حسنی احمدی
حسین زیر لب ذکر میگوید و لحظهای از یاد پروردگارش فارغ نیست. اسب آرام به جلو میرود که چشمان حسین به جماعتی میافتد که در گوشهای عباهای خود را بر زمنی پهن کردهاند و نان خشک میخورند.
حسین لبخندی بر چهره مینشاند.
یکی از فقرا بلند میگوید: ای فرزند رسول خدا با ما همسفره شوید و لقمهای از غذای ما تناول کنید.
حسین از اسب پیاده میشود و با روی گشاده به سوی آنها میرود و در کنارشان مینشیند. یکی از فقرا تکه نان خشکی را جلوی فرزند حبیبم میگیرد، حسین با مهربانی نان خشک را میگیرد و میخورد و بعد میگوید: خداوند متکبران را دوست ندارد.
حسین رو به جمعیت کرده و با صدای بلند میگوید من دعوت شما را اجابت کردم و با شما همسفره شدم، حال شما دعوت مرا بپذیرید و همراه من به خانه بیایید تا پذیرایی شما را جبران کنم.
شور و شوق فراوانی میان جمعیت مشاهده میشود. آنها از اینکه به خانه پسر رسول خدا دعوت شدهاند سر از پا نمیشناسند.
حسین وارد خانه میشود و دستور میدهد تا هر چه در خانه دارند برای این ضیافت آماده کنند و خود خوشحال به استقبال مهمانانش میشتابد.