گلاب بانو
شکست عشقی
انگار کنار تو هر چیزی رو که میخواستم داشتم، اگرچه که واقعا آن چیزهایی رو که تو میخواستی رو نداشتم، حتما نداشتم که الان کنارت نیستم، کنارت پر شده از آدمهایی که اصلا ربطی به تو ندارن.
تو با آن کتابهای شعر همیشگی و آن انگشتان ظریف کشیده که با حوصله و با دقت صفحات شعر را زیر و رو میکنی و خودت را میچسبانی به پیشانی سبک و راحت یک شعر و بعد حفظش میکنی. به قول خودت شعر را مثل شکلات شیرین تکه تکه میکنی و میگذاری روی زبانت و بعد زبانت را جمع میکنی و میبری توی دهانت و میگذاری شعر ترش و شیرین همانجا بماند. آنقدر شعر را میچشی، آنقدر روی زبانت کلمات را نگه میداری که حسابی شبیه آنها میشوی طعم کلمات میروند زیر دندانهایت، سُر میخورند توی گلویت و پایین میروند، نفس عمیق میکشی ریههایت پر میشوند از شعر!
حالا دهان که باز میکنی به زمزمه کردن، چشمهایت پر از شعر است، موهایت، انگشتهایت، نگاهت، پر از شعر است. حتی لباس پوشیدنت، لباسهای بلند ساده!
حالا تو، وسط این همه آدم، با آن همه لباسهای رنگی و پر از منجوق و مروارید و زرق و برق، چه میکنی؟ خدا میداند سادگی بیش از حد تو در یک لباس یکدست سفید و یک تور ساده و چند شاخه گل بدون تزئین که در دست گرفتهای میان آن همه جمعیت بدجوری توی دوق میزند. چشمهایت را ریز کردهای مثلا میخندی اما انگار ریزشان کردهای که شعرهایت زیر دست و پای این جماعت نریزد، حالش را نداری بعدا جمعشان کنی، خودت را خسته نمیکنی که برایشان آرام و آهسته شعر بخوانی، بعد از هر بیت نگاهشان کنی تا ببینی چیزی هر چند ناچیز به شعورشان اصافه شده است یا نه؟ شعرهای تو شکستنی هستند از جنس چینی و شیشه، میترسی بیرون بریزی و در میان این جمعیت گم بشوند.
مراقب شعرها و کلماتت بودی، اینطوری که تا لازم نباشد حرف بزنی چیزی نمیگفتی و اگر لازم بود و حرف میزدی با کوتاهترین کلمات تمام حجمی را که میخواستی برسانی، میرساندی، آنقدر که شنونده مجبور میشد بروی چند روز به همان دو جمله گوش کنی!
الان هم در این عکس و در میان این جمعیتی که برای عروسیات آمدهاند فقط دهان تو بسته است، دهان بقیه باز مانده! انگار داشتند حرفی را میزدند و بعضیها دهانشان اینقدر باز است که انگار دارند حرفی را پرتاب میکنند یا حرفی را توی سر دیگری میکوبند یا حرفی را مثل نیزه در جگر هم فرو میبرند یا حرفی را مثل چاقو برای تکه تکه کردن دیگران به کار میبرند!
این عکس از آن عکسهایی نیست که عکاس قبلش هشدار میدهد که لطفا بگویید سیب! میگوید سیب تا تمام حرفها و سخنها محصور شود پشت دندانها و اثری از آنها نباشد! میدانی؟کلمات چهرهها را خراب میکنند یا اگر خوب باشند چهرهها را روشن و پر نور میکنند.عکاس این عکس تو را خوب میشناخته یکهویی عکس گرفته از دهان بسته تو ودهان باز دیگران، این دهان بسته کار دستمان داد! دهانت را باز نکردی که بگویی زن یک تاجر بازاری نمیشوی و میخواهی همسر من باشی، دهانت را باز نکردی و پدر و مادرت به جای تو حرف زدند. حالا هم هر کدامشان با لبخند بزرگی روی دوتا صندلی اشرافی کنار مهمانها نشستهاند، آنها هم لباسهای سادهای دارند، آنها هم مثل تو به این جماعت نمیآیند، پدر روی سادگی تو قیمت گذاشت، شعرهایت را دور انداخت و لبخندهایت را از صورتت پاک کرد.
بر رویت قیمتی گذاشت که من نه میخواستم و نه میتوانستم آن را بپردازم! من فقط میتوانستم یک چک سفید بدون موجودی بانکی بدهم و زیرش بنویسم تمام زندگیام! این چیزها را تو میفهمیدی اما دلار و سکه نمیفهمید! پدرت هم به زبان دلار و سکه آشنا شده بود و فهمیده بود باید خودش را و تو را از این مخمصه نجات بدهد، باید هر طوری شده بروید بچسبید به این آدمها و با آنها عکس بگیرید تا خوشبخت بشوید! خوشبختی را هم اینطور معنی نکرد که همگی با هم بخندید، اینطور معنی کرد که راضی به نظر برسید حتی با دهانهای بسته!
حکایت شاعر گمشده
مادرهایمان با هم دوست بودند و این از شانس بد من بود، اصلا من نمیفهمم چرا باید آدم انتظار داشته باشد بچهاش شبیه بچه دوستش بشود؟ چرا باید آدم انتظار داشته باشد بچهاش مثل بچه دوستش ریاضی و فیزیک و شیمی بلد باشد، فقط صرف اینکه اینها چند تا دوست بودهاند با علایق مشترک که با هم از دبستان تا دانشگاه همکلاسی شدهاند و شانه به شانه هم رشد کرده و مراقب زندگیشان بودهاند !
هر سه، زن سه دوست شدهاند که آنها هم شبیه همینها از بچگی با هم بزرگ شدهاند و حالا هر شش تا نشستهاند روی صندلی و سه بچه را گذاشتهاند وسط و در حال پرسیدن سؤالات ضرب و جمع و تفریق هستند!
من مدام عرق میریزم و خدا خدا میکنم سؤال من ساده باشد. مادر هر وقتی را که پیدا میکند میآید مینشیند کنار من و کتاب ریاضی را با من کار میکند. انتظار دارد اعداد بزرگ را مثل حامد با هم جمع و تفریق و ضرب و تقسیم کنم. انتظار دارد مثل رامین فیزیک را خوب بفهمم! اینها انتظارات زیادی نیست اما من هیچ علاقهای به اعداد ندارم، انگار مریض هستم، تب دارم اما مادر توجهی نمیکند. برایش مهم نیست! میگوید که از ترس تب کردهای! مگر از ترس هم میشود تب کرد؟ بعد مرا به مهمانی میبرد. مهمانیهایشان هم همین بساط است، سه بچه را مثل سه محکوم مینشانند و سؤالات ریاضی و فیزیک میپرسند. رامین و عماد مثل بلبل جواب میدهند و من سعی میکنم آبروی مادر و پدر را نریزم و با مکث جواب میدهم اما درست! سعی میکنم جانم را از دست مادر نجات بدهم که حتما دوباره با کتابهای ریاضی سراغ من نیاید! دلم میخواهد برایم کتاب شعر بخرد، من خودم عاشق کلماتم و نمیدانم چرا یکبار توی این مهمانیها کسی به من نمیگوید شعر بخوان یه صد تا شعر با الف یا ب یا هر چیز دیگر بگو. یکبار خودم پیشنهادش را به مادر دادم؟ از تعجب چشمهایش گرد شد و با حالت چندشی که انگار مورمورش شده است پرسید: شعر؟! آنقدر بد پرسید که حتی منظورم را دوباره توضیح ندادم. نگفتم هزاران بیت شعر حفظم، نگفتم زبان حافظ و سعدی را میفهمم، نگفتم عروض و قافیه میدانم، نگفتم چتد دفتر شعر نوشتهام! سرم را کج کردم که یعنی فراموش کن یا نشنیده بگیر! مادر، هم فراموش کرد و هم نشنیده گرفت. دیگر هیچکس درباره شعر حرفی نزد تا وقتی که خواستیم اسبابکشی کنیم. دبیرستان بودم، به خانه آمدم، در را که باز کردم همه چیز بستهبندی شده بود. مادر را صدا زدم جواب نداد. همه جا لای بستههای بزرگ دنبالش گشتم. توی اتاق من بود. خشکش زده بود. مثل یک مجسمه دستهایش یخ بسته بود و روی پیشانیاش پر از دانههای درشت عرق بود، تشک تخت من را بالا زده بود و با کتابخانه مخفی من مواجه شده بود کتابخانه شخصی لبریز از سروده و خواندهها!
ژن معیوب!
من مادرش هستم، نمیتوانم ببینم که محکوم میشود به کند ذهنی! طاقت ندارم ببینم خجالت میکشد! من و سوری و سوسن از اول اولش پشت یک میز نشستیه بودیم، از اولین روز دبستان با مقنعههای بزرگ سفید که چانهاش سر میخورد و تا روی لب بالایی میرسید. ما نشسته بودیم کنار هم، با هم دوست شدیم و تا بیست سال بعد با هم دوست ماندیم. این بچه ما را از هم جدا کرد! میترسیدم که بگویند ژنت معیوب است! که خودت مخ ریاضی هستی و همسرت مخ ریاضی است و بچهتان حافظ و سعدی از آب درآمده! رفتم بیمارستان که ببینم در آن تاریخ و ساعت که بچه را به دنیا آوردم احتمالا بچهها عوض نشدهاند؟
تشک تختش را که در اسبابکشی خانه بالا زدم یک کتابخانه افقی آنجا پهن بود. حتی یک کتاب ریاضی هم وجود نداشت. تمام کتابها شعر بودند! نمیتوانستم باور کنم که این بچه مال من است! بعد از آن غریبه شد برای من، دیگر نمیشناختمش! کتابخانهاش را که پیدا کردیم، دست از سرش برداشتم و گذاشتم تا شعر بخواند. میدانستم شعر عاشقش میکند، همینطوری مثل عاشقهای شاعر و شاعرهای عاشق پیش میرود و بعد یک شکست عشقی میخورد و بعد هم دنیا را پر از بغض میکند. علم ریاضی اینجا به درد میخورد که میشد علم ادبیات را محاسبه کرد! اما هیچ علمی نمیتوانست جلوی آنچه باید اتفاق بیافتد را بگیرد! همه اینها اتفاق افتاد و او عاشق شد و شکست خورد اما همان حساب و کتابی که یادش داده بودم نگذاشت دنیا را پر از بغض و تنهایی و شعر کند! آن علم ریاضی نجاتش داد طور دیگری به روش خودش رفت و نشست بین بازاریها و شروع کرد به جمع و تفریق کردن! شعر را فقط توی اس.ام.اسها و تبریکهای عید و تسلیتها میخواند! یکبار دیگر شک کردم به اینکه این بچه عوض نشده باشد؟! اما دیگر مهم نبود وقتی میتوانست همه چیز داشته باشد وقتی میتوانست دو نابغه دوستانم را که در بچگی در رقابت با آنها شکست میخورد را در شرکتش استخدام کند و به آنها حقوق ماهیانه بدهد! دیگر مهم نبود توی بیمارستان عوض شده باشد یا بچه خود خود خود من باشد!