کد خبر: ۲۷۵۷
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

سیده مریم طیار

زهرا گفت: «چای عراقی خوردی؟»

گفتم: «نه! کجا خورده باشم؟! همه‌ش نیم‌ساعته که رسیدیم نجف.»

ـ پس بیا بریم از اون موکب، نفری یکی بگیریم.

نگاهی به بابا و مامان‌هایمان انداختم که داشتند ده پانزده قدمی جلوتر از ما می‌رفتند. گفتم: «حالا بذار دو قدم پیاده‌روی بکنیم بعد به فکر شکم‌چرونی باش.»

دستم را کشید و همان‌طور که به سمت موکبی عراقی راهش را کج می‌کرد گفت: «بیا... با یه استکان چایی شکم‌چرون نمی‌شی!»

یک هفته بود که ندیده بودمش. خاله‌اینا هفت روز زودتر از ما حرکت کرده بودند. با قطار خودشان را رسانده بودند تا مرز و از آن‌جا هم با اتوبوس آمده بودند نجف. مثل این‌که سامرا و کاظمین هم رفته بودند. ولی ما تا همین چند ساعت پیش تهران بودیم و با پرواز مستقیم آمده بودیم.

زهرا دو تا چایی گرفت و همان‌جا خوردیم. دو تا چای غلیظ توی استکان‌های شیشه‌ای که ته هر کدامشان هم شکر ریخته بودند. زهرا ته‌مانده شکر توی استکان خالی‌اش را ریخت توی لیوان بزرگی که با خودش از خانه آورده بود و گفت: «برای روز مبادا!» خنده‌ام را با لبخندی جواب داد و باز دستم را کشید و برد توی جاده.

برخلاف من که بار اولم بود در پیاده‌روی اربعین شرکت می‌کردم، زهرا دفعه چهارمش بود و زیر و بمش را خوب می‌شناخت. اصلا انگار با دانه دانه عمودها خاطره داشت. با هر کدام از پستی‌ها و بلندی‌های جاده آشنا بود و جای تقریبی خیلی از موکب‌ها را می‌دانست.

با دیدن جمعیتی که توی جاده همگی به یک طرف و یک جهت می‌رفتند یاد آن چند سال حسرت به دلی‌ام افتادم.

از همان سال اولی که زهرا با پدر و مادرش راهی کربلا شدند و من و پدر و مادرم جا ماندیم، حسرت به دل مانده بودم. من هم کربلا می‌خواستم ولی قسمت نمی‌شد.

تا این‌که دو سال پیش، شب قبل از اربعین بابا آمد پشت در اتاقم. شب دلگیری بود. اصلا حوصله نداشتم. توی خودم بودم و با هدفون نوحه گوش می‌دادم. بابا همان دم در ماند و تو نیامد ولی گفت: «فردا صبح من و مامانت می‌خوایم بریم جایی، تو هم میای؟»

دوست داشتم بگویم نه. ولی دلم نیامد. سرم را تکانی دادم و گفتم: «اوهوم.»

بابا رفت و دیگر حرفی از این‌که کجا می‌خواهیم برویم و چه کار می‌خواهیم بکنیم نشد. من هم چیزی نپرسیدم. فردا صبح سه نفری سیاه‌پوش رفتیم میدان امام حسین‌علیه‌السلام. جمعیت زیادی توی میدان و خیابان‌های اطراف جمع شده بودند. انگار یک قرار دسته‌جمعی داشتند.

پیرمردها و پیرزن‌ها، جوان‌ها و نوجوان‌ها، پدرها و مادرها با بچه‌هایی که توی کالسکه خوابانده یا نشانده بودند، من، مامان، بابا و خیلی‌های دیگر که نمی‌شناختم. از شغل و کار و کاسبیشان خبر نداشتم. نمی‌دانستم کجای شهر زندگی می‌کنند که در آن روز بخصوص و آن وقت از روز، خودشان را به آن نقطه از شهر رسانده‌اند.

همه با هم به راه افتادیم. از این طرف و آن طرف و عقب و جلو صدای ذکر گفتن‌های آرام و بلند می‌آمد. چند تا پسربچه جلوی ما همراه با ریتم مداحی یکی از بلندگوهای توی مسیر، زنجیر می‌زدند و یا حسین و یا اباالفضل می‌گفتند.

هر چقدر که بیشتر راه می‌رفتیم بیشتر اشکم درمی‌آمد. روز اربعینی من هم آمده بودم پیاده‌روی. ولی پیاده‌روی من کجا و پیاده‌روی زهرا کجا؟ او کجا بود و من کجا بودم؟

به تک‌تک آدم‌های اطرافم فکر کردم. لابد مثل خود من دلشان کربلا می‌خواست و نتوانسته بودند بروند. درد مشترک پنهانی در دل همه ما بود که دانسته یا ندانسته کشانده بودمان آن‌جا.

جمعیتمان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. عده زیادی هم توی مسیر بهمان اضافه شدند. یکبار چشمم افتاد به آن‌هایی که با ما نمی‌آمدند و کنار خیابان یا پیاده‌رو به تماشا ایستاده بودند. در نگاهشان چیز غریبی بود. شاید حسرتی از جنس حسرت من. نمی‌دانم. شاید اگر نزدیک‌تر می‌رفتم می‌دیدم پرده‌ای از اشک جلوی چشمشان را گرفته. فرصت نبود بایستم و از کسی راز ایستادن و تماشا کردنش را بپرسم. هر چند که نمی‌دانم از چه کسی می‌شد سؤالی تا این حد شخصی را پرسید؟ و اگر جواب می‌داد چه تفسیری می‌شد از آن جواب کرد؟

آن روز پیاده‌روی‌ دسته‌جمعیمان را خیابان به خیابان آن‌قدر ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که دیگر آخر راه بود. جایی که دیگر راه تمام می‌شد و اسمش مقصد بود: حرم حضرت عبدالعظیم‌علیه‌السلام.

وقتی رسیدیم مامان با چشم‌های قرمزشده‌اش گفت: «خدا رو شکر برای این پیاده‌روی که نصیب ما جا مونده‌ها کرد...»

یک سال دیگر هم به همان شکل گذشت و حالا من و مامان و بابا این‌جاییم. توی راه کربلا. با زهرا و پدر و مادرش و خیلی‌های دیگر که نمی‌شناسم. نه از کار و کاسبیشان خبر دارم، نه از خانه و زندگیشان. این‌که از کجا آمده‌اند و به کجا قرار است برگردند؟ ایران؟ عراق؟ لبنان؟ سوریه؟ یمن؟ عمان؟ بحرین؟ فلسطین؟ ترکیه؟ افغانستان؟ پاکستان؟ کشمیر؟ مالزی؟ آفریقا؟ اروپا؟ آمریکا؟...

توی همین فکرها بودم که زهرا با حرفش رشته افکارم را پاره کرد: «اون‌جا رو نیگا...»

اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم و رد نگاهش را گرفتم. چند نفری را نشان می‌داد که بیست سی متری جلوتر از ما بودند.

پرسیدم: «اونا دیگه کی‌ان؟»

زهرا گفت: «از لباس‌هاشون پیداست که مسیحی هستن.»

گفتم: «وا! این‌جا چیکار می‌کنن؟!»

زهرا لبخندی زد و گفت: «خودت چی فکر می‌کنی؟»

چیزی نگفتم.

زهرا انگار که ذهنم را خوانده باشد گفت: «می‌خوای بریم از خودشون بپرسیم؟»

از خدا خواسته گفتم: «آره» و اضافه کردم: «ولی به شرطی که خودت بپرسی.»

خندید و دستم را کشید و پا تند کردیم.

تا برسیم کسی زودتر از ما رسیده بود و انگار همان سؤال ما را پرسیده بود، چون شنیدیم که یکیشان گفت: «درسته که مسلمون نیستیم ولی امام حسینمون که یکیه.» جوابم را گرفتم. انگار زهرا هم. چون دستم را گرفت و پا تند کردیم تا صدای هق‌هق‌مان را کسی نشنود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: