کد خبر: ۲۶۵۷
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

سید مهدی طیار

تپلویم تپلو، صورتم مثل لبو! حالا چرا لبو؟! از بس خون دویده به صورتم! همه‌اش هم تقصیر این برق است؛ که رفته و مجبورم کرده به جای سوارشدن به آسانسور، از پله‌ها بالا بیایم؛ طوری که تا این حد به نفس‌نفس افتاده‌ام. خوب شد مقنعه‌ام روشن نیست؛ وگرنه سرخی صورتم تابلو می‌شد. البته اهمیتی ندارد اگر کسی بگوید: تقصیر اضافه‌وزنت است! زیادی تپل مپلی!

من نمی‌دانم، اول صبحی برق‌رفتن دیگر چه معنایی می‌دهد؟! صبحِ آدم را خراب می‌کنند. اگر وسط روز بود می‌شد صبر کرد برق که آمد، آسانسورسواری کرد. اما الان تازه دارم می‌آیم سر کار؛ و مجبورم بالاخره هر طور شده خودم را به طبقه یازدهم برسانم. روزهای قبل خوب بود. به ساختمان شرکت که وارد می‌شدی، برق بود؛ بعد سر فرصت می‌رفت.

من نمی‌دانم، یعنی نمی‌شود چیزی مثل پاوربانک برای آسانسور جور کرد؟ البته اگر چنین چیزی در بازار باشد. ولی از کجا معلوم!؟ شاید هم باشد؛ اما ساختمان ما که سراغ این چیزا برو نیست. کم کمش می‌دانم چیزی به اسم برق اضطراری داریم؛ اما عمرا پایش به ساختمان ما باز شود. این‌همه شرکت و دفتر و دستکی که در این ساختمان هست، عمراَ بتوانند به این راحتی‌ها با هم به اجماع برسند؛ آن هم وقتی پای «هزینه‌کردن» در میان باشد. بقیه هم قبول کنند، شرکت ما زیر بار نمی‌رود. شرکت ما اگر پول داشت، اتاق‌هایش را در طبقه یازدهم اجاره نمی‌کرد و حقوق ما را هم سر وقت می‌داد؛ که بیشتر دل به کار بدهیم. اگر مفتش هم بود، شرکت ما سهمش را آزاد می‌فروخت و کیفش را می‌کرد. بقیه ساختمان هم همین‌طور. اگر زبانم لال، چنین چیزی برای شرکت‌ها اجباری هم باشد، به جای اصلش، چینی می‌گیرند استفاده می‌کنند؛ که سمتش نروی بهتر از آن است که بروی! مثل این پاوربانک‌های چینی که دست‌فروش‌ها می‌فروختند و ارزان بود، اما تقلبی؛ و از باتری‌های بازیافتی درست‌شان کرده بودند و موقع شارژ داغ که می‌شدند، بعضا می‌ترکیدند و صاحبشان را غفلتاَ انتحاری ترور می‌کردند. البته می‌شد آن‌ها را گارانتی‌دار هم دانست؛ چون به نوعی گارانتی‌لایف بودند و گارانتی مادام‌العمر داشتند؛ اما به این معنی که تا زنده‌ای، تنهایت نمی‌گذارند؛ وقتی هم ترکیدند، تو را هم با خودشان می‌برند؛ پس برایت تا آخر عمر وفاداری کرده‌اند!

واقعا طبقه یازده چقدر دور است. خوب است لااقل این بالاها راه‌پله خلوت‌تر است و دیگر ملت تند و تند از من سبقت نمی‌گیرند. راحت‌تر هم می‌توانم دستم را به نرده‌ها بگیرم و خودم را بالا بکشم. واقعا دیگر بریده‌ام. این یکی دستم را هم که روی زانویم می‌گذارم و از کمکش استفاده می‌کنم، دیگر خسته شده. از تمام وجود دارم مایه می‌گذارم برای بالارفتن؛ اما آیا شرکت قدر این فداکاری‌ها را می‌داند؟! به هیچ وجه؛ اصلاً فکرش را هم نمی‌شود کرد.

ترجیح هم می‌دهم تا طبقه یازده، دیگر استراحت نکنم. همان طبقه هشت نه که استراحت کردم، توبه‌ام داد. با آن‌همه نفس‌نفس و داغی، وقتی یک‌دفعه توقف می‌کنی و حرکت نمی‌کنی، قلب می‌خواهد بترکد. مثل دیوانه‌ها خودش را به در و دیوار قفسه سینه می‌کوبد و کمک می‌خواهد! نعره می‌زند: درو باز کنین. می‌دونم دیگه همه چی تموم شد. بذارین این دم آخری بیام بیرون یه نفسی تازه کنم.

جوجه نازک‌نارنجی! موقع تندتپیدن خوب بلد است دل و روده آدم را بیاورد به فضای دهان؛ اما برای آرام‌کردنش باید هزار جور زمینه‌چینی و منت‌گذاری خرج کنی. به جای استراحت، همین طور آهسته و پیوسته بروم بهتر است. استراحت کنم ملت هم ممکن است بگویند: مثل پیرزن‌ها‍!

به اتاقمان در طبقه یازدهم که می‌رسم، خانم شکوهی پشت میزش است. من گاهی «بهاره» هم صدایش می‌زنم؛ اما چون میانسال است و بیست سالی از من بزرگتر، بیشتر ترجیح می‌دهم با اسم فامیل مخاطب قرارش دهم. البته ممکن است «شکوه» هم صدایش کنم.

چنان حالم متلاطم است که با نفس تنگ و صدای مبهم سلام می‌دهم. خانم شکوهی متوجه ورودم می‌شود و با دقت و تعجب نگاهم می‌کند. حیران می‌گوید: دختر، چه قرمزی!

مدتی در اتاق قدم می‌زنم تا حالم جا بیاید. با خانم شکوهی حسابی پشت سر برق غیبت می‌کنیم و از خجالتش درمی‌‎آییم!

***

وای! باز مثل دیروز، باید از پله‌ها بالا بروم. دوباره اول صبحی، یک کوهنوردی شهری در سرنوشتم نوشته شده.

نگاهی به پله‌های آغازین راه‌پله می‌اندازم. احساس می‌کنم پله‌ها، با نگاه‌های سنگی و بی‌احساس، چپ‌چپ به من خیره‌اند. دمغ، مدتی با آن‌ها چشم در چشم می‌مانم؛ اما از رو نمی‌روند و همچنان با دلخوری به صورتم خیره‌اند. از این گله دارند که باز یکی آمده پا بگذارد روی سر و صورتشان و از رویشان رد شود. البته خودشان هم در عوض قصد دارند طعم خستگی تصاعدی را به من بچشانند.

سمت دیگر راهرو را نگاه می‌کنم. چند نفر، آن طرف منتظرند تا آسانسور تشریف‌فرما شود و قدم‌رنجه کنند و مثل قرقی بجهند آن بالابالاها. اما من چرا نمی‌روم سراغ آسانسور؟ به خاطر اینکه برق نرفته! بله، هنوز برق نرفته و اصلا معلوم نیست کی خواهد رفت؛ و من به هیچ وجه قصد ندارم موقعِ رفتنِ برق توی آسانسور باشم و آن تو حبس شوم. چه معنی می‌دهد؟! با پای خودت بروی توی تله، بعد برق برود و تله عمل کند؛ آن‌وقت آن‌قدر آن تو بمانی که نگو؟! در چنین وضعیتی اگر تنها باشی، انگار افتاده‌ای انفرادی؛ و اگر تنها نباشی هم که بقیه حضار سلولت را تنگ کرده‌اند! مگر جرم کرده‌ام که مجبور باشم حبس بکشم؟! بعد منتظر بنشینم که کی جناب برق نزول اجلال می‌کنند و رها می‌شوم! یا چه موقع جماعتی پیدا می‌شوند از چاه آسانسور بیرونم بیاورند! عمراً! هر طور نگاه می‌کنم، می‌بینم به ریسکش نمی‌ارزد. برق نرود هم، ترسِ رفتنش یک عالم استرس به آدم می‌دهد.

چاره‌ای نیست. راه می‌افتم و شروع می‌کنم به بالارفتن از پله‌ها. چقدر حرصم می‌گیرد از به خاطرآوردن آن جمله که می‌گوید: «طولانی‌ترین سفرها هم با اولین قدم‌ها آغاز می‌شود». این جمله، در شرایط فعلی، واقعا روی اعصاب است؛ چون قشنگ توی گوشم می‌خواند که: خیلی خب، حالا که گول‌مان را خوردی و اولین قدم‌ها را برداشتی، سفری طولانی در پیش داری، آن هم با اعمال شاقه! خوش بگذرد!

دیروز پاهایم گرفت؛ امروز ببینیم چه بلایی سرمان می‌آید. البته امروز علاوه بر رنج جسمی، فشار روحی هم مشایعتم می‌کند: دیروز همه مثل من بودند، اما امروز تکم. می‌دانم؛ بالا که برسم، خانم شکوهی اول از زیر زبانم بیرون می‌کشد که چرا با وجود بودنِ برق، آسانسور را رها کرده‌ام و از پله‌ها خودم را بالا کشیده‌ام و بعد شماتتم می‌کند که چرا این‌قدر بی‌خودی به خودم سخت می‌گیرم!

اما سوال من این است: چرا بقیه این‌طور بی‌گدار به آب می‌زنند؟! به نظر من که کارشان اصلا از جنس شجاعت نیست، بلکه کاملا بی‌مبالاتانه و راحت‌طلبانه است. تنبل‌ها! من وزنم زیاد است و پله‌نوردی برایم مثل صخره‌نوردی‌ست؛ این سبک‌ها دیگر چرا؟! این هم که منطقی نیست بگوییم افراد لاغر، آنقدر انرژی ندارند که بتوانند صرفِ انبوه پله‌ها کنند. اگر قرار به انرژی‌نداشتن باشد، من هم ندارم. کسی که اضافه‌وزن دارد، اضافه‌انرژی که ندارد. ورزشکار که نیستم زیادیِ وزنم به خاطر عضله باشد. درون ظاهر تپل من، فرد لاغری هست که بار زیادی را همیشه با خودش یدک می‌کشد؛ پس کمبود انرژی هم دارم به خاطر باری که مدام با خودم این‌ور و آن‌ور می‌کشم. تقصیر خودم هم نیست. صرفاً به خاطر استعداد چاقی است، نه چیز دیگر؛ وگرنه همه می‌دانند من اصلا پرخور نیستم.

وای که هر چه از این پله‌ها بالاتر می‌روی، قدم از قدم برداشتن سخت‌تر می‌شود. انگار با هر پله‌ای که بالاتر می‌روی، جاذبه زمین دست تازه‌ای از آستینش بیرون می‌آورد و به ماهیچه دردآلود پایت یک بار دیگر چنگ می‌اندازد؛ طوری که وقتی به طبقه نه و ده نزدیک می‌شوی، احساس می‌کنی صدها بازوی جاذبه‌ای، به هر کدام از عضلات لرزان پایت قلاب انداخته و مثل گدای سمجی رهایت نمی‌کند و تو انگار داری همراه خودت تور ماهیگیری پرباری را از عمق دریا بالا می‌کشی. هر چه بیشتر بالا می‌روی هم محموله سنگین‌تر می‌شود.

درد اینجاست که برق هم هست و نمی‌شود از نبود آسانسور هم نالید. اصلا نمی‌دانم چرا این آسانسورها را مثل لب‌تاپ‌ها نمی‌سازند!؟ برق که می‌رود، لب‌تاپ به فنا نمی‌رود؛ بلکه تا قبل از اینکه شارژ باطری‌اش تمام شود فرصت می‌دهد کارت را بکنی و پروژه را سیو کنی. آسانسور هم اگر انصاف دارد، لااقل همیشه مختصری شارژ داشته باشد، که وقتی برق رفت مسافرش را تا اولین خروجی برساند و در را باز کند و اسرایش آزاد شوند. یک آسانسور مسئولیت‌پذیر وظیفه‌شناس، کارش را تا آخر انجام می‌دهد و رفیق نیمه‌راه نمی‌شود.

ولی چقدر مترو خوب است. به جای آسانسور، پله‌برقی‌دارد؛ که اگر برقش هم قطع شد، گیر نمی‌کنی؛ راهت باز است و می‌روی. کاش ساختمان‌ها هم پله‌برقی داشتند. لازم هم نبود همیشه کار کنند. می‌شد برای پله‌برقی ساختمان‌ها، از این حسگرهایی که بهشان «چشمی» می‌گویند بگذارند، تا وقتی یکی نزدیک شد، شروع کنند به کار؛ سایر مواقع هم برق هدر نرود.

پله‌برقی موجود جالبی‌ست. شتری‌ست که چشمه کوهان دارد و مدام کوهان از پشت می‌جوشد و می‌توانی پا بگذاری روی هر کدام از آنها که خواستی و با ملایمت حملت کند. چقدر دلم می‌خواست این‌جا هم مثل مترو وفور پله‌برقی بود و به راحتی می‌توانستم به پله‌های ثابت بی‌محلی کنم و حتی گاهی برایشان قیافه بگیرم. البته در بعضی ایستگاه‌های مترو، همه خروجی‌ها، هم پله‌برقی بالارو و هم پایین‌رو ندارند؛ اما من که باکی ندارم. آمار همه را دارم و می‌دانم در هر ایستگاه، از کدام خروجی باید استفاده کرد؛ تا با یگانه‌پله‌برقی خلاف جهت مواجه نشد. بعضی‌وقت‌ها هم که خروجی‌ها را قاطی می‌کنم، باکی نیست؛ تن به بالارفتن از پله ثابت نمی‌دهم؛ برمی‌گردم و بیست سی متر آن‌ورتر، از آن‌یکی خروجی استفاده می‌کنم که پله‌برقی موافق جهت من دارد. کسی هم آنجا نمی‌گوید: «مثل پیرزن‌ها!» در مترو کسی کسی را نمی‌شناسد و آمار آدم را نمی‌گیرند.

با اینکه راه‌پله مثل دیروز تاریک نیست و هر کس رد شود حال و روز آدم را قشنگ مشاهده می‌کند، اما عوضش امروز خلوت است؛ مگر اینکه همین الآن برق برود.

ببینیم امروز خانم شکوهی چه می‌خواهد بگوید. من که قصد ندارم کم بیاورم. اگر حرفی زد، می‌خواهم بگویم: ببین بهاره! خودت هم خوب می‌دونی کاری که من می‌کنم مطمئن‌تره!

***

نزدیک دو ماه است پله‌نوردی می‌کنم. چند هفته پیش دکتر بودم. خانم دکتر آدم خوبی بود و گولم زد. گفت برای راحت‌تر بالارفتن از پله‌ها، کفش ورزشی می‌تواند کمکت کند. من هم دستورش را انجام دادم. عجیب بود؛ خاطرات ورزش‌های نوجوانی را برایم زنده کرد. دفعه بعد خانم دکتر گفت پله‌نوردی به من ساخته. راست می‌گفت. بالا و پایین رفتن از پله‌ها، حالم را بهتر کرده بود. الآن دیگر با آسانسور و حتی پله‌برقی کاری ندارم؛ تنهاکارم با آن‌ها ممکن است چپ‌چپ نگاه‌کردن به‌شان باشد. عوضش هر جا باشم، می‌گردم دنبال راه‌پله؛ حتی در مترو. به نظر من، چیزهایی مثل پله‌برقی و آسانسور باید اختصاصی افراد مسن و ناتوان باشند؛ نه همه. در کنار نمک و قند و روغن، که قاتلین خاموشند؛ آسانسور و پله‌برقی را هم باید اضافه کنیم. فشارخون و دیابت و بیماری‌های قلبی، جورکن زیاد دارد. البته همه را نمی‌توان مجبور به ورزش کرد؛ من اگر فقط خانم شکوهی را بتوانم پله‌نورد کنم، هنر کرده‌ام! زیر بار نمی‌رود و از زیرش در می‌رود. ولی زورم به خودم راحت می‌رسد.

چنان شوق دارم که رکوردزدن در پله‌نوردی از برج میلاد هم توی ذهنم می‌چرخد. به شکل عجیبی، به کوهنوردی هم علاقه‌مند شده‌ام. کوهنوردی را زودتر می‌شود شروع کرد. بدجوری در فکرش هستم؛ اما اول باید بگردم چند نفر همراه پیدا کنم؛ چند نفر مثل خودم. می‌دانم روی بهاره نمی‌توان حساب کرد؛ باید ببینم از خانم‌های دور و بر، کدام‌شان حاضر است برای سلامتی‌اش همت به خرج دهد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: