مهناز کرمی
پدر کش و قوسی به خود میدهد و رو به مادر میکند:
ـ بفرما، اینم از مرخصی، ببینم میتونید با هم یه مشورتی کنید بریم مسافرت یا اونم من باید بگم بریم کجا!
مادر که سر ذوق آمده رو به پدر میکند:
ـ شیراز چطوره؟! نه، اصفهان، نه نه، اصلا چطوره بریم همدان؟
عمه ملوک با اخم رو به مادر میکند:
ـ ای بابا، معلومه هست چته مینا؟!
مادر با خنده رو به عمه میکند:
ـ از بس ذوقزدهام، نمیتونم تصمیم بگیرم ملوک!
عمه پشت چشمی نازک میکند:
ـ خب نمیتونی بشین کنار تا من و علی تصمیم بگیریم!
خوشم میآمد که من کلا به حساب نمیآمدم. نه کسی توجهی به من داشت و نه نظرم را میخواست! پدر دستی به موهایش میکشد:
ـ خواهشا پای منو وسط نکشید. الان من هر جا رو که بگم شما یه غری میزنید، خودتون میدونید.
عمه لبخندی میزند و رو به پدر آرام میگوید:
ـ خارج هم میتونیم بریم ها! ترکیه، دوبی، چه میدونم فرانسهای...
پدر چشمان گرده شدهاش را به عمه میدوزد:
ـ صبرکن ببینم ملوک، نکنه فکر کردی من گنج پیدا کردم، آره؟!
عمه ملوک لب ور میچیند:
ـ حالا چرا عصبانی میشی؟! مگه خودت نگفتی هر کی هر پیشنهادی داره بگه؟!
پدر دو دستش را روی زانو میکوبد:
ـ من گفتم تو همین کشور خودمون نه خارج...
خودم را کمی برای پدر لوس میکنم:
ـ بابا، بهتر نیست بریم روستای زادگاهتون؟! از وقتی بابابزرگ و مادربزرگ فوت کردن دیگه نرفتیم.
پدر نگاه مهربانی به صورتم میاندازد:
ـ آی گل گفتی دخترم، خودمم تو همین فکر بودم.
عمه چشم غرهای به من میرود:
ـ نرگس، مگه نگفتی میخوای بری دوش بگیری، برو دیگه!
ای بابا، من که تازه حمام بودم. حالا عمه پیش خود فکر میکرد اگر به روستا نرویم پدر او را به ترکیه یا فرانسه میبرد! مادر هم از پیشنهادم استقبال میکند. پدر قبل از اینکه کسی از رفتن به روستا پشیمان شود رو به مادر میکند:
ـ خانم وسایل رو آماده کنید که انشاءالله برای نهار فردا اونجا باشیم.
ذوقزده به اتاقم میروم و کل لباسهای کشویم را داخل ساک میچپانم. بعد از ساعتی همگی به راه میافتیم. به گفته پدر ساعتی از ظهر گذشته به روستا میرسیم. تا لحظهای که اتومبیل جلوی خانه پدربزرگ خدا بیامرز متوقف شود، عمه با چشم غرههایش برایم خط و نشان میکشید. پدر از اتومبیل پیاده میشود و بعد از آن یکی یکی پیاده و هر کدام وسیلهای به دست میگیریم و وارد خانه میشویم. نگران عمه بودم که با به یاد آوردن خاطرات پدر و مادرش ناراحت و به گریه بیفتد! عمه با آن ژست و عینک دودی که زده کلا خاطرات گذشته را فراموش کرده و تمام حواسش به این بود که لباسش خاکی نشود! بعد از خوردن نهار، پدر بالشتی زیر سرش میگذارد و رو به ما میکند:
ـ خدا خیرتون بده، برید یه دوری بزنید و یه گردشی کنید. منم چرتمو بزنم.
من و مادر و عمه به راه میافتیم. نزدیک خانه باغ بزرگی بود که چشمانداز زیبایی داشت. عمه با چوبدستی که دستش بود، به باغ اشاره میکند:
ـ اینجا رو میبینید انقدر سرسبز و باصفاست، الان که روزه اینجوریه. بذارید شب بشه اونوقت دلم میخواد پاتونو بذارید تو باغ، چنان صداهایی میشنوید که مو به تنتون راست میشه!
خودم را به مادر میچسبانم. خب چه کاری بود که شب به باغ برویم. صبح را که از ما نگرفته بودند. این از اولین مکان دیدنی و تفریحیمان! کمی از باغ دور میشویم به یک حمام عمومی میرسیم. عمه کنار در حمام میایستد. سری تکان میدهد و نگاهش را به ما میدوزد:
ـ بچه که بودیم، ننهام ما رو میآورد اینجا میشست. اون موقعها بهش میگفتن خزینه. ننه خدا بیامرزم ما رو مینداخت توی خزینه و همچین با فشار میکرد ته آب که چند باری نزدیک بود خفه شم!
مادر با خنده رو به عمه میکند:
ـ خب اون خدا بیامرز یه کم وسواسی بود، حتما اینجوری میخواسته حسابی تمیز بشید!
با صدای قهقهه من، عمه رو ترش میکند:
ـ صبر کن نرگس خانم، خندههاش مونده! همیشه تو خزینه صدای ناله و جیغ میپیچید. ننهام میگفت حتما کسی حواسش نبوده بدون بسمالله آب جوش رو ریخته زمین بچه جنها سوختن که اینجوری ناله میکنن!
آب دهانم را به سختی فرو میدهم. احساس میکردم پاهایم میلرزد. ضربان قلبم تند شده بود. عمه با ذوق رو به من میکند:
ـ تازه اینکه چیزی نیست. یه بارم زری میگفت سرشو که از آب حوض درآورده بیرون یه شبح زن دیده که در حال جیغ زدنه. غیر از زری هم هیچکس اونو ندید!
دستان یخزدهام را به حالت اعتراض تکان میدهم:
ـ اَ اَ اَ، بسه دیگه عمه.
عمه خندهای سر میدهد:
ـ چی شد، ترسیدی؟!
نه، خیلی هم لذت بردم! اصلا چطور بود امشب به خزینه میآمدم و یک نشست دو نفره با خانم جن عصبانی میگذاشتم و علت ناراحتیاش را میپرسیدم! مادر دستم را میگیرد و به دنبال خود میکشد و در همان حال رو به عمه میکند:
ـ وا، ملوک مگه جا قحطه که دو ساعته ما رو دم این حموم پر رمز و راز نگه داشتی!
کمی که جلوتر میرویم به چشمه میرسیم. از دیدن چشمه سر ذوق میآیم و پاهایم را داخل آب خنک میکنم. هنوز پاهایم کامل خیس نخورده، عمه جیغ میکشد:
ـ نرگس پاتو نکن توی آب.
با یک پرش خودم را به بیرون از آب میاندازم. قلبم در حال ایستادن بود. با ترس رو به عمه میکنم:
ـ چرا عمه؟! مگه چی توی آبه؟!
عمه چوبدستیاش را داخل آب میکند و سنگهای کف چشمه را زیر و رو. نگاه منتظرانهای به من میاندازد:
ـ از قدیم که بچه بودیم، میگفتن یه مار بزرگ هشت متری هست که میاد تو چشمه آب میخوره. اون سنگ بزرگه رو که مامانت با خیال راحت نشسته روش میبینی؟!
با لرزشی در اندامم، سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم:
ـ آره.
ـ ماره آب که میخورد میرفت زیر اون سنگ. میگفتن اونجا یه گنج بزرگه که ماره میره روی اون میخوابه!
مادر بعد از شنیدن صحبتهای عمه، جیغی میکشد و به حالت دو خودش را به ما میرساند:
ـ خدا خفهات نکنه ملوک! جون به سرمون کردی، قلبم از ترس وایساد...
چه خاطرات کودکی شیرینی داشت عمه جانم! جن و مار و...
مادر دستم را میگیرد و میکشد و رو به عمه میکند:
ـ اصلا چشمه نخواستیم. بیایید بریم یه فاتحه برای پدر و مادرت بفرستیم.
با چشمانی حلزونشکل به دور تا دور اطرافم نگاه کردم و در همان حال پیش میرفتم. اینجور که عمه تعریف میکرد، بعید نبود از پشت دایناسوری... به ما حمله کند! خدا از عمه نگذرد. پاهایم نای راه رفتن نداشت. مادر هم که حسابی ترسیده بود، دستم را محکم در دست گرفته و زیر لب صلوات میفرستاد. از شانس بدمان سر ظهر بود و کسی را سر راهمان ندیدیم. بالأخره به قبرستان میرسیم. نسیم خنکی صورتم را نوازش میکرد. عمه رو به مادر میکند:
ـ صدای زوزه باد رو میشنوید؟!
من و مادر نگاهی به هم میاندازیم و یکصدا میگوییم:
ـ آره، چطور؟!
عمه سری تکان میدهد:
ـ درست که گوش کنید لابهلای زوزه باد، صدای ناله یه بچه هم میاد!
ای بلا مسافرت بشیم ما! کاش پایمان قلم میشد و به این مسافرت نمیآمدیم. خاطرات کودکی عمهجانم کمکم داشت تبدیل به فیلمهای آلفرد هیچکاک میشد!
مادر با صدایی که از ته چاه درمیآمد از عمه میپرسد:
ـ ناله واسه چی؟!
عمه نفس عمیقی میکشد:
ـ بچه که بودم هر وقت میاومدیم اینجا این صدا رو میشنیدیم. ننهام میگفت یه بچه از دست مامانش از خزینه فرار کرده، دم چشمه که رسیده از شانس بدش ماره اونجا بوده و بچه رو...
مادر بسمالله میگوید و به صورتمان فوت میکند و رو به عمه میکند:
ملوک جان میخوای اگه خاطرات بچگیت تموم شد بریم!
عمه با چوبدستیاش به شانهام میزند، من که تمام حواسم پیش آن بچه بود، از شدت ترس جیغی میکشم و خودم را در آغوش مادر میاندازم. عمه لب ور میچیند:
ـ چته نرگس، مگه دیوونه شدی، میخواستم بگم اگه موافقی بریم ته قبرستون، قبر اون بچه رو نشونت بدم.
عجب دل خجستهای داشت عمه! من از شدت ترس رو به موت بودم آن وقت...
از همانجا فاتحهای برای پدربزرگ و مادربزرگم میفرستیم و از قبرستان بیرون میزنیم. افتان و خیزان به سمت خانه به راه میافتیم. ناگهان عمه از حرکت میایستد و رو به ما میکند:
ـ نگاه کنید، اونجا هم یه خونه متروکه هست که ننه خدا بیامرزم میگفت...
بدون اینکه منتظر بقیه حرف عمه بمانیم، پا تند میکنیم و به راه میافتیم. میدانستم دلیل این رفتارهای عمه چیست. او میخواست چنان خاطره خوشی از روستا به جا بگذارد که دیگر آنجا را اولویت مسافرتمان قرار ندهیم...