گلاب بانو
جایی برای زندگی
به آلبرت گفتم میخواهم نماز بخوانم، آلبرت هم بدش نمیآمد امتحان کند. هر دو رفتیم و ایستادیم توی صفهای بلندی که جایی در عرض مسجد قطع میشد و منتظر ماندیم تا نماز شروع شود. دلم میخواست آن حس زمزمهوار و آن نجوای با خداوند را اینجا هم زمزمه کنم. صفها پر بود از مردهای پیر و جوان و کوچک و بزرگ با انواع طبقههای اجتماعی که کنار هم ایستاده بودند. همه نگاهمان میکردند. پیرمردی نزدیکمان آمد و گفت که شما نمیتوانید نماز بخوانید، بلد نیستید. آلبرت بلد بود، گفت که بلدیم، یاد گرفتهایم !
پیرمرد مکثی کرد و گفت: خانم هم باید بروند پیش خانمها! بعد پرده سبز رنگ بزرگی را نشان داد. به آلبرت گفتم میروم و بعد از نماز میآیم، پرده را که بالا زدم وارد قسمت زنانه شدم، پر بود از خانمهای مختلف با چادرهای سپید یا رنگی. این طرف قشنگتر بود. کاش آلبرت میتوانست بیاید این طرف را ببیند. هر کدام از زنها چادر گلداری را مثل یک باغچه بزرگ روی سر میکشیدند و میایستاند به نماز! چادرها را از قفسه بزرگی برمیداشتند. یکی انتخاب کردم که زمینه زرد رنگ با گلهای نارنجی و قرمز داشت، روی سرم انداختم و ایستادم ته صف .
زنانه شلوعتر بود و پر از بچههای ریز و درشت که لابهلای صفها بازی میکردند و هیچکس هم ناراحت نمیشد .
نماز شروع شد، خانمی که کنار من بود یک دختر و پسر دو و سه ساله داشت. دخترک تازه راه افتاده بود. همه که ایستادند به نماز، مثل اینکه سوت آغاز را زده باشند، هیچکس نمیتوانست حرفی بزند، همه در سکوت به صدای زمزمه و خواندن دعا و قرآن روحانی گوش میکردند. من نماز را قبل از آمدن به ایران یاد گرفته بودم. میدانستم در صورتی که به جماعت خوانده شود نباید چیز زیادی بگویم، فقط باید گوش کنم، مثل دیگران به سجده میرفتم، زمزمهها مثل صدای بال زدن گنجشکها در هم و نامفهوم بود. انگار هر کس با خدا زمزمهای میکرد و بعد دوباره به جماعت برمیگشت و سکوت میکرد.
دختر بچه بلند شد و به زحمت روی پا ایستاد. پسرک رفته بود آن طرفتر و عینک شیشهای پیرزنی را از سجادهاش برداشته بود و داشت میآورد! دختر افتان و خیزان به سمت تسبیحهای رنگی میرفت و آنها را برمیداشت و مثل گردنبد دور گردنش میانداخت! هیچکس با بچهها کاری نداشت، حرفی نمیزد، مادر پسرک دست برد و در سکوت عینک را از پسرک گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید و با نگاه بخواهد بچه را تنبیه کند عینک را زیر چادر برد. این طرفتر نوزادی کنار سجاده مادرش خوابیده بود و انگار با صدای زمزمهها خوابهایش ورق بخورد، همانطور سنگین به خواب رفته بود و لبهایش را میمکید. بچهها لابهلای صفها بودند، گاهی نگاهی به مادرانشان میانداختند و دوباره بازی میکردند، هیچکس نگران گم شدن بچهاش نبود و از شیطنت بچهها ناراحت نمیشد، نماز که تمام شد مادر گردنبندها را از گردن دخترک درآورد و به صاحبانشان داد، پیرزنی دنبال پسرک آمد لبخند به لب داشت، مادر دست برد زیر چادر و عینک را درآورد پیرزن عینک را به چشم گذاشت و نفس راحتی کشید و رفت .
آواز گنجشکها
چادر سپیدش را کشید روی صورتش، چشمهای سیاهش از زیر چادر پیدا بود، خجالت میکشید، خون دویده بود زیر پوستش، از راهنما پرسیدم: چرا امروز این همه عروس آمدهاند مسجد؟ مگر چه خبر است؟ راهنما شانههای لاغر و استخوانیاش را بالا داد و گفت که نمیداند اما حدس میزند روز مبارکی باشد. دامادها هم مثل عروسها خجالتی بودند، جلوی چشم مردم میآمدند و میرفتند داخل مسجد! کت و شلوارهای نو و تمیز پوشیده بودند. هر کدام از عروس و دامادها را خانوادههایشان مشایعت میکردند، زنان و مردانی که خنده و شادی مثل نقلهای سیپیدی که در مشتهایشان بود یا توی بشقابهای بزرگ ریخته بودند، نرم و شیرین میرفتند داخل مسجد و مینشستند تا روحانی مسجد بیاید و عقدشان را بخواند، صدای کِل کشیدن و جیغهای نازک زنانهای در فضای قدیمی مسجد میپیچید و با صدای صلوات مردها مخلوط میشد و بعد توی آن صداهای مردانه گم میشد.
عروس و دامادها که برمیگشتند جور دیگری بودند و آن خجالت از چشمهایش پر کشیده بود و عشق جایش را پر کرده بود، بعضیهایشان دست در دست و بازو به بازو باز میگشتند و در میان هلهله و شادی اطرافیان از مسجد برای تبرک به سمت امامزاده میرفتند. از صبح که ما در حال بازدید از مسجد بودیم مردم میآمدند و میرفتند. بعصیهایشان سری هم برای ما تکان میدادند و چیزی تعارفمان میکردند. بیشتر یک نوع شیرینی چرب خوشمزه بود که توی دیسهای بزرگ یا لابهلای نانهای گرد کوچک گذاشته بودند و عطر عجیبی داشتند. راهنما میگفت که اسمش حلواست.کنار مسجد امامزاده کوچولویی بود که در دلش یک باغچه بزرگ داشت. کنار باغچه یک قبرستان کوچک بود که گم شده بود در میان گلها و سبزهها و صدای گنجشکها، خانوادهها میآمدند همانجا در مسجد، بساطشان را گوشهای پهن میکردند، بچهها مشغول بازی میشدند و بزرگترها زیارت اهل قبور و امامزاده میرفتند. مردی با صدای محزون و خشدار و گرفته چیزی میخواند که آدم دلش میگرفت. من فارسی بلدم، آوازش به فارسی نبود، چیز دیگری بود، زبان عجیبی داشت که به آن فضا میآمد. صدای جیع و فریاد کودکان فضا را عوض میکرد. نزدیک اذان مردم سرازیر شدند توی مسجد، از سمت امامزاده و کوچههای باریک اطراف مسجد مردم دانه دانه مثل دانههای تسبیح میآمدند. بعضیها که مستقیم میرفتند داخل مسجد بعضیهای دیگر خودشان را میرساندند به پاشوهای کوچکی به حوض بزرگ وصل بود. عکس مسجد توی حوض افتاده بود و با هر تکان آب تصویر مسجد حرکت میکرد. مردم یکی یکی دستها را تا آرنج بالا میدادند و وضو میگرفتند. راهنما برای ما توضیح داده بود که وضو گرفتن چگونه است. مسلمانها در روز سه تا پنج دفعه نماز میخوانند و هر دفعه وضو میگیرند، مردهایی که وضو گرفته بودند از پاشویهها کنده میشدند و صدای اذان، پا کشان و آب چکان به سمت ورودی مسجد میدویدند، کفشها را همان ورودی رها میکردند یا توی یک پلاستیک میگذاشتند و میرفتند میایستاند به نماز.
مردهای میان باران
یادم نمیآید در کلیسا چه حسی داشتم؟ آنجا هم مثل اینجا بود اما انگار زندگی اینجا بیشتر در جریان بود. مردم در کلیسا میآیند که دعایی بکنند و خطبه کوتاهی بشنوند و بروند پی زندگیشان! بچهها حق شلوغ کردن ندارند. آنجا نیمکتها و صندلیهایی هست که مردم مثل کلاس درس روی آن مینشینند و دعایی میخوانند. اینجا اما همه با هم میایستند به رکوع و سجده میروند و روی زمین مینشینند، بعد از نماز دستها و پاهایشان را دراز میکنند و گوشهای استراحت میکنند. بیشترشان آب یا غذایی آوردهاند که بیرون توی حیاط یا همانجا میخورند و به هم تعارف میکنند. خیلی راحت هستند، با هم دوست میشوند و گوشهای مینشینند به حرف زدن و درد دل کردن با هم یا خواندن قرآن و دعا، هر وقت خواستند میروند و کسی از جایی بیرونشان نمیکند، وقتی برایشان تعیین نشده انگار که خانه خودشان است.
به آلبرت میگویم که اینها در زندگی خدا شریک شدهاند چون که آمدهاند خانه خدا و با خدای خودشان هم هیچ تعارفی ندارند. انگار خدای اینها مهربانتر از خدای توی کلیساست، با آلبرت از بچهها و مردم عکس میگیریم که بعدها نشان بدهیم، صندوقی لابهلای جمعیت به داخل امامزاده میرود، مردم صلوات میفرستند. وسط این همه زندگی کسی مرده است! آوردهاندش برای وداع و خداحافظی با امامزاده مردم به دنبال صندوق میروند و نمازی برای فردی که در صندوق دراز کشیده میخوانند و بعد دوباره با سلام و صلوات میبردنش بیرون، اینجا غم و شادی در جریانی پیوسته با هم گره خورده! خدا خانهای درست کرده و در اختیار همه گذاشته است تا بیایند و بروند بدون اینکه کسی چیزی بهشان بگوید. از صبح تا حالا در مسجد و حیاط و امامزاده میچرخیم، میخواهم حسهای مختلفی را که اینجا دارم روی کاغذ بنویسم. اینجا خدا به تعداد آدمها تکثیر میشود، انگار کنار هر انسان خدایی هست که مینشیند و به حرفهایش گوش میدهد بعد بدرقهشان میکند که بروند به خانههایشان! آدم احساس میکند سبک شده است، دستی برای خدا تکان میدهم، آلبرت از دست تکان دادنم برای خدا عکس میگیرد، دچار غریبی شدهام، چشمهایم خیس است به اشک نشسته اما لبهایم میخندد و دست جریان نمناک و مرطوبی از هوا را تکان میدهد... باران گرفته است.