کد خبر: ۲۷۴۴
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۰
پپ
ظرفیت سنجی برخی جوان‌ها در فضاهای زنانه
صفحه نخست » ج مثل جوان

طیبه رسول‌زادگان

چند سالی است گوشه و کنار کشورهای مختلف، بسته به امکانات شهری پارک‌هایی در مقیاس‌های گوناگون به بانوان اختصاص داده شده که در مجموع حرکت خوبی است. این پارک‌ها همان‌طور که از اسمشان پیداست مکانی ویژه برای راحت بودن بانوان هستند. در حقیقت پارک بانوان ضمن این‌که جایی برای دورهمی‌های زنانه است، جایی است که با حضور در آن‌جا خیالمان راحت است که اگر بادی وزید و چادرمان کنار رفت، نامحرمی دور و برمان نیست. جایی است که می‌شود با خیال آسوده به نیمکت لم داد و از گل و سبزه و چمن لذت برد. می‌شود با آرامش خاطر بگو بخند کرد و یک دل سیر دست در گردن مادر، خواهر، دختر یا دوست انداخت و بدون دل‌نگرانی از نگاه‌های غریبه و لنز دوربین‌های بیگانه قدم زد. ولی این راحت بودن را گاهی، بعضی‌ افراد جور دیگری معنا می‌کنند.

راحت باش

نزدیک عصر بود که ملیحه دلش هوای آزاد خواست. از پشت میز تحریرش بلند شد و رفت پشت پنجره. هوا صاف و آفتابی بود و پاییز هنوز آن روی خودش را نشان نداده بود. پس می‌شد دل به دریا زد و قلم و کاغذ به دست رفت پارک دو تا خیابان بالاتر و ضمن استفاده از نوازش ملایم نسیم پاییزی و مشاهده برگ‌ریزان در پس‌زمینه تصویری محیط، شعر هم گفت و لذت برد.

هوا همان هوای خوب مورد نظرش بود و برگ‌ریزان هم همان برگ‌ریزان. با هر قدمی که ملیحه در راه باریک سنگفرش بین درخت‌ها برمی‌داشت، برگ‌های زرد و نارنجی و قرمز زیر کفش‌های کتانی‌اش خش‌خش صدا می‌کردند. همه ‌چیز برای روح شاعرانه او آماده بود جز جایی دنج برای آرام گرفتن و نوشتن بیت‌های نابی که لحظه به لحظه در ذهنش می‌جوشید.

نه‌ تنها همه نیمکت‌ها پر بود بلکه این‌جا و آن‌جا کنار سکوها و نرده‌ها هم پسران و مردانی سیگار به دست یا با ظاهری ولنگار مشغول تماشای رهگذرانی مثل او بودند.

چیزی نگذشت که از پیدا نکردن جای مناسبی برای نشستن و زیر آسمان خدا شاعرانگی کردن، بی‌حوصله شد ولی عقب‌نشینی نکرد. یادش افتاد که هنوز قدم به پارک بانوان تازه‌ تأسیس شهر نگذاشته. کمی دور بود ولی شاید ارزش رفتن را داشت. قدم تند کرد و پرسان پرسان خودش را رساند به ورودی پارک.

این پارک با همه پارک‌های دیگر شهر تفاوت اساسی داشت. دور تا دورش دیوارکشی بود و بعد از حیاطی کوچک می‌رسید به اتاقک ایست و بازرسی!

البته همان بازرسی هم که اولش عجیب به نظر می‌رسید، می‌توانست در خودش قوت قلبی داشته باشد. چون بعدش همه موبایل‌های دوربین‌دار تحویل داده شد و کیف‌ها وارسی شد.

به محض این‌که اجازه ورود به ملیحه و دیگران داده شد، انگار ملیحه با بهشت روبرو شده باشد چند ثانیه‌ای در همان قدم اول داخل پارک متوقف ماند. لبخندی تمام صورتش را پوشانده بود و احساس رضایت می‌کرد. اطراف را نگاه کرد. درخت‌ها همان درخت‌های توی پارک بیرون بودند و برگ‌ریزان، این‌جا هم جریان داشت. چشم چرخاند. چه چمن‌کاری و گل‌کاری زیبایی! چه سلیقه‌ای به خرج داده بودند در طراحی فضا! تا چشم کار می‌کرد خانم‌هایی در سن و سال‌های مختلف این‌جا و آن‌جای پارک برای خودشان نشسته و ایستاده بودند. بعضی‌هایشان شال و روسریشان روی سرشان بود و بعضی‌ها موها را به باد سپرده بودند. چندتاییشان دوچرخه‌سواری می‌کردند. چندتایی می‌دویدند. چندتایی هم قدم می‌زدند و گرم گفتگو بودند.

نفس عمیقی کشید و رسما رفت تو. یکی از آلاچیق‌ها را نشان کرد و تا رسیدن به آن‌جا سعی کرد حس شاعرانه‌ چند دقیقه قبلش را با تماشای دوباره درخت‌ها و قدم گذاشتن‌های عمدی بر روی برگ‌های خشک روی زمین احضار کند.

به آلاچیق رسید و نشست. با همان چادر هم نشست. ابیات یکی پشت آن یکی از ذهنش سرریز می‌شدند و با جوهر خودکار روی کاغذ می‌نشستند. چنان در شعر و احساس غرق شده بود که انگار تنهای تنهاست و کسی دور و برش نیست. نه صدایی می‌شنید، نه بویی حس می‌کرد و نه متوجه رفت و آمد افراد بود تا این‌که حضور دستی را بر روی شانه‌اش احساس کرد‌ که تکانش می‌دهد و صدای گنگی که «خانم... خانم...» می‌گوید.

به خودش آمد و سرش را بلند کرد. یکی از خانم‌های خدمه پارک بود که تشر زد: «حواستون کجاست؟ دو ساعته دارم صداتون می‌کنم!»

ملیحه متعجب و با لحنی خجالت‌زده گفت: «عذر می‌خوام...» به برگه‌های دفترچه‌اش اشاره کرد و گفت: «وقتی توش می‌رم دیگه انگار هیچی دور و برم نیست.»

خانم جوان ولی بی‌توجه به ملیحه و چیزی که شنیده، گفت: «خواستم بگم راحت باشین...» و با اشاره فهماند که منظورش به چادر است.

ملیحه مکثی کرد و گفت: «بله. می‌دونم. ممنونم از شما. باهاش راحتم.»

نمایشگاه مُد یا جایی برای آرامش؟!

یک روز سارا و زهرا به جای کافی‌شاپ همیشگی را‌هشان را کج کردند و رفتند پارکی مخصوص خانم‌ها. سارا خیلی وقت پیش یکی دو باری با دخترخاله‌اش چنین پارکی را تجربه کرده بود و حالا می‌خواست دوستش زهرا را با نشان دادن پیست داخل پارک و یک دوچرخه‌سواری اساسی دو نفره غافلگیر کند.

تو که رفتند واقعا هم غافلگیر شدند. پیست جای سوزن انداختن نداشت و حتی یک دوچرخه هم بی‌صاحب نمانده بود که لااقل نوبتی چند دقیقه‌ای رکاب بزنند و حالشان سر جا بیاید.

ولی غافلگیری اصلی از طرف دوچرخه‌هایی نبود که توی پیست حرکت می‌کردند، بلکه از جانب دوچرخه‌سوارهایی بود که دوچرخه‌ها را می‌راندند. سارا بلافاصله با دیدن اولین دوچرخه‌سوار یاد مسابقات دوچرخه‌سواری المپیک مردان افتاد و لبش را ورچید. زهرا با دیدن دو نفر که در کنار هم رکاب می‌زدند نزدیک بود شاخ دربیاورد. یکیشان دختر چاقی بود با کلاه لبه‌دار که سر تا پا سفید پوشیده بود و لباس مدل ویکتوریایی به تن داشت انگار که آن دوست تپل آن‌شرلی در سریالش باشد. بغل‌دستی‌اش هم کت و شلوار یکدست سیاه پوشیده بود و او هم کلاه لبه‌داری به سر داشت منتها با رنگ مشکی. او هم با آن تیپش خیلی آشنا می‌زد و اگر موهای بلند و آرایش روی صورتش نبود، با پسر مو نمی‌زد. از جوان‌ها گذشته، خانم سن و سال داری هم تیپ پارتیزانی زده بود و ظاهرا از شکل و شمایلش خیلی احساس رضایت می‌کرد!

سارا و زهرا ترجیح دادند بی‌خیال دوچرخه شوند و راهشان را به سمت چمنزار آن طرفی کج کنند. نشستند و با دل خوش گرم صحبت شدند و سعی کردند چیزهایی را که دیده بودند ندید بگیرند که یک‌دفعه زهرا متوجه چشم‌های گرد سارا شد که به روبرویش خیره مانده! رد نگاه سارا را گرفت و به پشت سر خودش نگاه کرد.

دو سه نفر با پوششی که حتی در حضور افرادی از جنس خودشان هم آشکارا نامناسب به نظر می‌رسید در حال قدم زدن بودند. انگار که در خانه خودشان و در جمع خانواده و نزدیکانشان هستند! نه در مکانی عمومی که حضور در آن آدابی دارد.

سارا گفت: «چرا این‌طوری‌ان؟!»

زهرا گفت: «نمی‌دونم. یعنی گرمشونه؟!»

سارا شانه بالا انداخت. زهرا بلند شد و گفت: «به نظرت این‌جا یه شربت خنک می‌شه پیدا کرد؟»

سارا هم بلند شد و گفت: «شاید. ولی فکر کنم شربت رو بتونیم توی کافی‌شاپ هم پیدا کنیم.» و در‌حالی‌که بند کیفش را روی دوشش مرتب می‌کرد، گفت: «ضمن این‌که اون‌جا همه‌چی سر جاشه... همه می‌دونن که کافی‌شاپ اومدن نه استخر و سونا، یا نمایشگاه مد!»

آیا این‌جا سواحل فرانسه است؟!

انصافا پارک بانوان سواحل فرانسه که نیست. هست؟ که بعضی‌ها رسیده و نرسیده و حتی از همان اتاق بازرسی شروع می‌کنند به کندن لباس! آدم یاد دیده‌ها و شنیده‌هایش از هواپیماهای سفرهای خارجی می‌افتد که بعضی‌ها به محض اعلام خروج از مرز کشور، رخت و لباسشان را عوض می‌کنند و آماده ورود و حضور در آن سوی مرزها می‌شوند. طوری که از خود خارجی‌ها هم خارجی‌تر می‌شوند!

یعنی بین این ور و آن ور دیوار پارک یا این ور و آن ور مرز این‌ همه تفاوت هست؟ که باعث بروز و ظهور این‌ همه تفاوت در ظاهر افراد می‌شود؟! شاید هم آدم‌ها وقتی قید و بندهای ظاهری و بیرونی کنار برود خود واقعیشان را بهتر و آشکارتر نشان می‌دهند و به عبارت دیگر داشته‌های درونیشان را برون‌ریزی می‌کنند.

مثل آن دو دختر جوانی که شال‌های افتاده روی گردنشان را به محض عبور از گیت‌های پارک بانوان همراه با مانتوهای جلوبازشان چپاندند توی یک کیسه و دادند به خدمه و کیف‌های بزرگشان را انداختند روی دوش و رفتند تو.

یکی از خدمه در مقابل نگاه‌های متعجب چندتایی خانم میانسال و جوان که داشتند با همان ظاهر بیرون از پارکشان می‌رفتند داخل، گفت: «حالا اینا که خوبن! دو روز پیش یکی داشت تقربیا این‌جا...» لبش را گاز گرفت و حرفش را خورد و فقط گفت: «چی بگم!!» آن یکی همکارش سرش را با تأسف تکانی داد و گفت: «تا حرفی هم بهشون می‌زنی می‌گن این‌جام نمی‌ذارین راحت باشیم؟!» بعد او هم سرش را کرد توی گوشی و عملا سکوت کرد. آن خانم‌ها مردد ماندند بروند داخل یا نه؟ انگار می‌ترسیدند با صحنه‌هایی مواجه شوند که به عمرشان ندیده‌اند و ممکن است با حیای درونیشان منافات داشته باشد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: