ماه منیر داستانپور
مادر تماس گرفته و گفته بود بدون هیچ معطلی خودم را به قم برسانم. کمتر به من و خواهرم فریبا امر میکرد ولی وقتی لحنش دستوری میشد یعنی دیگر مجال اعتراض نداریم و این همان کاری است که الا و لابد باید انجام شود.
زن خودساختهای بود. از آنها که آدم جلوی اقتدارشان وحشتناک کم میآورد و مجبور به سکوت میشود. من و خواهر دوقلویم شش ساله بودیم که پدرمان در یک سانحه تصادف فوت کرد و خانواده کوچک و بیپناهش را تنها گذاشت. مادر خیلی جوان بود، جوانتر از آنکه بتواند به تنهایی بار زندگی خود و دو فرزندش را به دوش بکشد. غیر از پدر هیچ قوم و خویشی نداشت. هر دو فرزندان یک خانواده بزرگ بودند که همگی در زلزله رودبار جان خود را از دست داده و آنها را تنها گذاشته بودند. مادر از فرط بیکسی مجبور شده بود با پسردایی پانزده سال بزرگتر از خودش ازدواج کند و حالا با آن تصادف دیگر او را نیز کنار خود نداشت.
خیاطی را از پدرم یاد گرفته و آنقدر برایش شاگردی کرده که برای خودش استادی شده بود. اما باز هم برایش سخت بود با یک جفت بچه کم سن و سال هم به رتق و فتق امورات دکان اجارهای پدر بپردازد و هم زندگی ما را جمع و جور کند. دو سه ماه اول آنقدر گیج و سردرگم شده بود که هم از پرداخت اجاره مانده بود، هم از تحویل به موقع سفارشها و لاجرم از پرداخت حقوق دو کارگر دکان.
آن روزها قم زندگی میکردیم. دست من و فریبا را گرفت و برد حرم بیبی معصومه. حسی غریب به دلم چنگ میزد. انگار خطری در یک قدمی خود و خواهرم را احساس میکردم. مادر دائم اشک میریخت و با چشمهایی شرمگین نگاهمان میکرد. تا غروب همانجا کنار یکی از ستونها نشستیم. من و قل دیگرم با مقداری ذرت بوداده مشغول بودیم و مادر اشکریزان رو به قبله ضجه میزد. لابهلای حرفهایش شنیدم که میگفت خدایا چطور این طفل معصومها را اینجا رها کنم؟ تازه فهمیدم پچپچ همسایهها آن چند وقت اخیر چه علت و دلیلی داشته!؟ راه خانه جدیدمان را بلد نبودیم و میدانستم اگر ما را بگذارد و برود نمیتوانیم نزد او برگردیم.
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم جاری شد. یاد سال گذشته افتادم که در مسجد کوچک و محقر جمکران به همراه پدر در جشن میلاد امام شرکت کرده و از زبان واعظ شنیده بودم او به همه امور ما آگاه و از تمام دردهایمان خبردار است. با آن سن کم نه معنی امام زمان و غیبتش را میدانستم، نه متوجه میشدم اینکه از حال ما باخبر است یعنی چه!؟ فقط آنقدر فهمیده بودم که او مرد مهربانی است و هوای بچههای یتیم را دارد. مردی که شاید اگر آن زمان کنار ما بود نه مادر آنقدر گرفتاری داشت نه مجبور بود من و خواهرم را در تنهایی رها کرده و برود. نمیدانم چه شد ولی با همان زبان کودکانه او را بابا خطاب کردم. انگار حالا که یتیم شده بودم به بابایی به قدرت او نیاز داشتم. نمیدانستم دقیقا باید از او چه بخواهم فقط گفتم کمکمان کن.
دیگر غروب شده بود و فریبا روی زانوی من، کنار همان ستونی که از صبح تکیهگاهمان شده بود، به خواب رفته و مادر گویا منتظر بود من هم به خواب روم تا برود. در همین حین چراغهای حرم روشن و مردم کمکم برای نماز صف کشیدند. زن جوانی با چادر سیاه به سمتمان آمد و کیسهای پر از شکلات را به سمت من و فریبا که از صدای بلندگوی مسجد بیدار شده بود، گرفت. نگاهی عجیبی به من کرد که انگار تا ته غصهها و آرزوی آن شبم را میدانست. همانجا کنار مادر نشست و سر صحبت را با او باز کرد و طولی نکشید که هم با او دوست شد و هم از تمام مشکلاتمان خبردار.
فردای آن روز میلاد حضرت معصومه بود و آغاز کار مادر با دوستی که آمد تا همه گرفتاریهای او را سر و سامان داده و مانع جدایی ما از وی شود. مادر خیلی زود با کمک او به کار و زندگیش مسلط شد. آنقدر که دو کارگر دیگر هم به کارگاه اضافه کرد و به زندگیمان رونق داد. آن خانم فقط یک سال با ما بود ولی من همیشه او را یک فرشته میدانستم که به جای بالهای سفید، چادر مشکی داشت.
فرشتهای که شب میلاد فاطمه معصومه از سوی امام زمان که بعدترها بیشتر با او و معنی غیبتش آشنا شدم، برای کمک به ما آمد و با رفع مشکلاتمان بال گشوده و به آسمان رفت.
حالا که نزدیک به سی سال از آن ماجرا و آن شب میلاد گذشته، مادرم که دیگر زنی خودساخته با روحیهای قوی و استوار است، از من که در تهران طبابت میکنم خواسته برای کاری بسیار ضروری به قم روم. خیلی دلم میخواهد بدانم درست در سالگرد آن اتفاق و توجه خاصی که ولی عصر به ما داشته، برای چه به حرم خانم احضار شده ام؟ دیگر پس از این سالها خوب میدانستم این خود اوست که مرا صدا زده و ارادهای بالاتر از درخواست مادرم در میان است.
درحالیکه تلفنی جا و مکان دقیق مادر را جویا میشوم وارد صحن شده و او را که کنار دو خانم یکی همسن و سال خودش و دیگری جوان نشسته، میبینم. از نگاه شوخ و چشم و ابرو آمدنهای مادر میفهمم نقشهای برایم کشیده. آهسته سرم را بالا آورده و به نمونه ملاحت و عفتی که کنارش ایستاده و از حیا و خجالت سرخ شده نگاه میکنم. چشم میدوزم به گنبد طلای بانو و میلادش را تبریک میگویم. انگار اینبار هم مولا صاحبالزمان، آرزویم را به دست مادرانه او اجابت کرده و قرار است همسری عفیف و پاکدامن نصیبم کند. زیر لب با خودم زمزمه میکنم: گاهی فرشتهها چادر مشکی میپوشند.