مهناز کرمی
امروز سومین روز از رفتن پدر و مادر به مشهد است. عمهملوک در حال تدارک پختن آش پشت پا برای آنهاست. برخلاف میلش، عمهزری و لیلا هم آمدهاند. عمهملوک در حال خالی کردن حبوبات در قابلمه آب جوش، رو به من میکند:
ـ نرگس، اگه یه وقت خدای نکرده زحمت نیست پاشو اون رشتهها رو خرد کن!
میدانستم دل پر عمهملوک به خاطر آمدن عمهزری و عروسش لیلاست و میخواهد تلافی آنها را هم سر من دربیاورد!
عمهزری متعصبانه رو به عمهملوک میکند:
ـ وا، مگه حبوباتش پخته که رشتههاشو خرد کنه؟!
عمهملوک که امروز از دنده لج بلند شده بود، دست به کمر میزند:
ـ اگه من آشپزم که میدونم کی باید رشتههاش خرد بشه!
عمهزری با دست عمهملوک را نشانه میگیرد:
ـ تو؟! تو از کی تا حالا آشپز شدی که ما خبر نداریم؟! والا تا جایی که من یادمه، تنها غذایی که میتونستی دست و پا شکسته درست کنی، اشکنه بود!
ای وای، خدا امروز ما را به خیر کند. زمانی که جنگ این دو عمه شروع میشد، به این زودی ختم نمیشد. بلاتکلیف مانده بودم که رشتهها را خرد کنم یا نه! عمهملوک نگاه پرغیضش را به من میدوزد:
ـ نرگس ورپریده مگه بهت نمیگم رشتهها رو خرد کن؟!
عمهزری سرش را به سمتم برمیگرداند:
ـ نه نرگسجان، خرد نکنی ها! هوا میکشه بوی نا میگیره. ملوک چیزی سر در نمیاره، فقط ادعا داره!
مستأصل وسط دو عمه ایستادم، سرم از شنیدن حرفهایشان گیج میرفت. لیلا که اوضاع را وخیم میبیند، میانجی میشود:
ـ ای بابا، شما اول تکلیف خودتون رو با هم روشن کنید، بعد به این بنده خدا بگید چیکار کنه!
عمهملوک، ملاقه را روی در قابلمه پرت میکند و تمام قد، دست به کمر روبروی لیلا میایستد:
ـ چشم...! ببخشید حواسم نبود وکیل زریخانم هم اینجا تشریف دارن!
عمه ملوک به سمتم میآید و دستم را میگیرد و داخل خانه میبرد:
ـ نرگس باز دو نفرو دیدی از خودت دراومدی، آره؟! الان بزرگتر تو توی این خونه کیه؟!
والا زمانی هم که پدر و مادر خانه بودند، بزرگتر من عمه ملوک بود چه برسد به الان که آنها هم نبودند! دو دستم را به هم میگیرم و تکان میدهم و نیشم را باز میکنم:
ـ خب معلومه، شما!
عمه سری تکان میدهد:
ـ پس حواستو جمع کن گول این زری رو نخوری، اون فقط اومده اینجا واسه دو بهم زنی...
عجب آشی برپا شده بود. مادر قبل رفتنش به عمهملوک سفارش کرده بود، تحت هیچ شرایطی نه تدارک آش پشت پا ببیند و نه...
اما کو گوش شنوا! عمهملوک با شنیدن صدای در قابلمه به طرف حیاط میرود و همچنان برایم خط و نشان میکشد:
ـ نرگس وای به حالت اگه بخوای به حرفم گوش ندی و دل به دل زری پرادعا بدی!
کاش من هم با مادر و پدر رفته بودم یا اصلا کاش به دنیا نمیآمدم! خودم را به حیاط میرسانم، عمهملوک ملاقه را از دست عمهزری میگیرد:
ـ بده به من ملاقه رو، نذر کردم از اول تا آخر آش رو خودم درست کنم. شما زحمت نکش! نرگس بدو برو اون ظرف خیار و شکرپنیر رو بیار از عمهات و عروسش پذیرایی کن!
ظرف خیار و شکرپنیر دیگر چیست! روز قبل کلی شیرینی و میوه خریده بودم. باز عمهملوک افتاده بود روی دنده خساست! حاضر بود تمام خریدهای دیروز را در جوی آب بریزد، اما برای پذیرایی از آنها نیاورد. دلیل این همه لج و لجبازیشان را نمیفهمیدم. به آشپزخانه میروم و با ظرفی میوه و شیرینی برمیگردم. آنها را جلوی عمهزری و لیلا میگذارم:
ـ بفرمایید، قابل شما رو نداره.
عمهملوک دست از هم زدن آش میکشد و نگاه خیرهاش را به من میدوزد. نگاهم را به سمت لیلا میگیرم:
ـ بفرما لیلاجون، تعارف نکن.
من که میدانستم هر کاری هم کنم باز عمهملوک بعد از رفتن آنها مرا محاکمه میکند، پس حداقل جلوی عروس عمه زری آبروداری کنم! گلویی صاف میکنم و رو به عمهملوک میکنم:
ـ عمه، شما هم بیا یه چیزی بخور، آش که داره واسه خودش میجوشه.
عمهزری، با صدا میخندد:
ـ ملوک فکر کرده داره حلیم میپزه! از وقتی آش رو بار گذاشته ملاقه از دستش نیفتاده، مردم جای آش قراره گوشت کوبیده بخورن!
عمهزری این را میگوید و از خنده ریسه میرود. عمهملوک که از قیافهاش پیداست کم آورده، رو به عمهزری میکند:
ـ حالا بذار آش درست بشه بعد معلوم میشه گوشت کوبیدهاس یا آش. خودشو یادش رفته اون سری آشپختنی ته قابلمه سد درست کرده بود که نخود و لوبیاها رو آب نبره!
عمه زری اخمی میکند و لب ور میچیند:
ـ کِی؟!
عمهزری زیر لب میگوید:
ـ وقت گل نی!
عمهزری گوشهایش را تیز میکند:
ـ متوجه نشدم!
عمهملوک ملاقه را روی لبه قابلمه میکوبد:
ـ خوبه که خودتم اعتراف میکنی متوجه نشدی! آخه کی تو متوجه دور و برت بودی که حالا باشی!
عمهزری که بحث را جدی گرفته، سری تکان میدهد و رو به عمهملوک میکند:
ـ نه طفره نرو ملوک! بگو فقط میخوام یه حرفی زده باشم وگرنه من یادم نمیاد آشی درست کرده باشم و حشمت بهبه و چهچهش هوا نره!
عمهملوک پشت چشمی نازک میکند:
ـ اونم از لاعلاجی این کارو میکنه، وگرنه چرا هر دفعه آش تو رو میخوره، پشت بندش یه تانکر عرق نعنا میریزه تو شکمش، ها؟!
عمهزری که کف به دهان آورده با لکنت میگوید:
ـ تو چی داری واسه خودت میگی؟! اون دفعه یادم رفته بود حبوباتش رو خیس کنم، حبوباتشم یکم نپز بود، به خاطر همین دلدرد گرفت...
عمهملوک لبخند فاتحانهای میزند:
ـ حشمت بدبخت اون روز اجدادش اومد جلوی چشمش، اگه علی به دادش نمیرسید و دکتر نمیبردش که الان پیش ننه خدا بیامرزش بود!
عمهزری لبش را به دندان میگیرد:
ـ این حرفها چیه میزنی ملوک؟! دور از جونش.
عمهملوک دستش را در هم تکان میدهد:
ـ مگه دروغ میگم؟! تقصیر ننه خدابیامرزمونه که به صورت جدی آشپزی رو یادت نداد و سهلانگاری کرد! البته بنده خدا به خاطر همین کارهات هر چی ظرف و ظروف تو خونه داشتیم تو سرت خرد کرد اما چه فایده! آدم باید خودشم استعداد داشته باشه!
عمهزری که پیش عروسش حسابی کم آورده، رو ترش میکند:
ـ ملوکخانم، حالا هر چی که بودم و هستم، میبینی که حشمت، جونش برام درمیره! میگه دستپخت فقط دستپخت زری!
عمهملوک که متوجه کنایه عمه زری به او بابت شوهر نکردنش میشود با چشمانی از حدقه بیرون زده رو به عمهزری میکند:
ـ آره والا، جونش درمیره که دستپخت تو رو نخوره!
من و لیلا نگاهی به هم میاندازیم و ریز میخندیدم. ببین کارشان از خرد کردن رشته آش به کجا رسیده بود! عمهزری خندهای عصبی میکند:
ـ ها، ها، ها! کلی خندیدم، دستپخت من تو فامیل تکه!
عمهملوک خنده صداداری میکند:
ـ آره خب، از بدمزهگی و بدطعمی!
عمهزری به حالت قهر پشتش را به عمهملوک میکند:
ـ تو از بچگیتم هم حسود بودی، هم حرف دربیار! خانم یادش رفته به خاطر کاراش یه بار آقای خدابیامرزم با چوب دستیاش همچین کوبید تو فرق سرش که تا چند روز انگار کلیپس زده به موهاش!
عمهملوک چشمانش را ریز میکند:
ـ اون وقع به خاطر خبرچینی جنابعالی بود که آقا انقدر عصبانی شد!
عمهزری گردنی میچرخاند و میخندد:
ـ خب بگو چیکار کرده بودی که عصبانی شد؟
عمهملوک به تته پته میافتد:
ـ تو عادتته خرمن گذشتهها رو باد بدی. اصلا خوب کاری کردم!
ـ نه بگو روم نمیشه. باشه من میگم. خانم یواشکی بیل آقا رو برداشته برده چشمه به خیال خودش سد درست کنه، نیست که مهندس سد سازیه! بعد از بازی یادش میره بیل رو بیاره خونه، موقع آبیاری بود و آقا هم در به در دنبال بیلش، منم گفتم آقا وقت خودش رو الکی تلف نکنه، جریان رو بهش گفتم!
عمه ملوک لب ور میچیند:
ـ چیه؟! حالا جایزهات رو میخوای؟! چقدر زشته آدم دهن لق باشه. بهطور کل آش و رشته و مخلفاتش فراموش شده و جنگ سرد و تن به تن دو خواهر ادامه داشت. نزدیک ظهر بود و هنوز حبوبات در دیگ بالا و پایین میپریدند! خبری از سبزی و رشته هم نبود. لیلا آرام در گوشم زمزمه میکند:
ـ نرگس اگه این دو تا رو به حال خودشون بذاریم میخوان تا شب بجنگن! پاشو بریم تو آشپزخونه، حداقل پیازداغ و سیرش رو درست کنیم.
لیلا همچین بیراه هم نمیگفت. آن دو را به حال خود رها میکنیم و به آشپزخانه میرویم. بعد از ساعتی به حیاط برمیگردیم. عمه ملوک با دیدنم رو به من میکند:
ـ خوب واسه خودت داری استراحت میکنی؟! یه وقت خدای نکرده خسته نشی!
بله، ماشاءالله عمه آنقدر مشغول سخنرانی بود که متوجه چیزی نبود! رشتههای خردشده را کنار دستش میگذارم:
ـ بفرما، اگر کار بالا و پایین انداختن حبوبات تموم شد، سبزی و رشته آش رو هم اضافه کنیم.
در دیگ بسته و بوی سوختگی فضا را پر کرده بود. عمه بو میکشد:
ـ ای وای، معلوم نیست کدوم بدبختی غذاش سوخته! نه، مثل اینکه بوی سوختگی از داخل دیگه!
عمه ملوک سراسیمه در دیگ را برمیدارد و نگاهش روی حبوبات سوخته خیره میماند! آه از نهاد همگی بلند میشود. با صدای زنگ تلفن به خود میآیم و خودم را به گوشی میرسانم:
ـ الو...
صدای مادر به من دلگرمی میدهد:
ـ سلام نرگس جان، خوبی؟! عمه ملوک چطوره؟!
من و منی میکنم:
ـ خوبه سلام میرسونه.
مادر که از صدایم متوجه ناراحتیام شده، میپرسد:
ـ چیزی شده نرگس؟!
ـ نه، مگه قراره چیزی بشه مامان!
در حال صحبت عمه ملوک گوشی را از دستم بیرون میکشد:
ـ سلام مینا، این زری خیر ندیده باز دسته گل به آب داد و تمام حبوبات رو سوزوند! حالا چه گِلی به سرم بگیرم؟؟!
کمکم لبان عمه به خنده باز میشود:
ـ خدا خیرت بده مینا، کجا؟ تو فریزر؟ باشه. خداحافظ.
ـ الو مامان چی به عمه گفتی آنقدر ذوقزده شد؟!
ـ هیچی، بهش گفتم یه کم حبوبات پخته گذاشتم تو فریزر، بره برداره.
با مادر خداحافظی میکنم و به آشپزخانه میروم. درست است که مقدار آش کمتر از قبل شد، اما همه با هم آشی پختیم که رویش یک وجب روغن بود!