سمیرا اسکندرپور
بند دوربین را از گردنم آویزان کردم. نسیمی که در جاده روان بود حالم را جا میآورد. چفیه را از سرم باز کردم و روی نرمه باد کویری پرواز دادم. خورشید از وسط آسمان دور شده بود. میخواستم به صدای آرام جاده گوش دهم که ناگهان صدای کودکی سرم را به سمت خودش چرخاند.
به عربی کسی را صدا میزد. یک سالی میشد زبان عربیام را برای چنین سفری تقویت کرده بودم. چیزهایی میفهمیدم. دنبال صدا رویم را برگرداندم. از بین رهگذرها جثه کوچکی را دیدم که روی زمین با پا نه با دست راه میرفت. از کمر به پایین پایی نبود که با آنها راه برود.
مات و مبهوت به او خیره شدم. منتظر بودم تا صورتش را ببینم. از روی تیشرت صورتی رنگ و روسری سیاهی که به سر داشت معلوم بود دختر بچهای کوچک است. نمیخواستم به سرعت نزدیکشان شوم.
پسر بچهای به سمتش آمد و به عربی گفت: «تو برو عقب... من خودم همه کارها را میکنم.»
دختر بچه به طرف پسر آمد. صورتش را دیدم. به نظر میآمد اول یا دوم دبستان باشد. صورت معصوم و سادهای داشت. سبزه رو بودنش مثل همه عربها بود. بدون آنکه به پسر نگاه کند به عربی گفت: «چه فرقی دارد. من و تو نداریم. من فقط خرما تعارف میکنم. دادش را تو بزن.»
پسر شروع کرد به فریاد زدن: «خرما... خرما... بفرمایید. بفرمایید.. مهمان ما...»
از دیدن دختری به این کوچکی متحیر بودم. چفیه را دور گردن انداختم و چند قدمی به سمتشان رفتم.
پسر تا چشمش به من افتاد گفت: «بفرمایید. نوش جان... بفرمایید.»
دختر با شنیدن صدای او ظرف خرما را به طرف من گرفت. روبروی دختر نشستم و از میان خرماها یکی را برداشتم. از نگاه کنجکاو من روسری را جلوتر کشید. به عربی دست و پا شکسته گفتم: «سلام دختر کوچولو. شما چند سالته؟ اسمت چیه؟»
بدون آنکه به من نگاه کند قدمی خودش را به طرف رهگذری دیگر کشید و خرمایی تعارف کرد. پسر دوباره فریاد زد: «بفرمایید خرما... بفرمایید.»
دختر نگاهی به من کرد و گفت: «ده سالمه.»
دوباره به جثهاش نگاه کردم. به نظر نمیآمد ده ساله باشد. ظریفتر و لاغرتر و کوچکتر از سنش بود. گفتم: «چه کار میکنی؟ خرما میدهی؟ چرا نمیگذاری برادرت بده. تو سختته.»
پسر داد زد: «احیا... به این آقا بده...»
اسمش را تازه شنیدم. دختر به آقایی که بچهای به بغل داشت خرما تعارف کرد. گفتم: «احیا خانم... خانهتان این طرفهاست.»
پسر فریاد زد: «آره آقا... جای خواب میخواهی؟»
نمیخواستم. ولی از سر کنجکاوی برای دیدن خانه و زندگیشان به پسر نگاهی کردم و گفتم: «آره... میخواهم یکی دو ساعت استراحت کنم.»
پسر گل از گلش شکفت. از روی حلبی با عجله بلند شد و پشتش را تکاند. گفت: «به روی چشم.. الان خودم برات جای خواب و استراحت تهیه میکنم. بیا.. بیا آقا... از این طرف.»
بعد خودش جلو جلو رفت و فریاد زد: «بیا احیا... دوباره بر میگردیم.»
دلم نمیخواست زودتر از احیا حرکت کنم. منتظر شدم تا اول آن دختر بچه برود. احیا ظرف خرما را داخل پارچهای خم کرد و تمام خرماها را درون آن ریخت. دو طرف پارچه را از پشت به گردنش بست و با دو دست خودش را روی زمین جابجا کرد.
نمیدانستم با دیدن این شرایط چه باید بکنم. به نظر نمیآمد کمکی لازم داشته باشد. به یاد دوربینم افتادم. دوربین را در دستم گرفتم و روشن کردم.
پسر از ما دور شده بود. دوربین را از پشت، روی احیا متمرکز کردم و به دنبالش راه افتادم. باید همهاش را ثبت میکردم. عکس نه فیلم بهتر بود.
احیا میرفت و حتی نالهای نمیکرد. انگار خوب میدانست چه باید بکند. به سنگریزههای زیر پاهایم نگاه کردم. و بعد به دستهای کوچک احیا.
بالأخره به جایی رسیدیم که دو سه خانه کوچک و ساده در آن بود. پسر در یکی از آنها را باز کرد و فریادکنان داخل دوید. اسم زنی را صدا میزد. به نظر میآمد مادرش باشد. احیا که با یک دست در را باز کرد و خودش را داخل حیاط خانه کشید مردی بیرون آمد. با خوشحالی و شعف زیادی گفت: «خوش آمدید. خوش آمدید. بفرمایید. خانه خودتان است.»
سلام و احوالپرسیای کردم و به دنبال مرد وارد حیاط شدم. نمیخواستم دوربین را خاموش کنم. همچنان به سمت خانه گرفته بودم و از هر چه میدیدم و نمیدیدم فیلم میگرفتم.
به نظر میآمد فقط دو اتاق داشته باشند. من را به طرف یکی از آنها که بزرگتر بود بردند. چند نفر دیگر هم آنجا نشسته بودند. یک مرد بود و دو پسر جوان. سلام کردم و کنار آنها نشستم.
مردی که از پشت سر میآمد معلوم بود مرد خانه و پدر احیا است. به من تعارفی کرد و خودش به اتاق دیگر رفت. به سر و وضع خانه نگاهی انداختم. روی دیوار روبروییام تابلوی عکسی از بینالحرمین بود. دیوار سمت راستم تنها طاقچهای داشت که یک قرآن و یک آینه روی آن بود. مرد مهمان که کنارم نشسته بود گفت: «شما ایرانی هستید؟»
زبان فارسیاش را که شنیدم خوشحال شدم. گفتم: «بله... خبرنگارم...»
به پسرهایش اشاره کردم: «با پسرهاتون آمدید؟»
گفت: «بله. این بزرگه علی خرج سفر ما رو داده. مجتبی هم که یه سالی هست میگه اربعین بریم کربلا. عاشق این بود که یکدفعه بیاد. دیگه خود آقا جور کرد. مادرش را دیگه نشد. انشاءالله سال دیگه...»
گفتم: «بله. بله.. انشاءالله... انشاءالله.»
به حصیرهای نیمه خراب زیر پاهایمان نگاه کردم و گفتم: «شما چند روزه که در راهید؟»
مرد روی پاهایش جابجا شد. گفت: «ما از خود نجف پیاده آمدیم. میشه...»
یکدفعه پدر احیا ظرف میوه و خرما و حلوای مخصوص به دست وارد اتاق شد. با روی گشاده دوباره خوش آمد گفت و آنها را مقابل تک تک ما چید.
من که برای خوردن و استراحت کردن نیامده بودم بیتاب دیدن احیا و حرف زدن با او بودم. دلم میخواست از او فیلم داشته باشم تا در ایران هم نمایش دهم.
من که اسم مرد را از زبان پسرش شنیده بودم گفتم: «آقا عبدالحسین... این دختر بچه دختر شماست دیگه نه؟»
مکثی کرد و به بیرون اشاره کرد. به عربی گفت: «همان دختر.. که با دست راه میرود؟ بله... بله...»
گفتم: «ماشاءالله... چه دختر زبر و زرنگیه... توی این سن... چطور؟ پاهایش چه شده؟»
پنجه دستهایش را بالا گرفت و گفت: «والله این معجزه خداست. این دختر برکت زندگی ماست. این دختر را حسین به ما داده. خود زندگیه.»
من که با شنیدن این حرف بیشتر مشتاق شدم روی زانو نشستم و عینکم را روی چشمهایم محکم کردم. گفتم: «چطور؟ برایم تعریف کن آقا عبدالحسین.»
پدر احیا شروع کرد به تعریف کردن:
«حدود ده سال پیش من و برادرم برای کار میخواستیم برویم جای دیگر. همه دام و هر چه که داشتیم از بین رفته بود. یه مریضی افتاد بین گوسفندها همشون یک جا مردند. رفتیم که شاید با فروختن سبدهای لیف خرما بتونیم پولی به دست بیاوریم. توی همین راه ما رو گرفتند. مرزها ناامن بود. نگذاشتند برویم. آن موقع مادرش این دختر را در شکم داشت. میدانستم اگر ما نباشیم اینها مجبورند بروند پیش عموی من. پیره ولی هر چه بود وضعش از ما بهتر بود. خب اگر نمیرفتند از گرسنگی میمردند.
از طرفی هم راه آنجا پستی بلندی زیاد داره. اگر بخواهد کسی برود باید از تپهها و پیچ و خمهای بیرون جادهای برود. این زن هم با این بچه... یه بچه به بغل داشت و یه بچه توی شکم. اسعد دو سالش بود. توی بغل مادرش. ولی خب به مادرش سپرده بودم که اگر ما نیامدیم دست تنها که نمیشه. با عمو اکبر برود. همسایه چند خانه آن طرفتر... پیرمرده، مثل پدر میماند برای ما. آنها هم وضعشون از ما بدتر.
دست به دامان اباعبدالله شدم. گفتم: «به دادم برس. واسه یه لقمه نون اینجام. خودت کاری کن زود برم.» طولی نکشید آزاد شدم و برگشتم. دیدم هیچ کسی خانه نیست. از عمو اکبر هم خبری نبود. زن و بچهاش هم نگرانش. بلند شدم خودم تک و تنها دنبالشان... تا اینکه بالأخره یه جایی پیداشون کردم.
اما چه حالی چه احوالی... زن و بچهام یه گوشه روی زمین افتاده بودند و عمو اکبر ناپدید شده بود. زدم توی سرم که ای وای بدبخت شدم. همه اهل خانهام را از دست دادم. به هزار بدبختی و با کمک اهالی آنجا زن و بچهام را به بیمارستانی رساندم. زنم جان سالم به در برد و پسرم هم حالش خوب بود. گفتند بچه توی شکم مادر مرده. میخواهند با عمل بچه را تخلیه کنند. من دختر نداشتم. میدانستیم بچه دختر بود. دکترها گفته بودند.
دلم خیلی سوخت. رفتم مسجد همانجا زار زدم و از آقام حسین خواستم به رقیهاش این دختر را برام نگه دارد. منم آن را نذر دخترش میکنم.
وقتی برگشتم دیدم دکترها خوشحال که عبدالحسین مژده بده. این بچه زنده است. یه دختر قشنگ. فقط پاهاش. پاهاش... آخ.»
مات و مبهوت بودم. به نظر میآمد پدر علی و مجتبی هم به سختی چیزهایی میفهمید. بعضی اوقات سری تکان میداد و گاهی به من نگاه میکرد تا از روی حالت من چیز بیشتری بفهمد. نمیدانستم چه باید بگویم. پرسیدم: خب... آن شب... چه شده بود؟ یعنی زن و بچهات... چرا به این حال و روز...؟
آقا عبدالحسین زد روی پایش و گفت: «تا وقتی مادر بچههایم به هوش نیامده بود نفهمیدم چه شده. ولی وقتی حالش جا آمد برام گفت که شبانه که میخواستند از آنجا رد شوند مأموری آنها را میبیند و جلوشان را میگیرد. عمو اکبر با آنها بگو و مگو میکند. سر آخر با عمو درگیر میشه.
توی درگیری قنداقه اسلحه محکم به شکم این زن میخورد و بچه هم از دستش به پایین تپهها میافتد. مأمور تیری به عمو اکبر میزند و عمو اکبر را با خودش میبرد.
همه این اتفاقها صبح همان روزی میافتد که من دو ساعت بعدش آزاد میشوم. وقتی من بالای سرشان میرسم چند ساعتی از این اتفاق گذشته بود. هوا روشن بود.
خدا رو شکر حالا هم زنم و هم پسرم و هم دخترم همه زنده و سلامتند. عمو اکبر هم بعد از یکی دو سال آزاد شد. بنده خدا آن هم از این رو به آن رو شده بود. سر پیری چه بلایی سرش آورده بودند...»
برایم عجیب بود و جالب. این دختر شفا گرفته آقا اباعبداللهالحسینعلیهالسلام بود. با شنیدن داستان تولدش بیشتر دلم میخواست تصویرش را به ایران ببرم. بیتاب بودم حرفی ازش بشنوم. از آقا عبدالحسین اجازه گرفتم تا از احیا فیلم و عکس بگیرم و کمی باهاش حرف بزنم. آقا عبدالحسین هم بدون هیچ ناراحتی من را به حیاط بردند و احیا را صدا زدند.
وقتی احیا آمد دوربینم را تنظیم کردم. جلوی پایش نشستم. نمیدانستم چه سؤالی ازش بپرسم. فقط دنبال بهانهای بودم تا حرف بزند.
یک سؤال به ذهنم آمد. گفتم: «احیا خانم... ناراحت نیستی پاهایت اینطور شده... اصلا چرا با این پاها خرما میبری و به مردم تعارف میکنی؟ مگه برادرت نیست. پدرت...»
احیا سرش پایین بود. ولی همین که این سؤال را از من شنید سرش را بلند کرد. با آن صورت کوچک و لاغر و نحیفش مصمم به چشمهایم نگاه کرد و با صدای دخترانهاش گفت: «پا ندارم. قلب که دارم. حسین در قلب منه.»