کد خبر: ۲۶۳۴
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۱
پپ
صفحه نخست » شما و ما

آورده‌اند که بهلول بیشتر وقت‌ها در قبرستان می‌نشست، روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شکار از آن محل عبور نمود. چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می‌کنی؟ بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزاد می‌دهند. هارون گفت: آیا می‌توانی مرا از سؤال و جواب آن دنیا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شود. آن‌گاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌کنم و آنچه خورده‌ام و هر چه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود. آن‌گاه بهلول روی تابه داغ ایستاد فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه، فوری پایین آمد که ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید، به محض این‌که خواست خود را معرفی نماید، نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. سپس بهلول گفت: ای هارون سؤال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آن‌ها که درویش بوده‌اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آن‌ها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

.......................................

معامله با خدا

شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بی‌فایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش‌حساب است. چه خوش گفت شاعر

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

خداوند در بیابانت دهد باز

........................

قضاوت

روزی مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهی است در محله‌ای خانه گرفتم. روبروی من یک دختر و مادرش زندگی می‌کنند. هر روز و گاه نیز شب مردان متفاوتی آن‌جا رفت و آمد دادرند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست. عارف گفت شاید اقوام باشند، گفت نه من هر روز از پنجره نگاه می‌کنم گاه بیش از ده نفر متفاوت می‌آیند بعد از ساعتی می‌روند. عارف گفت کیسه‌ای بردار برای هر نفر یک سنگ در کیسه انداز، چند ماه دیگر با کیسه نزد من بیا تا میزان گناه ایشان را بسنجم. مرد با خوشحالی رفت و چنین کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت من نمی توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما برای شمارش بیایید. عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه من نتوانی چگونه می‌خواهی با بار سنگین گناه نزد خداوند بروی؟ حال برو به تعداد سنگ‌ها حلالیت بطلب و استغفار کن چون آن دو زن همسر و دختر عارفی هستند که بعد از مرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه که در خانه اوست به مطالعه بپردازند. ای مرد آنچه دیدی واقعیت داشت اما حقیقت نداشت. همانند تو که در واقعیت مؤمنی اما در حقیقت شیطان.

..............................

عاشق واقعی

شیخ رجبعلی خیاط تعریف می‌کرد. در نیمه شبی سرد زمستانی درحالی‌که برف شدیدی می‌بارید و تمام کوچه و خیابان‌ها را سفیدپوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشه و روی سرش برف نشسته است. با خود گفتم شاید معتادی دوره‌گرد است که سنگوپ کرده. جلو رفتم دیدم او یک جوان است. او را تکان دادم بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه می‌کنی؟ گفتم: جوان مثل این‌که متوجه نیستی روی سرت برف نشسته. ظاهرا مدت‌هاست که این‌جایی، خدایی ناکرده می‌میری. جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود با سرش اشاره‌ای به روبرو کرد. دیدم او زل زده به پنجره خانه‌ای، فهمیدم «عاشق» شده. نشستم و با تمام وجود گریستم. جوان تعجب کرد. کنارم نشست گفت تو را چه‌شده ای پیرمرد. آیا تو هم عاشق شده‌ای؟! گفتم قبل از این‌که تو را ببینم فکر می‌کردم عاشقم! «عاشق مهدی فاطمه» ولی اکنون که تو را دیدم چگونه برای رسیدن به عشقت از خود بی خود شدی فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق می‌تواند لحظه‌ای به یاد معشوقش نباشد.

....................................

تاجر متوکل

در زمان پیامبر اسلام‌صلی‌الله‌علیه‌وآله مردی همیشه متوکل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدینه می‌آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید. تاجر گفت: ای سارق اگر مقصور تو مال من است،‌ بیا بگیر و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، ‌اگر تو را نکشم مرا به حکومت معرفی می‌کنی. تاجر گفت: پس مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم. سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا از پیامبر‌صلی‌الله‌علیه‌وآله تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو نماید در امان باشد، من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم. چون این کلمات بر زبان جاری ساخت و به دریای صفت توکل خویش راه انداخت، دید سواری بر اسب سفیدی نمودار شد و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟ گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی درآورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و خدمت پیامبر‌صلی‌الله‌علیه‌وآله رسید و آن واقعه را نقل کرد و حضرت تصدیق فرمود. آری توکل انسان را به اوج سعادت می‌رساند و درجه متوکل درجه انبیا و اولیا و صلحا و شهداست.

.................................

سجده خانه

شخصی خانه‌ای به کرایه گرفته بود، چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌کرد. به صاحب‌خانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد. پاسخ داد که چوب‌های سقف ذکر خداوند می‌کنند. گفت: نیک است اما می‌ترسم این ذکر منجر به سجود شود.

عبید زاکانی

................................

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: