شهید رضاییمجد در سالهای 61 و 62 به همراه تیم ملی جوانان به ترتیب در رقابتهای جام پادشاهی بنگلادش و مسابقات قهرمانی جوانان آسیا در نپال شرکت داشت و موفق شد برای تیم ملی جوانان در مجموع 15 گل به ثمر برساند.
این شهید والامقام در تیمهای فوتبال نوجوانان آذر تهران، جوانان و بزرگسالان اکباتان و تهران جوان عضویت داشت و در سال 65 به تمرینات تیم پرسپولیس دعوت شد ولی او با حضور در سپاهیان حضرت محمدصلیاللهعلیهوآله برای چهارمین بار راهی جبهههای حق علیه باطل شد تا اینکه در دهم اسفند ماه 1365 در عملیات تکمیلی کربلای 5 در منطقه عمومی شلمچه به فیض شهادت نائل شد.
در قسمتی از مقدمه کتاب میخوانیم: «این کتاب در مورد شهیدی است که تمام موقعیتهای اجتماعی مثل بازی برای تیم ملی و تیم پرسپولیس، شهرت و کف و سوت صدها هزار نفر، موقعیتهای زندگی مانند ازدواج و زندگی با پدر و مادر، و برادران و خواهرانش را برای پیوستن و فنای در خورشید، پشت سر گذاشت و با یک کوله کوچک درحالیکه ساقهای قرمز رنگ فوتبالی، همیشه به پایش بود، سوار قطار تهران جنوب شد و این بسیار عجیب است که ما تا کنون با او به خوبی آشنا نشده بودیم و شاید او را فراموش کرده بودیم.
بخشهایی از کتاب
یک شب که از در آمدی تو، گفتی «مادر برات آزادیمو از خدا گرفتم. فردا میرم جبهه.» گفتم «مگه نگفتی نمیرم.» گفتی «نه، بچهها خیلی دارن اذیت میشن، شلمچه خیلی شلوغه. داییم هم که شهید شده من جاش میرم.» گفتم: مادر چقدر میمانی؟
تمامش بستگی داشت به عملیات کربلای ۵. پیروزی یا شکست. فکر اینکه میروی، من را به هم ریخت. احساساتم پیچیده بود. یک احساس آغشته به شرمساری. انگار که هنوز نوزادی باشی. میترسیدم آنجا چشمت بزنند.
باز هم من حرفی نزدم. فردا همه آمدند راهآهن. حاج آقا نیامد. تا ساعت دو بعد از ظهر، هی بالا و پایین راهآهن را نگاه میکردی، اما حاج آقا نیامد. نمیدانم چرا نیامد، اما نیامد. بالأخره سوار آخرین قطار شدی و گفتی «از قول من به آقا سلام برسون، من دیگه نمیتونم وایسم.» تو آن طرف پشت شیشه بودی. یکی از دوستانت پرسید «کاری، سفارشی؟» رو به شیشه قطارها کردی و نوشتی بچهها دیرتون نشه، ما که رفتیم.
شناسنامه کتاب
کتاب «بچهها دیرتون نشه» زندگی شهید «مهدی رضاییمجد» به همت «سید میثم موسویان» و به کوشش انتشارات «روایت فتح» به چاپ رسیده است.