کد خبر: ۲۶۸۰
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۶:۳۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

بی دست وپا

شرط بستیم که این‌ بار چندمش است! یک چادر سیاه که از رنگ و رو رفتگی به بوری می‌زد! حجم بزرگی زیر چادرش بود، برآمده و بد شکل، جوری از دست‌هایش آویزان بود که انگار دارد او را روی سطح زمین، روی آسفالت خیابان می‌کشد. من گفتم شش هفت تایی باید گرفته باشد. گوشه چادرش پس رفت، ظرف‌های غذا معلوم نبود، همین‌طوری الکی گیر داده بودیم به بنده خدا، این‌قدر‌ها که ما فکر می‌کردیم غذا نگرفته بود‌. جایی رفت و برگشت و دوباره ایستاد به تماشا وسط یک صف بزرگ، معلوم نبود کی نوبتش می‌رسد، ما به هم سپرده بودیم که حواسمان به یکدیگر باشد، می‌خواستیم نفری چند غذا بگیریم. رفت و دوباره که آمد توی صف راهش نداند، گفتند که باید عقب برود و دوباره توی صف بایستد. به زن پشت سری‌اش گفت: شما مرا دیدید! این‌جا بودم!

زن شانه‌هایش را بالا انداخت. شاید او هم مثل ما فکر می‌کرد. گفت: یادم نیست. این‌قدر شلوغه یاد آدم نمیمونه! شاید جلوتر بودی یا عقب‌تر، این‌بار خودش با شک بیشتر‌ی به زن نگاه کرد. راست می‌گوید، شاید عقب‌تر بوده یا جلوتر! ‌کمی جلو‌ترها و‌ عقب‌تر‌ها را نگاه کرد، آدم‌های توی صف از‌ش رو برگرداندند و انگار که برایش پیغام فرستاده باشند؛ این‌جا نیا!

‌من گفتم سیرمانی هم ندارد این بشر، در‌خواستش تمام نمی‌شود.

یک گوشه مثل یک نقطه کوچک ایستاد تا جایی در میان جمعیت پیدا کند و جلو برود. آدم‌ها آن‌قدر به هم چسبیده راه می‌رفتند که تقریبا جایی برای او نمی‌گذاشتند. دوباره رفت و بعد از مدتی برگشت.

‌سارا گفت: احتمالا جای دیگری صف گرفته، می‌رود به آن صف هم سر می‌زند و یکی هم آن‌جا می‌گیرد و برمی‌گردد. این‌بار وقتی که داشت می‌رفت به مردی که ایستاده بود سپرد و گفت: من می‌روم، پشت سر شما هستم، مرد که صحبت‌های قبلی‌اش را شنیده بود گفت: همان‌جای قبلی هم‌ معلوم نبود باشی یا نه! چشم‌هایش از تعجب باز ماند. رفت ایستاد آخر آخر صف و به دختر جوانی که سرش توی موبایل بود گفت: من پشت سر شما هستم.

‌دختر هندزفری را از توی گوشش بیرون کشید و گفت: چی گفتی؟

گفت: من پشت سر شما هستم، این‌جا!

دختر گفت: من جایم را با مادرم عوض می‌کنم، معلوم نیست توی صف بمانم یا بروم. اما به مادرم هم می‌گویم!

زن که نمی‌خواست این‌بار نوبتش را از دست بدهد گفت: مادرت چه شکلی است؟

‌دختر کمی نگاهش کرد بعد عکسی را از تلفن همراهش نشانش داد و گفت: این شکلی و انگار فقط صورت مادر را نشان‌ داده باشد گفت: این‌قدر‌... و با دست به حجم بزرگی اشاره کرد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد که ببیند این حجم بزرگ در این اطراف هست که بیاید یا نه؟!

‌زن گفت: باشد! شاید سعی می‌کرد قیافه دختر را به یاد نگه دارد و قیافه مادرش را !

بعد رفتن زن دختر به دوستش زنگ زدند و با هم کلی خندیدند، مادری در کار نبود، دختر عکس زن دیگری را نشان این زن داده بود، عکس خاله زن عموی بزرگ مادرش را که توی عروسی ازش انداخته بود و برایش فرستاده بود.

‌صف تند و تند جلو می‌رفت. دختر بعد از کمی این پا و آن پا کردن و نگاه کردن به پسر که چند متری جلوتر بود رفت بیرون. پسر دوتا غذا گرفت و آورد، یکی را به دختر داد و هر دو لبخند‌زنان در تاریکی‌ها گم شدند. ‌زن که دوباره برگشت تقریبا همه او را به یاد داشتند اما جرأت نکرد از کسی بپرسد‌. دنبال دختر می‌گشت یا زنی شبیه آن عکسی که دختر نشانش داده بود اما هیچ‌کس را ندید. دوباره مثل یک نقطه کوچک کنار صف ایستاد. پیرمردی دلش سوخت انگار، گفت بیا این‌جا بایست! ‌صدای‌های مختلفی از اول تا به آخر صف درآمد که چرا این کار را می‌کنید و یک ساعت است توی صفیم. ما هم غذا گرفته بودیم و ایستاده بودیم به تماشا! می‌خواستیم ببینیم باز هم غذا می‌گیرد یا نه؟‌ این‌بار که رفت، دنبالش رفتم پشت یک کوچه خاکی دو پسر بچه را نشانده بود‌ کنار هم‌ و چند اسباب‌بازی پلاستیکی هم ریخته بود کنارشان. از سر و وضع بچه‌ها معلوم بود که غذا نخورده‌اند و گرسنه هستند. یکی یکی بدون این‌که چیزی بگوییم غذاهایمان را برایشان گذاشتیم زمین کنار دستشان، در یکی از غذا‌ها ر‌ا باز کردیم، بوی غذا هر دو ر‌ا به سمتمان کشید. سارا چند قاشق توی دهانشان گذاشت و تکه بزرگ نانی دستشان داد. غذا را درون مشمای پلاستیک نزدیکشان گذاشتیم روی زمین و سفارش کردیم بدهند به مادرشان و از آن‌جا دور شدیم.

خانم معلم

اسم‌ها را می‌دادند من بنویسم با همان سواد نصفه و نیمه‌ای که داشتم. پدربزرگ مرا می‌برد و می‌نشاند پای قابلمه‌ها بلند بلند اسم‌ها را می‌گفت و من می‌نوشتم. خوشش می‌آمد و می‌گفت: به‌به! ماشاءالله دختر گلم! چقدر باسواد شده است.

خودش قند می‌شکست تق و تق! پشت سر هم قندهای سفید را می‌شکست و پر می‌کرد توی کاسه‌های بزرگ و همه را می‌چید روی هم. سپیدی قندها پر می‌شد توی چشم‌هایش، روی مژه‌اش می‌نشست و سپیدشان می‌کرد. آن‌قدر قند می‌شکست که چین و چروک‌های لباس سیاهش پر از سپیدی قند می‌شد. بغلش که می‌کردی از سیاهی‌های شانه‌اش سپیدی بالا می‌رفت. محکم می‌زدم روی لباسش و دهان را باز می‌گذاشتم تا بارانی از ذره‌های ریز قند را ببلعم. ‌روی زبانم شیرین می‌شد، حاج تقی می‌آمد و از اسم‌ها ایراد می‌گرفت. می‌گفت: دختر این‌طوری که تو درس می‌خوانی از دیکته مدام تجدیدی می‌آوری! تقصیر من بود، تقصیر پدر‌بزرگ هم بود، اسم‌ها را اشباهی تلفظ می‌کرد؛ «‌د»‌ها را «ت» می‌گفت و «ت»‌ها را هم می‌گفت با‌ دسته و بی‌دسته‌اش فرق ندارد! خب! من فقط آن‌هایی را که معلممان توی کتاب گفته بود بلد بودم، بقیه را نمی‌دانستم. تازه کتابمان را تمام هم نکرده بودیم‌. مجید را می‌گفت مجیت و این‌طوری می‌شد که «حاج مجید خراطها» می‌شد «هاج مجیت خراتها»‌... حاج غلامعلی تقوی که هیچی !

این هیچی را حاج تقی می‌گفت و انگار با مشت بسته جلوی خنده‌هایش را می‌گرفت‌، حاج تقی خیلی دعوایم کرد پدربزرگ می‌خندید و می‌گفت: عیب ندارد! خودمان که می‌ دانیم منظورش چه بوده، با خانم معلم من دعوا نکن! تقی دلش بشکند دیگر برایمان نمی‌نویسدها...

حاج تقی می‌گفت: چشمم آب نمی‌خورد این یکی معلم شود‌! نمی‌دانستم چه کسی را می‌گوید! رگ‌های پیشانی‌اش از فشار خنده بیرون می‌زد! پدربزرگ می‌گفت: به خانم معلم من این‌طوری نگو‌. به من می‌گفت: خانم معلم‌! به من که هنوز اول ابتدایی را هم تمام نکرده بودم. بعدا فهمیدم همه بچه‌ها را اول ابتدایی میبرده پای دیگ‌های نذری که اولین بار برای امام حسین دیکته بنویسند‌. پدربزرگ و حاج تقی دستشان از اولش توی یک کاسه بود رفیق بودند. بچه‌های اول ابتدایی باید یک دیکته برای حسین می‌نوشتند تا آن دو نفر خیالشان راحت می‌شد.

برای تو

راحت می‌شد برای یک هفته عذا جمع کرد. یخچال را قبلش خالی می‌کردیم و می‌دویدیم، می‌رفتیم توی صف‌ها! یک نقشه کوچک داشتیم که تمام آدرس‌ها را درون آن نوشته بودیم؛ این‌که کجاها چه می‌دهند و کجاها چقدر می‌دهند، می‌شود چند نوبت از کجا چه چیزهایی بگیریم!

‌باهم این کار را می‌کردیم، همگی داتشجو بودیم‌، هشتمان که نه، خیلی قبل‌تر، پنجمان گرو نهمان بود و تکان هم نمی‌خورد‌. این نقشه را از سال‌ها پیش داشتیم. همان جاهای قبلی دوباره هر سال غذا می‌دادند. حالا بعضی جاها عوض می‌شدند یا هیئتشان منتقل می‌شد اما بیشترشان همان‌جا بودند. بالای شهر بهتر غذا می‌دادند اما برای نگه‌داری و پایین آوردنش مشکل داشتیم‌، نمی‌دانستیم چطور باید نگه داریم تا صحیح و سالم به یخچال برسانیم. همه را طبقه به طبقه مرتب جمع می‌کردیم توی یخچال و هر وقت غذا می‌خواستیم میدویم سمتش! هیچ‌وقت کهنه نمی‌شد، رنگ و بویش هم عوض نمی‌شد، تا چند هفته همان‌طور تازه و خوشمزه می‌ماند.

‌در زدند. مریم در را باز کرد. پسر کوچک مستأجر طبقه پایین بود یک کاسه کوچک دستش بود. با یک قاشق آمده بود برای مادرش تبرکی بگیرد. مادرش مریض بود و نتوانسته بودند غذا بگیرند. ملیحه در یخچال را باز کرد انواع قیمه، عدس پلو، کباب و جوجه روی هم تلمنبار شده بود مریم چون خودش جوجه دوست داشت یکی از همان جوجه‌ها را برداشت و داد به بچه کوچک، گفت: به مادرت سلام برسان! و دیگر هیچ‌وقت غذای اضافه نذری جمع نکرد هر چه را هم می‌گرفت می‌برد می‌داد به کسانی که نمی‌توانسته‌اند غذا بگیرند و هر چه بود این خانم معلممان بود و با بقیه فرق داشت!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: