد!
من و آروز آنقدر گرسنه هستیم که همان را هم میخوریم. اصلا به اینکه چیست فکر نمیکنیم، نمیپرسیم این غذا چه میخواسته باشد؟ یا چه میتوانسته باشد؟ یا چه شده است؟! فکر میکنیم خالهبازی است! خودمان را میزنیم به ندیدن یا فراموشی، بیشتر میخوریم که ناراحت نشود. فقط منتظر زنگ در یا زنگ تلفن است. مثل برق گرفتهها نگاه میکند! زل میزند به گوشی تلفن و جرأت نمیکند بردارد. میترسد مادرم یا خواهرم باشند. میداند به ندرت میآیند، چون راه دور است. از ترس همین گاه و بیگاه آمدنهایشان آمدیم نشستیم این طرف شهر که تا بخواهند بیایند دو ساعت طول بکشد. اینطوری از صرافت آمدن و رفتن میافتند اما تلفن را دائم میزنند، مخصوصا وقتی که من خانه باشم. از گوشه چشم نگاهش میکنم، حواسش به من، یعنی خیره شده به گوشی تلفن همراه من! کاش فکر میکرد که چند تا زن دارم! کاش فکر میکرد تنبانم دو تا شده است! کاش همه این اتفاقات میافتاد اما اگر ده تا زن دیگر هم داشتم معصومه اینطوری به گوشی تلفنم زل نمیزد. چشمهایش هر چند وقت یکبار به من میافتد و خیره نگاه میکند و بلند بلند آه میکشد. میدانم تلفن را که زمین بگذارم خیز برمیدارد سمت تلفن و اولین کاری که میکند این است که پیغامهای مادرم را بخواند. یک شماره تلفن دیگر خریدهام و شمارهاش را به نام مادرم سیو کردهام! از معصومه تعریف میکنم که مثل دخترم است، از دستپختش تعریف میکنم، از اینکه چقدر عروس خوبی است و به خانواده ما میآید. میدانم اینها را میخواند اما باور نمیکند، اما جایی گوشه دلش قرص میشود آرامش ذره ذره مثل آفتاب مینشیند به سرمای انگشتانش. اینها را از لبخند خیلی خیلی کمرنگی که پشت غمهایش جان میگیرد میفهمم. میخواند اما باورش نمیشود پیغامهای اصلی مادر پشت سر هم میآید که؛ این اجاق کور را طلاق بده، این هیچوقت بچهدار نمیشود، بیا برو دختر خاله عمه پدرت را بگیر هزار برابر این زبان و هنر دارد، از هر انگشتش هنر میریزد، قیافهشم بهتر است. عمرت را پای این چوب خشک اجاق کور هدر نده! این نمیتواند خانهات را سبز کند! این نمیتواند هیچ بچهای برایت بیاورد!
آرزو به گور
آرزو بچه اول ماست. هر دو تا، دلمان میخواست اسمش آرزو باشد. کلی به اینکه اسمش را چی بگذاریم فکر کردیم. به دکترش که گفتم، گفت: معلوم نیست پسر است یا دختر؟ به نظر من شبیه دخترها سرش را کج کرده روی شانه که چیزی بخواهد یا موهایش را یک وری روی گردن ریخته که بابا قربان صدقهاش برود. حتی فکر میکنم مثل دخترها میخندد، به نظرم توی عکس سونوگرافی پیداست که دختر است!
دکتر کمی مکث میکند به مجموعه کلاف در هم پیچیده از گوشت، پوست و خون نگاهی میاندازد و بعد میگوید: شاید! فرقی نمیکند اسمش چی باشد، یک اسم بگذارید و صدایش کنید که باورش بشود بچهای دارد! تا باور نکند که دست خالی و بدون بچه به خانهاش باز نمیگردد! حالا شما هی بیایید و بروید و قرص و آمپول برایش بخرید، اصل، حرف زدن است! باید باهم حرف بزنید.
آرزو را گذاشته بودند لای یک پارچه، به ما ندادند، دفنش کردند جایی که بچههای زودرس سقط شده را دفن میکنند. معصومه نمیتوانست بچه نگه دارد. تمام تلاشش را میکرد اما نمیتوانست، مادر هم پیله کرده بود که؛ این زن ناقص است! عرضه بچه آوردن ندارد. بعد برای صداقتش میگفت اگر دخترم هم بود به دامادم میگفتم برود دنبال کارش، این زن برایش زن نمیشود. معصومه تا مدتها منتظر ماند آرزو به دنیا بیاید، مادر گفت که آرزویی در کار نیست وگرنه من هم مثل معصومه چشم به گذر ماه و سال داشتم و کوتاه نمیآمدم.
امیدی به نام آرزو
آرزو را نشاندیم توی یک کالسکه صورتی. ماشین را گذاشتیم همانجا که بعدا بیاوریم و تمام راه را نوبتی هلش دادیم. ما را میشناخت؛ پدر و مادرش بودیم! به من و معصومه لبخند میزد. دهانش را که باز میکرد انگار یک غنچه کوچک گل باز میشد. دندان نداشت و هنوز آب دهانش از گوشه لبهایش شُره میکرد روی لباسهایش و یقه نارنجی لباسش خیس شده بود. معصومه انگشتش را گذاشته بود میان مشت کوچک آرزو. از اینکه دخترمان نگهش داشته خوشحال بود، خنده میدوید توی چشمهایش و بعد از چشمها میریخت پایین. خیلی وقت بود نخندیده بود. مادر گفت که به من نگوید مادربزرگ چون نوه من نیست. اما بچه ولکن نبود، پیراهن مادر را جمع میکرد توی مشتش و رها نمیکرد. انگار میخواست واکنش مادر را ببیند که رویش را برمیگرداند.
به من میگفت: مگر خودت چه ایرادی داری که باید بچه مردم را بزرگ کنی؟
گفتم: من خودم ایرادی ندارم، زنم هم ایرادی ندارد، میبینی مادر جان بچهام هم مثل خودمان ایرادی ندارد و آرزو را میگذاشتم تو بغلش. این آرزو، راستکی بود و لبخند معصومه را جان میداد، انگار که با یک مداد رنگی دهان معصومه را با لبخند صورتی پر کرده باشند، یخ توی چشمهایش ذوب میشد و سر ریز میکرد تو کاسه چشمها و با صورتیهای خندهاش قاطی میشد! دیگر انگشتانش سرد نبود اما هنوز هم با نگرانی نگاه مادر را دنبال میکرد و میایستاد پشت در به عادت قدیمی گوشش را میچسباند که مادر چیزی بگوید یا بهانهای بگیرد، اما مادر سکوت میکرد، به خوشبختی ما نگاه میکرد.
ما ساعتها، شبها و روزها با آرزو زندگی کرده بودیم، برایمان حرفها زده بود، جدا جدا توی ذهن ما بزرگ شده بود؛ برای من دخترکی چهار پنج ساله بود و برای معصومه دختر نوجوانی سیزده چهارده ساله، هر کداممان یک آرزویی برای خودمان ساخته بودیم و مادر که اصلا نمیدیدش، مسخرهمان میکرد! برای همین از هم دور شدیم. برای همین آرزوی خیالیمان را برداشتیم و آمدیم این طرف شهر که تنهایی بزرگش کنیم، اما حالا این آرزو راستکی بود، بغلَش میکردیم و یک سن مشخص برای هردوی ما داشت. آن یکی آرزوها هم دیگر رفته بودند.