کد خبر: ۲۷۰۲
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۶:۳۷
پپ
صفحه نخست » نمای نزدیک

صهبا

یادم هست‌ بچگی‌هایم ساعتی در خانه پدری داشتیم‌ که قیافه حق به جانبی داشت، انگار اصلا بچه‌ها را تحویل نمی‌گرفت، هرگزعقب نمی‌ماند و به مدد حواس مادر مرتب کوک می‌شد‌‌. مربع شکل، رومیزی، کرم رنگ با عقربه‌های فسفری‌. ‌برای خاموش کردن زنگش یک دکمه فلزی هم بالای سرش بود که گاهی دلم می‌خواست با چیزی بر سرش بکوبم و برای همیشه خاموشش کنم تا دیگر مدرسه رفتن را یادم نیاورد.

روزی که پدر آن را به خانه آورد، ماه مبارک رمضان بود و ما به خاطر فرسودگی ساعت قبلی بی‌سحری مانده بودیم‌. تابستان بود و هوا بسیار گرم و روزها، انگار تا بی‌نهایت بلند. البته به تشخیص پدر و مادر عزیز ما که بچه‌تر بودیم مجبور به روزه‌خواری شدیم ولی بابت این کم‌کاری ساعت‌، پدر و مادرم آن روز بلند تابستان خیلی اذیت شدندو این اقدام پدر برای خرید ساعت جدید، کاملا منصفانه بود .

ولی دیگر خواب ماندن با این ساعت جدید دیگر غیر‌ممکن بود‌، به نظرم تیک تاک بلندش شبیه‌ صدای قند‌شکن خانه بود‌، وقتی که پدر قندها را خرد می‌کرد . با این‌که از روز اول، رابطه خصمانه بی‌دلیلی بین ما شکل گرفته بود ولی جایگاه رفیعش کنار قرآن وآئینه ‌سفره هفت‌سین هم انکار‌ناپذیر بود .

هر سال کنار سفره سال نو‌، چشم به عقربه‌ها می‌دوختم تا لحظه تحویل سال را از دست ندهم‌. آن موقع انگار عقربه‌ها هم مغرور‌تر از همیشه می‌تاختند. اما دیروز ساعتمان راکه دیدم‌، خسته بود چرک تاب شده بود دکمه بالای سرش لق بود و عقربه‌هایش لنگ لنگان راه می‌رفتند‌. تازه مادر می‌گفت باید ساعت را دمر بگذارد تا به موقع زنگ بزند و برای نماز صبح خواب نماند‌‌ و من این‌بار حس عجیبی داشتم‌. انگار خستگی ساعتمان را می‌فهمیدم‌! ‌دوستش داشتم‌. برای اصلاح رابطه‌مان با دستمالی تمیزش کردم و کنار قرآن و آئینه روی پیش بخاری اتاق مادر گذاشتم‌. چشم‌هایم را بستم و شیرین‌ترین خاطراتم را با تیک تاکش مزه‌ مزه کردم. دوباره دخترکی بودم سرشار از زندگی.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: