ماهمنیر داستانپور
سرم را از حلقه بند دوربین بیرون کشیده و نگاهی به راننده که حسابی در افکارش غرق، و اخم بزرگی به پیشانیاش گره انداخته بود، کردم. دلم نمیخواست خیلی زود به مقصد برسم. حقیقتش، کمی از دیدار دوباره او، بعد از این چند سال دوری، آن هم وقتی او لابد یک دنیا با روزگار گذشتهاش فرق کرده بود، وحشت داشتم. به افکار پوچ خودم، پوزخند زدم. مگر من بعد از این چند سال، هنوز همان آدم قبلی بودم که از او انتظار داشتم مثل قبل باقی بماند؟! گرچه ظاهرا هنوز همان دختر ساده و دوربین به دست آن روزها بودم که به قول خودش: «دیدنم باعث آرامشش میشد» اما در باطنم آشوبی برپا بود که انگار نمیخواست به هیچ وجه، تسکین یابد!
شیشه ماشین را بالاتر کشیدم و شال سیاهم را کمی جمع و جور کردم. انگار باد هم بدش نمیآمد مرا جلوی چشمهای او شلختهتر از آنچه بودم، نشان دهد. نگاهی به خیابان کرده و مطمئن شدم هنوز آنقدر وقت دارم تا در آیینه کوچکم که صبح با بیاحتیاطی من ترک خورده بود، نگاهی انداخته و تا حدودی به رنگ و روی پریدهام سر و سامان بدهم. دوست نداشتم مثل گذشته، مرا دختر سادهای ببیند که هیچ بویی از زنانگی و آراستگی نبرده! فقط حیف که این پیراهن سیاه، و مضاف بر آن، دلمردگیم بعد از مرگ عزیز هنوز نمیگذاشت حال و حوصله پوشیدن لباسهای رنگ و لعابدار را داشته باشم، وگرنه اینطور، عین زنهای بیوه و شکستخورده، آن هم بعد از این همه وقت، به دیدارش نمیرفتم!
با دیدن ساختمان بلند و بیروحی که او در طبقه یازدهمش منتظرم بود، آه سردی کشیدم. همیشه از این جور بناها فراری بودم و حالا باید کسی را که دیدار دوبارهاش، اینطور اضطراب به جانم انداخته بود، در آن ساختمان میدیدم و این خودش حال خرابم را آشوبتر میکرد. از ذهنم گذشت اصلا چه ربطی بین هنر و سینما، با این بنای افسارگسیخته بیهویت وجود دارد؟ کاش اصلا جای دیگری قرار گذاشته بودیم یا شاید هم او میخواست با این دیدار رسمی و اداری، به من یادآوری کند، مریم آن روزها را برای همیشه از خاطر برده و این تنها یک قرار کاری است! ولی دیگر نمیدانست که بدترین وقت را برای اثبات این بیوفایی انتخاب کرده است. درست زمانی که من کاملا بیپناه، به وطن بازگشته و با مرگ نابهنگام عزیز، تنهاتر از همیشه شده بودم!
صدای موسیقی ترکی درون آسانسور، خاطرات روزهای سفر به قونیه و دیدن صوفیانی که چند ماه کنارشان ماندن، به جای آرام کردن، بیشتر دگرگون و آشفتهام ساخته بود را، برایم زنده کرد. همنشینی بیمحتوایی که بیش از گذشته، قلبم را ناآرام و روحم را زخمی کرد. غرق در افکارم بودم، که صدای اپراتور آسانسور با آن احساس ساختگی و یخ زدهاش، در گوشهایم پیچید و مغزم فرمان خروج از قفس شیشهای را صادر نمود.
به قول شریف، همسفر تمام سالهای دور از خانهام: «از روی شکل و شمایل منشی باید به اخلاق رئیسش پی برد» و اگر آن لحظه کنارم بود، بابت نظریهاش، طلبکار دستخوشی دندانگیر میشد. شاید چون از حال و اوضاع جوانک پشت میز منشی نشسته، کاملا پیدا بود آن کت و شلوار طوسی رنگ را به زور پوشیده و حتما بعد از پایان کارش، به درب ساختمان نرسیده از آن هیبت اتوکشیده، بیرون خواهد آمد! نمیدانم آن لحظه وقتی داشتم به سر و لباس پسرک نگاه میکردم، چهرهام چطور شده بود که تا ته افکارم را خواند و با اشارهای به کتش، سر را به علامت تأسف تکان داد و لبخند روی لبهایش کش آمد.
چند دقیقهای از اعلام حضورم به آقای مدیر گذشته بود و من همچنان روی صندلی انتظار، به علفهایی که داشت زیر پاهایم سبز میشد، میاندیشیدم. با وجود اینکه آدم صبوری بودم اما از خیالِ شاید و اگرِ اینکه حس انتقامجوییاش من را این همه پشت در بزرگ و بلوطی رنگ اتاقش، نگه داشته و قصد تحقیرم را دارد، عذابم میداد. به سرم زده بود راه آمده را بازگردم و مانع به هدف رسیدنش شوم. بیشک، وقتی مرا میطلبید و نمییافت، جلویِ نفس سرکشش ضایع میشد و حساب کار دست غرور لعنتیش میآمد! تا او باشد دیگر با هیچ زنی اینطور رفتار نکند! اما از قضا تا بیخیال ماندن شدم و قصد رفتن، پاهایم را آماده بازگشت کرد، دستگیره در چرخید و قامت مردی میانسال مقابل درب اتاقش ظاهر شد. از فکر آن همه توهین و بد و بیراه که از بین سلولهای مغزم لیز خورده و در دهانم چمباتمه زده بودند، خجالتزده لبم را گاز گرفتم. پس برای اولینبار، یک مدیر هم پیدا شده بود که به دلیل یک جلسه واقعی و غیرتخیلی، مراجعش را بیرون اتاق نگه دارد!
با کنار رفتن مرد میانسال، بالأخره، توانستم ببینمش. یک لحظه نفسم در سینه حبس شده و حسابی از دیدنش جاخوردم! بیاختیار این جمله در مغزم نقش بست که: «چرا آنقدر پیر شدی؟!» موی شقیقههایش سپید شده و خطوط نقرهای رنگ را به وضوح در محاسنش میشد دید! یعنی همه آدمها با گذشت شش سال آنقدر تغییر میکردند یا به او زیاد از حد بد گذشته و از جوانی شوخ و شنگ به مردی جاافتاده تبدیلش کرده بود؟
با میهمانش که خداحافظی کرد، چشم چرخاند سمت من و انگار یک آن همان برق قدیمی را در چشمهایش دیدم. شاید هم امیدوار بودم دیده باشم، از بس که میخواستم اینطور باشد! وقتی با احترام و متانت به درون اتاق دعوتم کرد، باز این جمله شریف به یادم آمد که: «با گذشت زمان همه چیز در آدم تغییر میکند، جز ادب و اصالتش!» و در مورد حبیب آن روزهای من که امروز شده بود جناب ابراهیمی، این عقیده، عجیب صدق میکرد.
نیم ساعت اول به پذیرایی گذشت و حال و احوال، تا کمی یخ هر دویمان باز شود و زبان خشکمان جان بگیرد برای ورود به اصل مطلبی، که منِ پنجاه روزه عزادارِ عزیز را از خانه بیرون کشیده و او را واداشته بود از دختری که شش سال پیش در یک قدمی عقدکنان ترکش کرد، دعوت کند برای کار! کاری که من نمیدانستم چیست و او به درایت و اعتماد، اصرار داشت فقط از دست من بر میآید.
برایش از عزیز گفتم و اینکه دیگر او را هم ندارم و حالا فقط خودم ماندم و دوربینم، که تاب یکجانشینی نداشت و بدش نمیآمد دوباره راهی سفری چند ساله شود. دوست داشتم واکنش حبیب یا همان آقای ابراهیمی این روزها، که جوانک منشی در برابرش چندین درجهتر میشد، را در برابر نظراتم بدانم و وقتی به خواسته قلبیم مهر تأیید نزد، عجیب حالم گرفته شد. خیال میکردم از حرفم بدش میآید و تشویقم میکند به ماندن همیشگی در سرزمین مادری، تا من هم باز در باقیمانده افکار دخترانهام غرق شوم و به خود ببالم که هنوز در دلش جایی برایم باقی مانده و شاید راه برگشت به سوی مردی که تمام این سالها از ذهن و قلبم بیرون نرفته بود، باشد. اما خودش برایم نقشه سفر کشیده و دوباره میخواست راهیم کند. سفری که بعدا فهمیدم ممکن است بین یک ماه تا دو سال طول بکشد!
هنوز نمیدانستم باید به کجا بروم ولی فکر کردم باید پیش از امضای قرارداد بگویم که اینبار، برخلاف تمام سفرهایم، تنها هستم و شریف در کنارم نخواهد بود. اما تا نامش را، آن هم بدون پسوند و پیشوند بر زبان آوردم، به اشتباهی که کرده بودم، پی برده و از آنطور بردن اسم او پشیمان شدم. نمیدانستم پیش خودش چه فکری میکند؟! آخر برای او، شریف، استاد محمودی بود و لابد خیال میکرد باید برای من هم، بعد از شش سال همنشینی و همسفری، همینطور باقی میماند! مکثی که در رفتارش ایجاد شد، آنقدر آشکار بود که نتوانست پنهانش کند. چند باری اسم کوچک استاد سابقمان را زیر لب تکرار و اینبار تأکید کرد نیازی به حضور هیچکس جز خودم و نهایتا دو نفر دیگر، آن هم برای تأمین نیازهای سفرِ من، نخواهد بود.
کمی گذشت تا همه چیز دوباره به حالت اول برگشت یا شاید به خیال من همه چیز طبیعی شد تا بالأخره از کجایی و چرایی این سفر گفت که من میبایست در صورت امضای قرارداد تا پانزده روز دیگر به همراه دو سه نفر دیگر به آن اعزام شوم. سفری که به خیال من چیزی شبیه به مراسم نذر و نیاز هندوها بود که بارها در معابدشان دیده بودم. نمیدانم چرا، ولی هر بار که میدیدم کسی با آن رنج و مشقت، روی زانو پلههای زیاد معبد را بالا میرود، انتظار داشتم خدا، آنجا بالای پلکان منتظرش ایستاده باشد تا نیازش را اجابت، و آرزویش را برآورده سازد. اما در آخر او میماند و بدن زخمیاش، بیآنکه تحمل این سختی، گرهی از هزار گره ناگشودنی زندگی پر مصیبتش را باز کرده باشد و شاید به خاطر دیدن تمام این بیهودگیها بود که رفته رفته، پوچی ذهنم را پر کرد و اگر شریف و استدلالات به ظاهر منطقیاش نبود الان به جای دفتر حبیب در گوری بینام و نشان و غریب و در کشوری بیگانه، تبدیل به خاکستر و به کلی تمام شده بودم!
اما آن قرارداد، که اگر امضایش میکردم، باید به سفری میرفتم که بغض به گلوی حبیب میآورد و من هیچ حسی غیر از حیرانی و ناشناختگی نسبت به آن نداشتم. سفری که به زبان او، نامش زیارت اربعین بود و من آن را پیادهروی طولانی و خستهکننده و در نهایت بینتیجه میشمردم!
اشک نشسته در چشمهای حبیب، این سفر را آنقدر برایم مبهم کرده بود، که تطمیع شوم به امضای قرارداد و کشف راز اشکی که دلیلش را نمیدانستم.
در مسیر بازگشت به خانه، باز من بودم و راننده آژانس که آن روز، عجیب عبوس بود. تا وقتی این سؤال به دهانم آمد که شما تا به حال اربعین به عراق رفتهاید؟ سؤالی که انگار بدون مهمترین کلمهاش ناقص مانده و او که مثل حبیب دچار احساسات شده بود، برایم کاملش کرد. وقتی جواب داد: «پارسال با عیال اربعین زیارت امام حسین بودیم اما امسال را خدا میداند!« آهِ یادش بخیر که گلویش را پر کرد، آنقدر مسیر افکارش عوض شده بود که دیگر نه زخمیِ دنیا باشد، نه عبوس! حالا بیشتر شبیه عاشقپیشهای شده بود که مدتی است یارش را ندیده و اگر شریفِ صوفی مسلکِ در قونیه مانده، اینجا بود، حسابی برایش از مولانا شعر میخواند و هزار توصیف برای دلتنگیش میآورد.
به خانه که رسیدم، یکراست رفتم سراغ آلبومهای قدیمی عزیز که عکسهایش تحفه دوربین قدیمی دوران بچگیم بود و او و زنهای دیگر محل را سر دیگ نذری به نمایش میگذاشت. با خودم گفتم: «عزیز چه اعتقادات جالب و البته خوشمزهای داشت!» هیچوقت نتوانستم یا شاید نخواستم همراه تفکرات پیرزن بشوم که مرا یکه و تنها، بدون وجود پدر و مادرم که سالها پیش در یک تصادف، هر دویشان را از دست داده بودم، بزرگ کرده بود. شاید چون خیلی هم خدای عزیز را دوست نداشتم و بابت از دست دادن پدر و مادرم هنوز از او دلخور بودم! خدایی که بیشتر برای دور شدن از او و یافتن یک نمونه بهتر، حبیب را ترک کرده و همسفر با شریف، شش سال از شهر و دیارم دور شدم! آن هم وقتی قرار بود سفرمان فقط دو سال طول بکشد! مسافرت نفسگیری که او را در قونیه زمینگیر کرد و مرا مغموم، به خانه بازگرداند بیآنکه چیزی غیر از دنیایی افکار نابسامان برایم به ارمغان آورده باشد! شریف برای همیشه مرا ترک کرد و حالا بعد از یک سال دوری از همه چیز، آن هم وقتی عزیز رفته بود و من از همیشه تنهاتر شده بودم به خواست حبیب دوباره باید عازم میشدم و اینبار در مسیری که از آن فرار کرده بودم قدم برمیداشتم. عجیبتر این بود که اینبار بیاختیار احساس میکردم در این راه به آرامشی که چند سال به دنبالش میگشتم دست مییابم!
همانجا کنار آلبوم عکسهای قدیمی عزیز که هنوز بوی شلهزرد نذری محرم میداد به خواب رفتم و انگار در یک چشم بر هم زدن، به روز عزیمت رسیدم. باورم نمیشد اما مقابل مرز ایستاده و منتظر بودم تا راه باز شود و به مسیری قدم بگذارم که مرا به ناکجاآباد افکارم میبرد.
وقتی عملا وارد خاک عراق شدم، یک آن صدای عزیز را شنیدم که مثل آن روزها مرا به خدا میسپرد و آیهای را برای محافظت از جانم زمزمه میکرد. بیقرارِ دیدن دوبارهاش، سرم را از پنجره ماشین، بیرون بردم اما هیچ کجا نیافتمش. مدتی در راه گذشت تا کمکم گروههای مسافران بیشتر شدند و از راننده خواستم کنار جاده توقف کند. باید از مردم درباره علت سفر و احساسشان در این مسیر بیابانی و سخت میپرسیدم. از نفرات اول بیشتر از چند کلمه دستگیرم نشد اما چهرههای اشکآلودشان سوژه جذابی بود برای دوربینم که انگار تشنهتر از من بود برای شناخت علت این چشمهای خیس!
به چهرههای مشتاق و قدمهای امیدوارشان نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم، چه حسی آنها را وامیدارد چندصد کیلومتر را با پای پیاده بپیمایند تا چهل روز بعد از یک واقعهای که عزیز تمام عمرش برای آن گریه کرد، خودشان را به کربلا برسانند؟ مگر قرار بود چه اتفاقی در آن روز و در آن شهر بیوفتد که میتوانست به پیرمردی ویلچیرسوار انگیزه تحمل این همه سختی دهد؟!
حیرت تنها حسی بود که هر لحظه در روحم پررنگتر میشد اما در کمال تعجب، گمگشتگی نمیآورد! برایم جالب بود که این احساس را در هیچ کدام از معابد و اماکن مذهبی دنیا که با شریف به دیدارشان رفته بودیم، نداشتم. دیگر من هم از ماشین پایین آمده و مثل سایر مردمان که از هر رنگ و نژادی بینشان یافت میشد، با پای پیاده مسیر را طی میکردم. نمیدانم چرا؟! ولی احساس برنادت را داشتم، وقتی برای دیدار بانو میرفت یا احساس آن سه کودک را هنگامی که قرار بود به دیدار فاطیما بروند! یا شاید حتی حسی نابتر از احساس پاک آنها!
دریچه لنز دوربین یک آن هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت و دائم در حال عکسبرداری از واقعه باشکوهی بودم که داشت به زندهترین وجه ممکن، درست مقابل چشمهایم رخ میداد. از خیلیها پرسیدم: «برای برآورده شدن حاجت و آرزویتان این راه را میروید؟» و بیشترشان جواب دادند آرزویمان همین سفر بوده و حاجتی جز دیدار ارباب نداریم. نمیدانستم این بندگی چیست که مرز و مانع را از میان یک ایرانی غرق در آداب و سنن دینی و میهنی و یک اروپایی مدرن که از جامعهای بیقید و بند و رها میآید، برداشته و هر دوی آنها را در جایگاه برابری و برادری هم سفره دستان زنی عرب میکند که به امید جلب رضایت همان ارباب ناشناخته، تمام داراییش را خرج راهیان اربعین میکرد؟!
چندین بار در میانه راه میهمان مردم تهیدست عراق شدیم و از زبانشان شنیدم حاصل یک سال کار و تلاششان را برای خدمت به زوار جمع کرده و از جان و دل به آنها خدمت میکنند. دلم میخواست بدانم این حسینی که عالمی را دیوانه خودش کرده، کیست که عشاقش برای جلب رضایت او از هم سبقت میگیرند و آنقدر پاکبازانه جان فدایش میکنند. اینها دیگر نه صوفی بودند، نه هندو، نه بودایی! نه آتشپرست بودند، نه بتپرست، نه اوشو به کارشان میآمد، نه از فرقههای هزار و یک رنگ دنیای غرب خط میگرفتند! اینها عقلایی بودند بیدل که جان آورده بودند در طلب مردی که سر داد تا دین آسمانیان در غربت زمین نمیرد.
باورم نمیشد! این من بودم که داشتم همراه با نوای مداح برایش گریه میکردم؟ من با تمام فراری شدنم از او چطور دوباره به دامنش بازگشته بودم؟ بطری آبی که در کولهام داشتم را بیرون کشیدم و مشتی از آب را به صورتم پاشیدم. نامم را شنیدم و به سمت صدا برگشتم. سمانه، زن عربی که همراه با دو مرد دیگر از مرز چزابه، همراهم آمده بودند، بستهای را به طرفم گرفته و میخواست هر چه زودتر بازش کنم. نمیفهمیدم چرا باید در این وانفسا به من هدیه دهد ولی وقتی بازش کردم تازه اصل ماجرا را متوجه شدم. بسته از ایران و از سوی حبیب با ما همراه شده و قرار بود هر وقت موعدش رسید به من تحویل داده شود. همراه با یک نامه، که تنها چند جمله روی آن نوشته بود: «به نام خداوندی که همه ما به او بازخواهیم گشت و اما بعد؛ اگر این نامه را میخوانی، یعنی بالأخره در مسیر حسین قدم گذاشته و آخرین آرزوی عزیز را برآورده کردهای! بیا که بیشتر از تمام این سالها، بیتاب دیدنت هستم. در نزدیکترین موکب به حریم کربلا، مرا خواهی یافت!«
اشک چهرهام را پوشانده بود. چادر مشکی داخل بسته که از جانب حبیب آمده بود، عجیب بوی عطر یاس عزیز را میداد و این یعنی قبل از رفتن آخرین تیر ترکش را برای به راه آمدن من رها کرده بود. باید میرفتم. باید صاحب این مسیر را با چشمهای خودم میدیدم. کسی که مرا از میان گمگشتگیهایم بیرون کشیده بود و من پیش از این نمیشناختمش. باید تمام قد به امامم عرض ادب میکردم.